شما هم بودید باور نمی‌کردید

شما هم بودید باور نمی‌کردید

مرتضی درخشان روزنامه‌نگار

حس می‌کنم برای امروز کافی است، خسته‌ام، پاهایم بعد از نماز مغرب و عشا هنوز راه نیفتاده‌اند و راه رفتن مثل لگد زدن به تخته سنگی است که به‌سختی 10 سانت 10 سانت جلو می‌رود و حالا من وزن تمام اجزای کوله‌پشتی‌ام را حس می‌کنم، حتی فکر می‌کنم اگر بطری کوچک آب را خالی کنم چقدر راحت می‌شوم.ساعت حوالی هشت شب است. به موکب خیلی تمیزی می‌رسم، آن‌قدر که انگار توی خود کربلاست، هیچ اثری از خاک مشای ندارد و از قضا خلوت است. توی ذهنم این موکب‌ها معمولا برای عشیره‌ای، شیخی، بزرگی یا مهمانی است که آب و جارو می‌کنند و کسی را راه نمی‌دهند، تیری در تاریکی پرت می‌کنم: مبیت حجی؟!
بر‌می‌گردد، مرا می‌شناسد، قیافه‌اش خیلی عراقی است، اما به فارسی سلیس حرف می‌زند، انگار هفت نسل‌اش بچه خود خود خود تهران‌اند، چاق‌سلامتی می‌کند و بغلم می‌کند، کوله‌پشتی‌ام را بی‌مقدمه می‌گیرد و حرفی می‌زند که تعجبم چند برابر می‌شود: چقدر دیر کردی، برو تو، بچه‌ها منتظرن!
من خیلی سال است که پیاده این راه را از نجف به کربلا می‌روم، اما تا حالا هیچ‌کس در هیچ کجای جاده منتظر من نبوده، من هیچ‌وقت با کسی در این جاده قرار نداشتم، حالا یک غریبه، با قیافه عراقی و لهجه تهرانی می‌گوید مرتضی، اینجا چند نفر منتظر تو بودند و گفتند که می‌آیی!
از در کوچک وارد موکب می‌شوم، کف پاهایم از درد می‌سوزد، برای ما که اضافه‌وزن داریم هیچ کفشی مناسب پیاده‌روی نیست، دنبالم راه افتاده و من رویم نمی‌شود که بپرسم کی هستی و مرا از کجا می‌شناسی. جلو می‌افتد، توی چادری می‌رود و پرده را کنار می‌زند، چیزی که می‌بینم را باور نمی‌کنم! شما هم بودید باور نمی‌کردید. اصلا چنین چیزی امکان ندارد.
من مرده‌ام؟!
روح‌ا... رجایی با شلوار شش‌جیب و پیراهن مشکی چهار دکمه، نشسته است روی زمین و تکیه داده روی دست چپش و زانوی راستش را خم کرده و بالا آورده و دارد با دست راستش با لبش بازی می‌کند و به حرف‌های یک نفر گوش می‌دهد که پشتش به من است، یک نفر که لباس پلنگی دارد و روی سرش پیشانی‌بند است، این‌قدر صدا آشناست که می‌توانم قشنگ حدس بزنم که یک عمر این صدا را شنیده‌ام.روح‌ا... من را می‌بیند، می‌خندد، بلند می‌شود و به نفر روبه‌رویی می‌گوید برنگرد و بگو پشت سرت کیست؟ «حسین شاکری» بی‌هوا بر‌می‌گردد، لباسش هنوز خونی است و از سوراخ‌های روی سینه‌اش خون تازه بیرون می‌آید، ولی روی زمین نمی‌ریزد.بلند می‌شود، بهت دیدن‌شان این‌قدر بزرگ است که حتی گریه نمی‌کنم! بغلم می‌کند تا بغضم بترکد! من مرده‌ام؟!
  چقدر شما بی‌جنبه‌اید
نشسته‌ام کنار جاده و نفس‌های بلند و پر حجمم‌ را محکم توی ریه‌ام می‌کشم تا گریه‌ام بند بیاید، روح‌ا... نشسته و دست انداخته روی شانه‌ام، حسین طبق معمول با استکان چای پر‌‌رنگ و نعلبکی سفید جلو می‌آید، صندلی پلاستیکی را روبه‌روی من می‌گذارد و می‌نشیند. می‌خندد: «بابا چته؟! خب یه کم استراحت می‌کنی درد پات خوب می‌شه! چقدر بی‌جنبه‌اید شما!»
