چرا برخی اشخاص در خیابان ضربدر خوردهاند؟
امید مهدینژاد طنزنویس
مرد میانسالی برای انجام یک کار اداری به یک اداره در مرکز شهر مراجعه کرد. پیش از آنکه وارد اداره شود، جوانی که سر و وضع نامرتبی داشت جلوی او را گرفت و گفت: آقا، من در این شهر غریبم، برای یک کار اداری به اینجا مراجعه کردم و اکنون پول بازگشت به شهر خود را ندارم. خدا خیرتان بدهد، بیستهزار تومان به من میدهید تا با آن بلیت اتوبوس بخرم و به شهر خودم برگردم؟ مرد میانسال دست داخل جیبش کرد و بیستهزار تومان بیرون آورد به وی داد و سپس وارد اداره شد و در کمال تعجب طی یکساعت موفق شد کار اداری خود را انجام دهد.
هنگامی که از اداره بیرون آمد، همان جوان که سر و وضع نامرتبی داشت بار دیگر جلوی او را گرفت و گفت: آقا، من در این شهر غریبم، برای یک کار اداری به اینجا مراجعه کردم و اکنون پول بازگشت به شهر خود را ندارم. خدا خیرتان بدهد، بیستهزار تومان به من میدهید تا با آن بلیت اتوبوس بخرم و به شهر خودم برگردم؟ مرد میانسال گفت: خجالت بکش.
همین یک ساعت پیش جلوی مرا گرفتی و گفتی من در این شهر غریبم و برای یک کار اداری به اینجا مراجعه کردم و اکنون پول بازگشت به شهر خود را ندارم و بیستهزار تومان به من بدهید تا با آن بلیت اتوبوس بخرم و به شهر خودم برگردم و من بیستهزار تومان به تو دادم. جوان نامرتب گفت: آخ، ببخشید، حواسم نبود. آنقدر در این شهر غریبم که یادم رفت قبلا به شما گفته بودم. وی سپس ماژیکی از جیب خود بیرون آورد و پشت لباس مرد یک ضربدر کشید و گفت: امروز دیگر اشتباه نمیشود. وی سپس از مرد میانسال عذرخواهی و با او خداحافظی کرد و برای تأمین هزینه بلیت اتوبوس به اشخاص ضربدرنخورده مراجعهکرد.
هنگامی که از اداره بیرون آمد، همان جوان که سر و وضع نامرتبی داشت بار دیگر جلوی او را گرفت و گفت: آقا، من در این شهر غریبم، برای یک کار اداری به اینجا مراجعه کردم و اکنون پول بازگشت به شهر خود را ندارم. خدا خیرتان بدهد، بیستهزار تومان به من میدهید تا با آن بلیت اتوبوس بخرم و به شهر خودم برگردم؟ مرد میانسال گفت: خجالت بکش.
همین یک ساعت پیش جلوی مرا گرفتی و گفتی من در این شهر غریبم و برای یک کار اداری به اینجا مراجعه کردم و اکنون پول بازگشت به شهر خود را ندارم و بیستهزار تومان به من بدهید تا با آن بلیت اتوبوس بخرم و به شهر خودم برگردم و من بیستهزار تومان به تو دادم. جوان نامرتب گفت: آخ، ببخشید، حواسم نبود. آنقدر در این شهر غریبم که یادم رفت قبلا به شما گفته بودم. وی سپس ماژیکی از جیب خود بیرون آورد و پشت لباس مرد یک ضربدر کشید و گفت: امروز دیگر اشتباه نمیشود. وی سپس از مرد میانسال عذرخواهی و با او خداحافظی کرد و برای تأمین هزینه بلیت اتوبوس به اشخاص ضربدرنخورده مراجعهکرد.