پــدری بـه نـام عبـاس

گفت‌وگو با سلما بابایی، درباره روزهایی كه بعد از شهادت پدرش گذرانده است

پــدری بـه نـام عبـاس

از عباس بابایی كم نگفته‌اند و كم نشنیده‌ایم؛ خاطراتی كه چندبار شنیدن آن هم نمی‌تواند شیرینی‌اش را كم كند. اما این بار و در آستانه پانزدهمین روز مرداد و سی و سومین سالگرد شهادت شهید سرلشكر خلبان عباس بابایی، با دختر و فرزند ارشد او، سلما بابایی هم‌كلام شدیم و از روزهایی پرسیدیم كه می‌توانست چنین پدری در كنارش باشد، اما نبود. او خاطره‌های محو و مبهمی از پدرش به یاد دارد؛ خاطره‌هایی كه بیشتر آنها را از مادرش شنیده و به نوعی با تعریف‌های مادرش، پدر را شناخته و دوستش دارد. او فقط یازده ساله داشت كه پدرش شهید شد و به نظرش، بچه‌های آن موقع با بچه‌های حالا خیلی متفاوت بودند؛ سلما بابایی معتقد است بچه‌های امروز شناخت و درك خیلی بهتری از زمان و موقعیت دارند و برای همین هرچه می‌گوید، از افسوس روزهای جوانی و این روزهایش است كه كسی مثل پدرش، عباس بابایی را در زندگی‌اش نداشته و ندارد.