دوباره می‌پرسم: «من مُردم؟!» دوباره می‌خندد: «نه بابا! اگه مرده بودی که اینجا نبودی، الان طبقه هفتم جهندم بودی داشتن پنج، شیش نفری این طرف و اون طرفت می‌کردن که قشنگ مغز پز بشی ته نگیری!» بعد با روح‌ا... می‌زند زیر خنده! از اون خنده‌های روح‌ا... که هم می‌خواهد طرف تو را بگیرد هم خنده‌اش گرفته!
می‌پرسم: «پس اینجا چیکار می‌کنید؟!» روح‌ا... چشم‌هایش را ریز می‌کند و لهجه مشهدی‌اش بیرون می‌زند: «ما اینجا چیکار می‌کنیم؟! مرد حسابی تو اینجا چیکار می‌کنی؟! اصلا ما اینجا چیکار نکنیم کی اینجا چیکار بکنه!» دوباره دو نفری می‌زنند زیر‌خنده و روح‌ا... بیشتر مرا به خودش می‌چسباند.
من ولی گریه‌ام بند نمی‌آید، روح‌ا... باز می‌خندد: «بس کن دیگه! چرا این‌قدر شماها بی‌جنبه‌اید! از عاشورا به این‌طرف هرکی اومده همین مسخره‌بازی‌ها رو در میاره! ما اسممون در اومد، حالا این‌همه تو رفتی و ما نرفتیم چیزی گفتیم؟! حالا امسال ما رو دعوت کردن.»
قبل از این‌که دهانم را باز کنم روح‌ا... جواب سؤالم را می‌دهد: «اینجا عمود آخره. از اینجا بر‌می‌گردی! کجاش هم به ما مربوط نیست، از هرجا اومدی برمی‌گردی همونجا! راستی، تو چرا نیومدی؟! بله دیگه! چسبیدین به دنیا، همینه دیگه! برگرد بچسب به همون دنیا! حالا خوبت شد کربلا راهت نمی‌دن؟!» گریه از اینجا به بعد کمی جنس‌اش فرق می‌کند.
  این تازه اول راه است
دلم برای خیلی‌ها تنگ شده، از دور علی دادمان را می‌شناسم، جلال ملک‌محمدی را، علی امرایی، آیدین روشن‌ضمیر، سهیل گوهری، رضا سبزواری، حامد جلالی، احمد خسروی و... خیلی‌ها هستند.
می‌پرسم: «سهیل اینجا چه کار می‌کنه؟ اون که با ما نبود!» می‌خندد: «مگه ما کی بودیم؟! مگه ما کجا بودیم؟! مگه ما اصلا بودیم که «پیش ما»یی وجود داشته باشه؟! پیش امام حسین؟ع؟ بود، حالا اینجاست. تو خودت الان کجایی؟»
شب‌جمعه است، نشسته‌ام روبه‌روی موکب و دارم به آدم‌هایی نگاه می‌کنم که تا اینجا می‌آیند، سلام می‌دهند و یک قدم جلوتر نمی‌روند و بر‌می‌گردند، بعضی‌ها هم انگار که جواز عبور داشته باشند می‌روند. شماره عمود را می‌خوانم: «1452» این یعنی من رسیدم! حسین می‌خندد: «مرد حسابی! این تازه اول راهه! فکر کردی با 1452 تا عمود می‌رسی؟! می‌گم بی‌جنبه‌ای نگو نه!»بغض کرده‌ام، تا چشم کار می‌کند جاده است، تا چشم کار می‌کند موکب و تا چشم کار می‌کند زائر است، عمودها توی پرسپکتیو جاده گم شده‌اند و حرم معلوم نیست! حاج فیروز از مقابلم عبور می‌کند، سر حال است، انگار بال می‌زند. همه می‌خندند، او هنوز گریه می‌کند.
  ما میریم حرم
حسین دستم را می‌گیرد، بلندم می‌کند و به سمت چادر می‌برد، پتوی سربازی نرمی پهن می‌کند و کوله‌پشتی‌ام را جای بالش می‌گذارد بالای رختخواب و می‌گوید: «تو یه کم استراحت کن، ما میریم حرم صبح بر‌می‌گردیم، بخواب!»
می‌ترسم، می‌ترسم مثل آن باری که توی موکب 1120 خوابیدم و صبح که بیدار شدم روح‌ا... رفته بود بخوابم و وقتی بیدار شدم روح‌ا... رفته باشد، می‌ترسم توی خواب بخوابم و توی واقعیت از خواب بیدار شوم و هیچ‌کدام از اینها که دیدم نباشند، می‌خواهم بغل‌اش کنم، می‌خندد: «لوس نشو دیگه! داره دیر می‌شه.»
پیشانی‌ام را می‌بوسد و می‌رود، بیدار می‌شوم، بالش‌ام خیس است و پاهایم از درد می‌سوزد.