بحران افسردگی زن جوان + حل بحران

بحران افسردگی زن جوان + حل بحران

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

 زن جوانی نزد مشاور متبحری رفت و گفت: در زندگی احساس افسردگی می‌كنم. مشاور گفت: چرا؟ زن گفت: احساس می‌كنم زندگی مشترك من و همسرم به سردی گراییده و به‌خصوص پس از تولد فرزندمان دیگر آن شعله محبت كه میان ما بود به آن داغی و كشیدگی نیست. مشاور گفت: آیا شما در طول روز با هم صحبت می‌كنید و از حس خود نسبت به یكدیگر سخن می‌گویید؟ زن جوان گفت: شوهرم تا دیروقت به‌طور سه‌شیفت مشغول كار است و وقتی به خانه برمی‌گردد خسته و كوفته است و من نیز مشغول نگهداری از بچه هستم و فرصت پیدا نمی‌كنیم با هم صحبت كنیم و از حس خود نسبت به یكدیگر سخن بگوییم. مشاور گفت: در اولین روز تعطیل با هم صحبت كنید و از حس خود نسبت به یكدیگر سخن بگویید. وی سپس كلید روی میزش را فشار داد و به منشی خود گفت: بعدی.
زن جوان برای این‌كه به دستور مشاور عمل كند، در اولین روز تعطیل كنار همسرش نشست و گفت: بیا تا از حس خود نسبت به یكدیگر سخن بگوییم. همسرش گفت: باشه. زن گفت: اول تو بگو. همسرش گفت: چه بگویم؟ زن گفت: آیا موافق نیستی همسر خوبی نصیبت شده است؟ همسرش گفت: چرا. وی سپس گفت: آیا با این‌كه داریم پا به سن می‌گذاریم معتقد نیستی من زنی زیبا و دوست‌داشتنی هستم؟ همسرش گفت: چرا. زن گفت: آیا تو مرا دوست داری و حاضری جانت را هم برای من فدا كنی؟ همسرش گفت: بلی. زن گفت: آیا رشته محبت میان ما تا ابد گسستنی نیست و تو از عمق جان به من علاقه‌مندی و بعد خدا مرا می‌پرستی؟ همسرش گفت: بلی. زن جوان گفت: آه، تو چه حرف‌های عاشقانه زیبایی بلدی و چه خوب از حس خود با من سخن گفتی. و دیگر تا مدتی احساس افسردگی نكرد.