خرید نان یا جنگ اژدها رفتن...
حامد عسکری شاعر و نویسنده
دوسه روز است در طهران باران نیكویی میبارد. الحق كه فرحافزاست و حال خوش كن. به خشایار گفتیم قدری ارده شیره تیار كند، بنشینیم در بهارخواب همایونی با نان داغ میل كنیم. عارض شدند نان نداریم باید بروم ابتیاع كنم. ده چوق پرشالش گذاشته، گفتیم، برود. عارض شد كم است. فرمودیم چرا؟ عرض كرد الان میگویم. من بعد ذالك به غرفه كناری رفته ساعتی بعد برگشت. عجایب ملابسی به تن كرده بود كانه لباس غواصی یا لباس مسابقات شمشیر بازی. دو كپسول بزرگ هم بر كتف چپ و راست بسته بود. جویا شدیم، اینها چیست؟ از پشت ماسك و عینك عارض شد: داریم میرویم نان بخریم، یكیش كپسول اكسیژن است و دیگری مایع ضد عفونی كننده. گفتیم جنگ اژدهای هفتسر كه نمیروی. همان ماسك و دستكش كافی بود. عرض كرد من دارم با جانم بازی میكنم. لطف كرده قرآن بر سرم بگیرید كه به سلامت بروم و برگردم. فوقالنهایه غضبناك شده، هیچ اما نگفتیم. دلمان برای آن كارگر نجیب كه در این اوضاع كرونایی به حداقل تامینات جور رعیت میكشد و گره از كار خلقا... باز میكند افتاده و تصمیم گرفتیم حق خشایار را كف دستش بگذاریم. فرمودیم گوشت را بیار كه در گوشت هم دعای سفر بخوانیم كه محفوظ باشی و همانطور كه در بغلمان بود محكم نگهش داشته شیر كپسول اكسیژن را بستیم كه بفهمد این ادا اصولها برای یك نان خریدن، جایز نیست. تا ساعتی پیش عین دیو خرناسه میكشید. الان ساكت است انشاءا... كه مرده باشد ما از دستش خلاص شویم. زیاده فرمایش نداریم.