لطفا مرا نبوسید*
از ابتدای ازدواج تا به دنیا آمدن اولین فرزندمان سلما، عباس همیشه میگفت: «پیامبر (ص) فرموده دختر رحمت است، رحمت خداوندی و من آرزو میکنم اولین فرزندم دختر باشد.» در دوران بارداری، به خاطر ماموریتهای پروازی، عباس خیلی کم در کنارم بود، ولی برای به دنیا آمدن فرزندمان بیشتر از من بیتابی میکرد. زمانی که مرا برای وضع حمل به بیمارستان قزوین بردند، عباس در پایگاه هوایی دزفول بود. با تلفن به او اطلاع داده شد که من در بیمارستان بستری شدهام. وقتی عباس به قزوین رسید، فرزندمان به دنیا آمدهبود و مرا به منزل بردهبودند. آن روز عباس سراسیمه وارد منزل شد، دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا شکرت، از تو ممنونم که آرزویم را برآورده کردی.»
بعد هم برایم گفت: «در اتاق عملیات بودم که یکی از بچهها خبر داد تلفن، من را میخواهد، گوشی را برداشتم. آن طرف خط گفت که عباس خانمت در بیمارستان است و وضع حمل میکند. مرخصی گرفتم و حرکت کردم. در راه به هر شهری که میرسیدم، بیدرنگ به دنبال تلفن میگشتم تا از حال تو جویا شوم. آخرینبار که تماس گرفتم، دایی گفت فرزندت دختر است. خیلی خوشحال شدم. وقتی به قزوین رسیدم، مستقیم به بیمارستان رفتم، ولی دیدم از شما خبری نیست. مسؤول بخش گفت صبح مرخص شدهاید و در سلامت کامل هستید. از شدت شادی به هر یک از پرستاران و مستخدمان که برمیخوردم، انعام میدادم.»
او وقتی تعریف میکرد، چشمهایش از شادی برق میزد. حرفش که تمام شد، دو رکعت نماز شکر به جا آورد. چند دقیقه بعد یک ورق کاغذ برداشت و روی آن چیزی نوشت و آن را بالای گهواره نوزاد گذاشت. کاغذ را دیدم که رویش نوشتهبود: «لطفا مرا نبوسید» گفتم این چه کاری است میکنی؟ در پاسخ گفت: «میدانی خانم! صورت بچه مثل گل میماند. اگر او را ببوسند، اذیت میشود.»
سال 1355 که یک سال از زندگی مشترک من و عباس میگذشت، روزی از طرف یکی از دوستان عباس به مهمانی دعوت شدیم. من و عباس با دختر چهل روزهمان رفتیم. وضع زنندهای در مجلس حاکم بود. یک لحظه عباس را دیدم که صورتش سرخ شده و از شدت خشم تاب و تحمل را از دست دادهاست. چند دقیقهای با همان وضع گذشت، بعد عباس از میزبان عذرخواهی کرد و از خانه بیرون آمدیم. عباس در آن تاریکی شب به تندی به طرف خانه میرفت. وقتی وارد خانه شدیم، بغضش ترکید و پیوسته خودش را سرزنش میکرد که چرا در آن مجلس شرکت کردهاست. سپس لحظهای آرام گرفت و به فکر فرو رفت. بعد وضو گرفت و شروع به خواندن قرآن کرد. آن شب او میگریست و قرآن میخواند.
* خاطرهای از ملیحه حکمت
همسر شهید عباس بابایی
برگرفته از کتاب «پرواز تا بینهایت»