«من درك زیادی از زندگی و اطرافیانم نداشتم. خیلی متوجه این نبودم كه چه‌خبر است، جنگ چیست و پدرم چرا نیست؟ اما این روزها بیشتر از زمان بچگی‌ام نبود پدرم را احساس می‌كنم.» البته حالا چند سالی می‌شود كه دختر شهید بابایی در كنار نبود پدر، غم از دست دادن مادرش را هم بر دوش می‌كشد. او از روزهای تلخ شهادت پدر، فقط حال بد و گریه‌های مادرش را به خاطر دارد: «آن روزها نمی‌فهمیدم چه شده و همه ناراحتی‌ام به خاطر بی‌قراری‌های مادرم بود. می‌دانستم كه اتفاق تلخی برای زندگی‌مان افتاده كه مادرم این‌قدر بی‌تاب است. خب می‌دانید؟ شهید بابایی خیلی در خانه حضور نداشت و همیشه در مناطق عملیاتی بود. ما او را خیلی كم می‌دیدیم و بعد از شهادتش، خیلی دركی از نبودن پدر نداشتم و فكر می‌كردم مثل همیشه بالاخره برمی‌گردد.»
سلما بابایی اما بعدها فهمید كه دیگر قرار نیست پدرش مثل همیشه دیربه‌دیر به خانه سر بزند: «سال‌ها گذشت و من كمبود پدرم، آن هم چنین پدری را كه همه از او به نیكی یاد می‌كردند، در زندگی‌ام احساس كردم؛ البته مادرم همیشه تلاش می‌كرد نبود پدر را برای من و برادرهایم جبران كند و اتفاقا این كار را هم به بهترین شكل ممکن انجام داد. او ایستاد و مقاومت كرد و راه بابا را تا لحظه آخر ادامه داد.»
البته حالا و بعد از سال‌ها، فرزندان عباس بابایی با نبود پدر كنار آمده‌اند، اما دلتنگی هیچ‌وقت رهایشان نكرده است: «گاهی خیلی به حضورش نیاز پیدا می‌كردم، در خلوت و تنهایی خودم و به دور از چشم همه اشك می‌ریختم، اما نمی‌گذاشتم مادرم بفهمد، شاید به خاطر تمام آن كارهایی كه مادرم انجام می‌داد تا لحظه‌ای احساس نكنیم كه پدرمان نیست.»
این حرف‌ها، البته خاطرات مشترك همه فرزندان شهید است، فرزندانی كه خاطرات كوتاهی از پدرهایشان دارند. پدرهایی كه فرزندانشان فقط تعریف خوبی‌هایشان را از دیگران شنیده‌اند: «حالا این حس‌ها در وجودم بیشتر از قبل شده و این روزها كه مادرم هم پیش پدر رفته و با هم خوشحال هستند ما پشتوانه‌های زندگی‌مان را از دست داده‌ایم. گاهی وقت‌ها فكر می‌كنم اگر بابا بود، خیلی چیزها می‌توانست تغییر كند. گاهی حتی از او گله می‌كنم و او هم جوابم را می‌دهد. آخرین بار، همین چند وقت پیش كه بر سر مزارش رفتم، گله كردم. گفتم نبودی، نیستی، چرا حواست به من نیست؟ اما اتفاق عجیبی همان لحظه افتاد كه باورم نمی‌شد. بابا خیلی زود دل من را به دست آورد و ماجرا كلا عوض شد و انگار جواب دلخوری‌هایم را گرفتم.»
 پدری به قول مادر
سلما بابایی هرچه را كه از پدرش می‌داند، از مادرش دارد؛ مادری كه در تمام 29 سال بعد از شهادت عباس بابایی، با یاد او بیدار شده و با یاد او خوابیده است: «مادرم 13 سال با پدرم زندگی كرد. 13 سالی كه خیلی از روزهایش پدرم در كنارش نبود، اما همان مدت كوتاه هم آن‌قدر لحظات شیرین برایشان به همراه داشته كه مادرم همیشه می‌گفت من یك تار موی عباس را به هیچ‌كس نمی‌دهم. یادم نمی‌رود كه مادرم در تمام سال‌های بعد از شهادت پدر، تمام روزها را با فكر او زندگی می‌كرد و شبی نبود كه مادرم اشك‌هایش روی بالش نریزد.» قطعا چنین مادری برای بچه‌ها بهترین توصیف‌ها را از پدرشان تعریف كرده است: «مادرم همیشه به من و برادرهایم می‌گفت شماها زندگی نمی‌كنید، اگر پدرتان بود، طرز درست زندگی كردن را از او یاد می‌گرفتید.»
البته همسر شهید عباس بابایی با مرور خاطرات و زنده نگه داشتن اصول زندگی همسرش سعی می‌کرد این راه را به فرزندانش نشان بدهد: «مثلا مادرم دو آلبوم بسیار بزرگ از نامه‌های بین خودش و پدرم دارد. نامه‌هایی که واقعا با خواندن آنها می‌شود یاد گرفت یک زن و مرد باید در زندگی باهم چگونه رفتار کنند.»
سلما بابایی، اما در انتهای همه حرف‌هایش یک اما و کاش دارد؛ این که شاید اگر بود مسیر زندگی‌شان طور دیگری پیش می‌رفت و شاید اگر پدرش حضور داشت، می‌توانست بهتر تصمیم بگیرد و هزاران شاید دیگر.
 مردی که دوستش داشتند
همه قشری عباس بابایی را دوست داشتند؛ از مذهبی گرفته تا غیرمذهبی و از فقیر گرفته تا ثروتمند همه آنها او را دوست داشتند و به حرف‌هایش اعتماد می‌کردند:«می‌دانید چرا؟ چون راه درستش را همه به چشم می‌دیدند. زمانی که پدرم درجه سرتیپی گرفته بود، یک خانه ویلایی و بزرگ و خوب به او می‌دهند، اما قبول نمی‌کند و نامناسب‌ترین خانه پایگاه را که اسلحه‌خانه بوده،انتخاب می‌کند.مادرم که می‌پرسد چرا این کار را کردی، می‌گوید اگر کسی مرا به عنوان مسؤول در خانه ویلایی ببیند که دیگر حرفم را نمی‌خواند، می‌گویند عباس نفسش از جای گرم بلند می‌شود. می‌دانید پدرم راه خودش را که رضایت خدا در آن نسبت به همه‌چیز اولویت داشت، انتخاب کرده بود.»
راهی که البته بعد از شهادت عباس بابایی نیز همسرش آن را به بهترین شکل ممکن ادامه داد و به قول سلما بابایی جا پای پدرش گذاشت: «اصلا شاید عظمت مراسم تشییع پیکر مادرم، نتیجه زحماتی بود که او در سال‌های بعد از شهادت پدر کشید؛ آن‌قدر که انگار دوباره شهید بابایی از میان ما رفته است.»
سلما بابایی تعریف می‌کند خیلی از افرادی که امروز خانواده این شهید را دوست دارند، حتی او را از نزدیک ندیده بودند: «آدم‌های مختلف و ناشناسی در طول روز و هفته به من زنگ می‌زنند و پیام می‌دهند که  شهید بابایی زندگی ما را تغییر داده است.  همین چند وقت پیش دختر خانمی داستان زندگی‌اش را برایم تعریف کرد که شهید بابایی چطور دست او را گرفته ؛ من اشک ریختم و به آن دختر خانم گفتم شهید بابایی حسابی هوای شما را دارد پس شما برای ما دعا کن.» می‌خندد و ادامه می‌دهد: «مثل آن روزها که حواسش به همه بود و به همه رسیدگی می‌کرد و ما خیلی کم او را می‌دیدیم، انگار بابا حالا هم حواسش به همه هست، حتی بیشتر از ما.»

