جایزه‌ای برای اندرزگو

جایزه‌ای برای اندرزگو

گزارشی از ساواک برای شاه می‌رسد که ما اگر اندرزگو را بگیریم، 70 درصد از هجمه انقلاب کاسته می‌شود. همین هم باعث می‌شود خود شاه برای دستگیری اندرزگو جایزه بگذارد و بگوید هرکسی زنده یا مرده اندرزگو را به دست ما برساند، شش میلیون تومان جایزه می‌گیرد اما ساواک، 15 سال در آرزوی دستگیری اندرزگو می‌ماند و درست، پنج ماه مانده به پیروزی انقلاب، او را به شهادت می‌رساند:« مادرم می‌گوید شهید اندرزگو، توکل و توسل بسیار بالایی داشت و همان هم در موقعیت‌های سخت، خانواده‌اش را نجات داده است. »
محسن اندرزگو از رهبر معظم انقلاب درباره شهید اندرزگو هم خاطراتی را نقل کرد:« آیت ا...  خامنه‌ای، بعد از شهادت پدر، برای مادرم تعریف می‌کردند که شهید اندرزگو، انقلابی‌های زیادی را می‌شناخت و با عده‌ زیادی از آنها در ارتباط بود که اگر او را در سال‌های اول می‌گرفتند، روند انقلاب با مشکل مواجه می‌شد.»
این طور که گزارش های ساواک نشان می‌دهد، بعد از شهادت شهید اندرزگو،  پیکر او را به کمیته مشترک ضد خرابکاری می‌برند و وسط حوض آنجا می‌گذارند.
بعد انقلابی‌ها را، دور حوض می‌آورند و می‌پرسند او را می‌شناسید؟ چون تیرهای زیادی خورده بود و چهره‌اش قابل تشخیص نبود، می‌گویند نه. ماموران ساواک می‌گویند گنده‌تان را زدیم. می‌گویند چه کسی و بعد می‌فهمند او اندرزگوست. آنها بعد از آزادی‌شان تعریف کردند که وقتی این را شنیدیم، در زندانی که به چیزی دسترسی نداشتیم، خودمان را باختیم؛ هیچ‌وقت فکر نمی‌کردیم اندرزگو را بگیرند و احساس می‌کردیم دیگر کارمان تمام است.»
 دوم شهریور 57 که شهید اندرزگو به شهادت رسید، سوم شهریور به خانه شهید در مشهد می‌ریزند و خانواده‌اش را به زندان می‌برند. سید محسن اندرزگو با همان سن و سال کمش، خاطرات کمرنگ و البته ترسناکی از آن روز به خاطر دارد:« یادم است که محکم به در می‌کوبیدند، با لگد در را باز کردند و من را پرت کردند. از در و دیوار آدم بود که به داخل خانه‌مان می‌آمد. خانه را به هم ریختند، همه‌جا را بالا و پایین کردند، کاشی‌ها را کندند و جای سالم در خانه نگذاشتند. آن زمان مادر فکر می‌کرد ما را پیدا کرده و گرفته‌اند که به پدر برسند اما نمی‌دانست پدر شهید شده است. بعدها که از مادرم پرسیدند سخت‌ترین روزی که در این سال‌ها گذراندی، چه‌روزی بود، گفت آن زمان که من و بچه‌هایم را وسط خودرو نشاندند و در دو طرفم، دو مرد نامحرم نشستند و من را بین آنها گرفتند و بردند، بدترین روز زندگی‌ام بود.»
فرزند شهید اندرزگو می‌گوید هنوز که هنوز است، مادرم که آن روز را تعریف می‌کند، گریه می‌کند. بعد از آن روز ، ما را به زندان بردند؛ مادرم را به یک سلول بردند و ما را در سلول دیگری نگه داشتند و تا پنج ماه و درست تا زمان فرار شاه و به هم‌ریختگی زندان‌ها این حال و روزمان ادامه داشت.  مادر می‌گوید فقط محمود که شش‌ماهه بود پیشم ماند که شیر برای خوردن نداشت. فکرش را بکنید که به یک بچه شش‌ماهه غذای زندان می‌دادند. این بچه آنقدر گریه کرده بود که یکی از سربازان زندان به مادرم می‌گوید که من بروم و برای پسرت شیر بیاورم، من را لو نمی‌دهی؟ و همین کار را هم می‌کرد. این طور که ما می‌دانیم، همین آدم بعد از انقلاب به جبهه می‌رود و شهید می‌شود.»
بعد از آزاد شدن از زندان، همسر شهید اندرزگو و بچه‌ها به خانه می‌آیند تا شاید خبری از شهید اندرزگو بشود و برگردد تا این که امام(ره) به تهران آمدند و سراغ خانواده شیخ عباس تهرانی را گرفت. ما را که پیش امام(ره) بردند، ایشان دستی بر سر ما کشید و خبر شهادت پدر را به مادرم دادند. گفتند که من نجف بودم که خبر شهادت او را به من تلگراف زدند. شهادت شهید اندرزگو، برایم خیلی سنگین بود؛ نصف انقلاب مدیون اندرزگوست.