روزگارغریبی است خلاصه

روزگارغریبی است خلاصه

حامد عسکری شاعر و نویسنده

    پله‌های مترو را بالا می‌آیم. ترافیك خیابان ورم كرده و پس زده. به سمت روزنامه راه می‌افتم. پیاده‌رو شلوغ است. مثل جمعیت همیشه نیست. پیاده‌رو حالا این‌قدری انبوه است كه به فاصله‌گذاری اجتماعی می‌گوید زكی. پچ‌پچه‌ها را ناخواسته می‌شنوم. صحبت دلار است. همه آمده‌اند دلار بخرند. تاجرند؟ نمی‌دانم. صادركننده‌اند؟ نمی‌دانم. كار ارزی می‌كنند؟ این را هم نمی‌دانم. چهره‌ها به این نمی‌خورند. تاجر و صادراتچی در تیغاتیغ آفتاب روی چمن وسط بلوار میرداماد نمی‌نشیند كه نوبتش بشود. كارت ملی‌اش را بدهد و كارت پولش را و بعد 2000 دلار بخرد و برود. این‌ها همین ما و شماییم. شما نه همسایه‌تان، برادرتان، قوم و خویش‌تان. آمده‌اند كه دلار بخرند تا جانمانند. تا چرخ زندگی از رویشان رد نشود. تا از این له‌تر نشوند. من اقتصاددان نیستم. این یادداشت هم اقتصادی نیست. به برادرها و خواهرهایم توی صف نگاه می‌كنم. با چشم‌هایی نگران و چهره‌ای ملتهب. به این‌كه دودستی چسبیده‌اند به این‌كه همین چندرغازشان از این‌كه هست بیشتر بخار نشود. دوتا حالت دارد. اینها یا تمام چیزی كه به‌عنوان سرمایه از آن یاد می‌كنیم را آورده‌اند كه شاید دلار بالا برود و این وسط فوقش دومیلیون تومان سود كنند یا این‌كه كارت ملی‌شان را اجاره داده‌اند كه دلار بخرند و اجاره كارت ملی‌شان را بگیرند و ببرند بزنند به زخم زندگی‌شان. در هر دو صورت مشكل، غم نان است و درصد كوچكی طمع‌كاری كه از نمد دلار می‌خواهند كلاهی برای خودشان دست‌وپا كنند. نگاه می‌كنم و می‌گذرم و دلم می‌سوزد و كاری ز دستم برنمی‌آید ... .  گفت توی عالم خواب دیدندش. گفتند چه خبر؟ گفت فقط به یك گناه دارم حساب پس می‌دهم. پرسیدند چه و گفت: شب خواب بودم. خبر آوردند بازار بغداد آتش گرفته. سراسیمه رفتم سمت حجره‌ام و دیدم سالم است. از ته دلم گفتم الحمدلله و اینجا گرفتارم سر این‌كه الحمدللهی كه گفتم خودخواهانه بوده و به مردمان دیگر دل نسوزانده‌ام.