پروفسور دانشبنیان و کارگر رستوران
امید مهدینژاد طنزنویس
پروفسور دانشبنیان - از برجستهترین متخصصان فناوریهای روزِ ریزپردازندههای مادر-که علاوه بر اداره کرسی تدریس در دانشگاههای سراسری، دو روز در هفته به آزمایشگاه مؤسسه فناوریهای روز دریکی از ارتفاعات شمالغرب میرفت و در آنجا بر کار متخصصان نظارت و ایرادات آنها را رفع میکرد، روزی تصمیم گرفت بهجای استفاده از اتومبیل مؤسسه بهطور پیاده به آزمایشگاه برود تا هم ورزش کرده باشد و هم از نزدیک با ارتفاعات شمالغرب آشنا شود. پس از آنکه پروفسور دانشبنیان شروع به بالا رفتن از ارتفاعات شمالغرب کرد در راه به پسرک نوجوانی برخورد کرد که چند کیسه بزرگ بر دوش گذاشته بود و بهسختی بالا میرفت. پروفسور خود را به پسرک رساند و دو کیسه از چهار کیسه او را گرفت و بر دوش خود گذاشت و در کنار او به بالا رفتن پرداخت. در بین راه پروفسور به پسر نوجوان گفت: این بار چیست که حمل میکنی؟ پسر نوجوان گفت: گوشت و مرغ و تنباکو و زغال و آبمعدنی و چیپس و دلستر و چیزهای دیگر. پروفسور گفت: چه ترکیب عجیبی. اینها برای چیست؟ نوجوان گفت: من شاگرد یک سفرهخانه بینراهی در بالای ارتفاعات شمالغرب هستم و اینها مایحتاج روزانه سفرهخانه است که با آن کباب و جوجه طبخ میکنیم و قلیان دست مشتری میدهیم. پروفسور پرسید: چرا حمل این بار سنگین را به تو سپردهاند؟ نوجوان گفت: اخیرا کرایه قاطر گران شده است و صاحب سفرهخانه مرا به پایین میفرستد تا بارها را بردارم و بالا بیاورم. پروفسور گفت: به نظر میرسد او اصلا به فکر سلامت تو نیست. نوجوان گفت: اتفاقا چرا، او همیشه میگوید بالاخره یک خری پیدا میشود که به تو کمک کند و تا امروز هم واقعا پیداشده است. در این لحظه پروفسور به گیت ورودی آزمایشگاه رسید و کیسه پسرک را به زمین گذاشت و ضمن خداحافظی با پسرک، گفت: به صاحب سفرهخانه سلام برسان و بگو دانشبنیان اصلی تویی، پس لااقل خوانسار و کاشان دست مشتری بده، چرا که این میوهایها همهاش اسانس و شیمیایی است. وی سپس خاموش شد و از گیت عبور کرد و به آزمایشگاه ورود کرد.