کربلا سرخِ سرخ بود

در صفحه آخر امروز، گزیده روایتی خواندنی از روح‌ا... رجایی داریم درباره عاشورا و کربلا

کربلا سرخِ سرخ بود

 كلا من راه كربلا رفتن را یاد گرفته‌ام. كمی رندی می‌خواهد. خیلی خوب جواب می‌دهد. به این نتیجه رسیده‌ام كه امام حسین (ع) به‌شدت عاطفی است، كمی كه بگذاری‌اش توی فضای احساسی، سریع كارت را راه می‌اندازد. نمونه‌اش را بگویم؟ همین محرم سال قبل. پیشواز موبایلم را عوض كردم. صدای رضا هلالی را گذاشتم كه می‌خواند: «من و دل كندن از دلبر محاله/ كی گفته كربلا رفتن محاله ...» خواستم این یك روزشمار باشد بین من و امام حسین (ع) كه بشماریم و ببینیم من كی می‌روم كربلا. خواستم ببینم امام حسین (ع) تا كی می‌تواند ببیند این مدل انتظار من را. دو تا ۳۰۰ تومان بیشتر به مخابرات ندادم كه جور شد و عید نوروز برای پنجمین بار رفتم كربلا.
اما این زیارت ششم یك‌جور عجیبی بود. هرگز به این فكر نكرده بودم كه بخواهم عاشورا كربلا باشم. یعنی فكر كرده بودم كه نمی‌شود آدم ظهر عاشورا توی كربلا باشد و دق‌مرگ نشود. من خیلی مذهبی نیستم و اصلا كمیت دینداری‌ام هم لنگ است. ولی آدم است دیگر، دل دارد. تو كه اینجا توی هیات محل پای روضه گریه می‌كنی، وقتی برویی توی‌‌ همان لوكیشن و روضه مجسم را ببینی، چه می‌شود؟ چه كار باید بكنی؟ برای همین فكر می‌كردم كه احتمال كم آوردن بسیار است و هرگز به عاشورا در كربلا فكر نكرده بودم. اما شد دیگر. یكی گفت بیا برویم. می‌ترسیدم بروم، اما جرات نكردم «نه» بیاورم. بلیت گرفتیم و باقی قضایا.
آخرین شبی كه تهران بودیم ماندم توی ترافیك. به هیات نمی‌رسیدم.‌‌ همان‌جا پارك كردم و رفتم توی اولین هیات. به‌نظرم هیات یك مدرسه بود، دبیرستان شاید. خوب می‌خواندند و سینه می‌زدند. مداح داشت می‌خواند كه: «تشنه آب فراتم ‌ای اجل مهلت بده». كنار من سه تا از این بچه‌دبیرستانی‌ها بودند كه به پهنای صورت گریه می‌كردند. یكی‌شان داشت گریه‌اش را می‌خورد، ترسیدم غش كند. به گریه آنها گریه‌ام گرفت. دلم به حال‌شان سوخت. من قرار بود فردا شبش كربلا باشم و آنها با شنیدن نام كربلا این‌جور گریه می‌كردند. هر جور حساب كردم، كربلا رفتن سهم من نبود. خواستم كه نروم اما باز هم جرات نكردم. گفتم می‌روم، آخرش این است كه تاب نمی‌آورم.
برای همین برای اولین بار توی عمرم وصیتنامه نوشتم. موقع رفتن برای اولین بار، وقت خداحافظی كه پسرم را بوسیدم، به سفر بی‌برگشت فكر كردم و گریه‌ام گرفت. فكر كردم به حسام‌الدین كه وقتی من نباشم، چه خواهد كرد. بعد یاد بچه یتیم‌های كربلا افتادم؛ روضه برای من از همان لحظه شروع شد.
چند ساعت بعد توی نجف بودم، حرم امیر المومنین(ع). ما هشت نفر بودیم. شال و لباس مشكی‌مان را به آقا نشان دادیم و گفتیم برای تسلیت عزای پسرش آمده‌ایم. یك ساعت بعد هم حوالی غروب شب تاسوعا وارد كربلا شدیم. همین جور بی‌اختیار گریه‌مان گرفت. لازم نبود كسی روضه بخواند، آن روز‌ها و آن سرزمین خودش روضه بود. در ورودی شهر ایستگاه‌های استقبال درست كرده بودند. مرد عرب می‌گفت: «اسلیپ، اسلیپ» می‌خواست این‌جور بگوید استراحت كنید. چای می‌خوردیم و می‌گریستیم. یكی از هم‌سفر‌ها آنقدر گریه كرد كه خون‌دماغ شد. حال بقیه هم همین‌جور بود. شك نكردم كه دق می‌كنیم، خوشحال شدم كه وصیت‌نامه نوشته‌ام. باز یاد پسرم افتادم و باز گریه‌ام گرفت.
زیارت امام حسین (ع)، غسل ندارد، باید همین‌جور خسته و خاكی بروی و خودت را عرضه كنی تا بداند چقدر سختی كشیده‌ای. ما با هواپیما رفته بودیم، با صندلی‌های راحت و باز یاد سفر با شتر‌های بی‌جهاز افتادم و باز گریه‌ام گرفت. شب رفتیم زیارت و چه حالی، نگفتنی!
 
