تیزتر از چاقوی ابراهیم...
حامد عسکری روزنامهنگار
تا اینجا خواندیم که صفورا با شوهرش و سه بچه جایی حوالی ورامین زندگی میكند و ابراهیم همسر صفورا با مشكلات شدید مالی و نیز بیماری دخترشان دست و پنجه نرم میكند. وقتی صفورا، سارا دخترشان را برای انجام آزمایشهای خون به تهران میآورد با جوان مسافركشی به اسم میلاد آشنا شده و شماره تلفن رد و بدل میكنند. مدتی رابطهشان ادامه دارد تا اینكه میلاد یك روز زنگ میزند كه صفورا را ببیند و در دیدار از او خواستگاری میكند. صفورا توی مخمصه بدی افتاده است. از یك طرف ابراهیم و بچههایش را دوست دارد و از یك طرف میلاد به او دلبسته و ترس از بیان اینكه متاهل است او را دچار شوك شدید عصبی كرده است. اینك ادامه ماجرا:
نمیدانست چرا جعبه كوچك انگشتر را گرفت. میلاد از او خواستگاری كرده بود و برایش انگشتر نشان هم خریده بود. خوشسلیقه هم بود. حلقه ظریف با یك پروانه كوچك كه روی بالهایش باگتهای اتمی بنفش كار شده بود و به دست قبلا ظریفش، نما و فرم قشنگی میداد. بغض كرد. دلش برای ابراهیم سوخت. به یاد آن روزی افتاد كه به ابراهیم بله گفت. به یاد روزی كه ابراهیم وانت را گل زد و آمد خانه ملیحهخانم كه آرایشگر بود دنبالش. حلقه را از دستش درآورد. اشكهایش را پاك كرد. اولین طلافروشی سر راهش را كه دید پیچید تویش. انگشتر را نشان داد برای فروش. گفت قیمت سنگهایش را كم میكنم. قبول كرد. انگشتر را فروخت و در مسیرش یك انگشتر با نگین سرخ عقیق برای ابراهیم خرید. حالا دلش قرصتر بود.
به خانه رسید. بچهها سرگرم بازی بودند توی همان وانت موتور سوخته گوشه حیاط... شام را حاضر كرد. دوش گرفت و دستی به سر و رویش كشید. الانها بود كه ابراهیم برسد.
لوله كتری سوت میكشید كه ابراهیم رسید. حال و احوال كرد. بچهها خواب بودند. شام ابراهیم را داد و همانطور كه غذا خوردنش را تماشا میكرد انگشتر عقیق را هل داد سمتش و گفت این مال تو... ابراهیم همانطور كه پیاز را گاز میزد گفت چی هست و صفورا گفت: یك هدیه كوچولو برای تو... ابراهیم گفت: مناسبت؟ گفت حالا دستت كن میگم...
دل توی دلش نبود. قلبش هزار تا میزد. باید به ابراهیم میگفت. باید میگفت گولخورده، ولی بیستونه سالگی دیگر برای گولخوردن كمی دیر بود. دلش میخواست زندگی دکمه عقبرفتن داشت و اصلا آن روز با میلاد نمیرفت. شماره نمیداد. بازی نمیخورد. از ابراهیم قول گرفت اول حرفهایش را بشنود. قاطی نكند و ابراهیم قبول كرد. او حرف میزد و ابراهیم پشت سر هم سیگار میكشید. هشت نخ سیگار برای ابراهیم حرف زد. ابراهیم سكوت مطلق بود و فقط میشنید. حالا كامهایش سنگینتر شده بود و كمتر دود بیرون میداد. نگاهش را دوخته بود به گلهای رنگورو رفته فرش ماشینی كف اتاق. هیچكس جز خدا نمیدانست توی ذهنش چه چیزی میگذرد. هر چه صفورا التماس میكرد حرف بزند هیچ چیزی نمیگفت. صفورا التماس میكرد و میگفت حداقل یكی بزن توی گوشم و ابراهیم فقط لبخند تلخی زد و گفت: كاریش ندارم...شماره شو بده به من... صفورا قسمش داد كه بیخیالش شود و گفت: مگه نگفتی دایی تم شماره شو بده به من. خودتم زنگ بزن بهش بگو با داییم مطرح كردم قبول كرده بیای خواستگاری. یه گوش مالی كوچكش میدم و خلاص... صفورا گفت ابراهیم تو رو امام حسین بیخیال... و ابراهیم كشیده را خواباند توی گوشش و عربده زد خفه شو همین كه گفتم... زنگ میزنی بیاد خواستگاریت...
ادامه دارد...