از دردی که کشیده‌ام
حالا دختر 11 ساله شهید بابایی بزرگ شده است، فیلم می‌سازد و کارگردانی می‌کند؛ حرفه‌ای که در لابه‌لای آن باز هم رنگ و بویی از پدرش احساس می‌شود: «پدر من راه خودش را رفت، راهی که با علم آن را انتخاب کرده بود. راهی که مادرم آن‌قدر برایم تعریف کرد و از آن گفت که من هم سعی کردم در هر حوزه‌ای که فعالیت می‌کنم، راه پدر و مادرم را ادامه دهم و اجازه ندهم کوچک‌ترین خدشه‌ای به آن وارد شود.»
با این حال، سلما بابایی دلگیر است. او تمام روزهای سختی را که بدون پدری مثل عباس بابایی گذرانده، تحمل کرده است، اما این روزها بی‌مهری‌هایی می‌بیند که دلگیرش می‌کند: «من و برادرانم در این سال‌ها درد کشیده‌ایم ، هر لحظه‌ای که باید پدر کنارمان می‌ایستاد و نبود.چرا؟ چون پدرم به ارزش‌هایی معتقد بود که برای آن جانش را داد، اما حالا آن ارزش‌ها کجا هستند؟ این روزها فضا آشفته شده و این چیزی نیست که پدر من و امثال پدر من برای آن شهید شدند. ما سال‌ها از نبود پدرمان درد کشیدیم که راه پدرا‌ن‌مان باقی بماند. این روزها خیلی از ارزش‌ها در جامعه کمرنگ شده و نادیده گرفته می‌شود. ارزش‌هایی که زمانی آدم‌ها برایش جان می‌دادند. برای همین است که هدفم در ساخت بسیاری از فیلم‌هایم این است که آن ارزش‌ها را یادآوری کنم و به جوان‌ها و نوجوان‌هایی که آن زمان نبودند، نشان دهم که در کجا زندگی می‌کنند و پیش از آنها آدم‌ها چه‌کار کرده‌اند.»
اما در این شرایط بازهم خود عباس بابایی است می‌تواند دل دخترش را آرام کند: «تنها چیزی که در لحظات سخت آرامم می‌کند،یکی از اعتقادات پدرم است که از زبان مادرم شنیده‌ام؛ این که شهید بابایی می‌گفت هرکدام از ما باید سعی کنیم تکلیف خودمان را انجام بدهیم. درست است که در این بین ممکن است رفتار دیگران درد داشته باشد، ولی ما باید راه درست خود را برویم. قطعا اگر ما با نیت خدایی و با نگاه خودمان پیش برویم، بالاخره به قله صعود خواهیم کرد و خداوند دستگیرمان خواهد شد.»