تاسوعا، كربلا از صبح تا شب یك تماشاخانه بزرگ است با یك نمایش تلخ؛ تلخ‌ترین پرده این نمایش شب اجرا می‌شود. از ظهر تاسوعا عرب‌ها كنار پیاده‌رو‌ها «حلق» می‌كنند. هركدام سر دیگری را تیغ می‌اندازد. بعضی‌ها هم فقط به اندازه یك كف‌دست وسط سرشان را تیغ می‌زنند. حوالی غروب هم صدای تیز كردن تیغ‌ها می‌آید. قمه‌های تیزشده را به هم می‌زنند و صدای به هم خوردن شمشیر‌ها می‌رود روی اعصاب آدم. شما باشید یاد چه می‌افتید؟ جز شمشیر‌هایی كه ۱۳۷۴ سال قبل همچین شبی در همین حوالی تیز می‌شده‌اند برای ظهر روز دهم. بعد هم دسته‌های عزاداری بسیاری از خیابان‌های مختلف منتهی به حرم در حالی كه شمشیر‌های‌شان را توی هوا تكان می‌دهند به نشانه انتقام. اما جور دیگری هم می‌شد به این شمشیر‌ها نگاه كرد. هزاران نفر شمشیر‌های‌شان را پایین و بالا می‌برند و به سمت حرم امام حسین‌(ع) می‌روند. خب شما باشید یاد چیزی جز لشكر انبوهی می‌افتید كه به خیمه‌ها حمله كرده‌اند؟ شما باشید گریه‌تان نمی‌گیرد؟
شب از نیمه گذشت و وارد عاشورا شدیم. خودم را برای یك روز سخت آماده كرده بودم. توی حرم امام حسین(ع)، حضرت عباس(ع) و بین‌الحرمین را موكت می‌كنند، روی موكت‌ها را پلاستیك می‌كشند و روی پلاستیك‌ها را خاك می‌ریزند. برای این خاك می‌ریزند كه چند ساعت بعد خون سر آنهایی كه قمه می‌زنند، توی حرم نریزد. یكی داشت از روی خاك‌هایی كه توی بین‌الحرمین ریخته بودند، سنگریزه‌ها را جمع می‌كرد. برای چی؟ برای این‌كه فردا سنگ توی پای سینه‌زن‌ها نرود. یاد خار مغیلان افتادم و این‌كه این آدم‌ها ۱۳۷۴ سال قبل كجا بوده‌اند كه سنگ‌ها راجمع كنند؟
تا اذان صبح همین‌جور حیران روضه‌های مجسم آنجا بودم. آن ساعت‌های توی كربلا دقیقا معنای‌‌ همان «فی‌هذا الیوم و فی موقفی هذا» است كه توی زیارت عاشورا می‌خوانی. نماز صبح را توی حرم امام حسین(ع) خواندیم. بعد از اذان ناگهان مثل این‌كه یك بمب بزرگ منفجر شود، دسته‌های عزادار سفیدپوش وارد صحن امام حسین(ع) می‌شدند و سرخ‌پوش بیرون می‌رفتند. فریاد می‌زدند كه «لبیك یا حسین(ع)». توی صحن روبه‌روی ضریح می‌ایستادند و چیزی می‌گفتند. صدای‌شان نمی‌آمد اما روشن بود كه با خود امام حسین(ع) حرف می‌زدند. آفتاب نزده توی حرمین و بین‌الحرمین سرخ می‌شود و بوی خون آدمیزاد می‌پیچد توی فضا. ظهر عاشورا، خون، كربلا... از اینجا باید دق كردن شروع می‌شد، كه نشد. دو سه ساعتی گیج بودم. به خیالم كه مربوط به دیدن آن همه خون بود. جای سوزن انداختن نبود. مردم نشسته بودند پای مقتل‌خوانی. عربی می‌خواند، می‌فهمم چه می‌گوید، ولی گریه‌ام نمی‌گرفت. یاد آن بچه‌دبیرستانی‌ها افتادم كه شایسته‌تر از من به این سفر بودند. فكر كردم اگر الان اینجا بودند چه كار می‌كردند...
   
الان ظهر عاشوراست، من در یك قدمی حرم امام‌حسین(ع) هستم و باید آن‌قدر گریه كنم تا دق‌مرگ شوم اما دریغ از یك قطره اشك. هرچه شعر از كربلا بلدم را با خودم مرور می‌كنم؛ «ز چه رو قلب شریفت هدف تیر بلا شد؟...» عمان سامانی می‌خوانم: «از ركاب ‌ای شهسوار حق‌پرست/ پای خالی كن كه زینب شد ز دست.» شعر علی معلم هم هست: «خورشید را بر نیزه؟ آری این‌چنین است / خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است» فایده ندارد. برای خودم روضه باز می‌خوانم: «و جلس شمر علی صدره...» انگار نه انگار. آخرین تیر هم این شعر است: «ای رفته سرت بر نی، وی مانده تنت تنها / ماندی تو و بنهادیم، ما سر به بیابان‌ها» هیچ تاثیری ندارد. حالا نماز ظهر عاشورا را خوانده‌اند. توی حرم جای سوزن انداختن نیست. عرب‌ها توی سرشان می‌زنند: «یا عباس جیب الماء لسكینه»‌‌؛ همان فارسی خودمان كه: «ای عمو آب چه شد» دیدن این صحنه خیلی تراژیك است؛ یك سوگنامه واقعی با همه عناصر لازم. مسلمان هم نباشی، داستان عاشورا را برایت تعریف كنند و بعد این صحنه را ببینی گریه‌ات می‌گیرد. من ولی همین‌جور مثل بهت‌زده‌ها نگاه می‌كنم. مثل این‌كه یك فیلم سیاه و سفید را ببینی كه از هیچ‌چیزش سر درنمی‌آوری...
   
به عصر عاشورا رسیده بودیم و هنوز گیج می‌زدم. به قول مداح‌ها به چشم‌هایم التماس كردم، ولی بی‌نتیجه بود. عصر عاشورا مثل كسی كه بعد از یك روز خسته‌كننده دست خالی باشد، مثل كسی كه از یك پروژه بزرگ هیچ چیزی گیرش نیامده باشد، مثل یك بازنده واقعی به هتل برگشتم. شب وقتی دوباره به حرم برگشتم، باز با دیدن حرم گریه‌ام گرفت، بی آن‌كه شعری بخوانم یا چیزی.
حالا كه فكرش را می‌كنم، می‌بینم روز عاشورا من خنگ شده بودم، هنگ بودم. چیزی نمی‌فهمیدم، كه اگر می‌فهمیدم، باید از غصه‌اش دق‌مرگ می‌شدم. كربلا اگر می‌روید، عاشورا نروید. عاشورا توی همین تهران، توی هیات‌های خودمان دست‌كم آدم چیزهایی می‌فهمد، كمی گریه می‌كند، لذتش را می‌برد، عاشورا ولی در كربلا آدمیزاد خنگ می‌شود.
ضمیمه قفسه کتاب