فلسفه با طعم کله پاچه!
سیدسپهر جمعهزاده
آن غواص دریای فلاسفه ، مشغولِ مکاشفه؛ ریاضی دانِ بلادِ فِرانس ، فیزیکدان عهد رنسانس ، کاتب و ناطق و کیهانشناس ؛ صاحبِ سبک در بازیِ دارت ، آن پیرِ 53ساله، جناب رنه دکارت ، کسی بود برای خودش! ، از آنها که عادت داشت کلاً به چیزی بِگراید. آنچنان که به مکانیک و مفهوم و مبنا گرایید؛ و ایضاً به بازنمایی و جسم و اراده . در شرح اوصاف او آمده که به وقت دیدن ، میدید ؛ به هنگام شنیدن، میشنید؛ به محض خوردن، میخورد و موقعی که سخن میگفت ، حرف میزد و این دائماً فراهمکننده موجبات تحیر مریدان و دلبستگان آن استاد، میشد. دکارت به فنون و علوم بسیاری به شکل کثیرالمدّت اشتغال داشتی و الباقی زمان خویش را صرف تناول کله پاچه همی نمود. فیالواقع یا مشغول خوردن مغز مردمان بودی یا مغز گوسفند!!
از آنجا که بسیاری از بزرگان در کودکی از ناحیه پدر یا مادر دچار نقصان میشوند؛ مادر دکارت نیز به وقت 13ماهگی او ، جهان را ترک گفت. پدرش نیز در قوه قضاییه شهرشان مشغول بود.
در 10 سالگی تازه مدرسه را برای رفتن، مفتخر کرد و بعد از ۸ سال تحصیل ، به علوم ادبیات، منطق ، اخلاق ، ریاضیات ، علومِ جدیده ، مابعدالطبیعه ، نجوم ، فیزیک و همینطور در کنار آن دروس به هدیه های آسمانی ، کار و فناوری ، مدیریت خانواده و سبک زندگی، آمادگی دفاعی، نگارش ، سواد رسانه ای ، علوم و فنون ادبی و مطالعات اجتماعی مسلط گردید. البته آنقدری که به ریاضیات و مابعدالطبیه تسلط یافت ، در علوم مهمی چون سواد رسانه ای یا مدیریت خانواده ، توفیقی حاصل نکردی ؛ چرا که از همان روزها رسم بود که این دروس کمتر معلم تخصصی داشته باشند و در این زنگهابعضاً کلاس فوق العادهی ریاضیات برگزار شود و یا گاهی نیز جای معلمِ مربوطه، معاون پرورشی بیاید سر کلاس که او هم کلاس را به لطیفه و مطایبه برگزار کند. «نامردید فکر کنید داریم درباره نظام آموزشی کشور خودمان حرف میزنیم» این بود که دکارت وقتی با این رویه روبهرو شد، در نهایت تصمیم گرفت به جهانگردی بپردازد و آنگونه دانشی را که برای زندگی سودمند باشد فراگیرد. به همین منظور، مدتی به عنوان سرباز بدون مزد به خدمت ارتش هلند درآمد، چرا که فرماندهی آن را شاهزادهای به نام موریس بر عهده داشت که در فنون جنگ و نیز فلسفه و علوم مهارتی بهسزا داشت و بسیاری از اشراف فرانسه دوست داشتند تحت فرمان او فنون رزمی را فرابگیرند.
پس از مدتی، دکارت در حالی که دیگر علمی نبود که در آن دانشمند نشده باشد؛ حوصلهاش سر رفت و میخواست کرمِ دیگری به جهان علم بریزد ؛ لذا به فکر یکی ساختن همه علوم افتاد.وی سه رؤیای امیدبخش دید و آنها را چنین تعبیر کرد که «روح حقیقت او را برگزیده و از او خواسته تا همه دانشها را به صورت علم واحدی درآورد».
آوردهاند که روزی دکارت در ابتدا برای دستیابی به معرفت یقینی، از خود پرسید: آیا اصل بنیادینی وجود دارد تا بتوانیم تمام دانش و فلسفه را بر آن بنا کنیم و نتوان در آن شک کرد؟
راهی که برای این مقصود به نظر دکارت میرسید، این بود که به همه چیز شک کند. بدین ترتیب شک معروف خود را که بعدها به روش شک دکارتی معروف شد آغاز کرد. او این شک را به همه چیز تسری داد؛ تا جایی که در وجود جهان خارج نیز شک کرد و گفت: از کجا معلوم که من در خواب نباشم؟ شاید اینطور که من حس میکنم یا فکر مینمایم یا به من گفتهاند، نباشد و همه اینها مانند آنچه در عالم خواب بر من حاضر میشود، خیالات محض باشد. اصلاً شاید شیطانِ پلیدی در حال فریب دادن من است و جهان را به این صورت برای من نمایش میدهد؟
لذا به وضعیتی رسید که داشت وجود خود را هم منکر میشد . در این اثنا وقتی دید دارد گندش در میآید با خود گفت : من میتوانم در همه چیز شک کنم، اما در این واقعیت که شک میکنم، نمیتوانم تردیدی داشته باشم؛ بنابراین شک کردن من امری است یقینی؛ و از آنجا که شک، یک نحوه از حالات اندیشه و فکر است، پس واقعیت این است که من میاندیشم. چون شک میکنم، پس فکر دارم و چون میاندیشم، پس کسی هستم که میاندیشم. «نویسنده خودش هم نفهمید چه شد!!»
بدین ترتیب یک اصل تردید ناپذیر کشف شد که به هیچ وجه نمیشد در آن تردید کرد. دکارت این اصل را به این صورت بیان کرد: من فکر میکنم ، پس هستم.
دکارت این را گفت و جایی نوشت و بعد از 13 سال از اتاق خود بیرون آمد . در تمام این سالها در تردید و شک زیسته بود و حالا با دلی سرشار از یقین و آسودگی با خود گفت که بهتر است به رستورانی لوکس برود و بعد از 13 سال دلی از عزا در بیاورد .
دکارت رفت و تمام اجزای کلهپاچه را سفارش داد.
گارسون که میز را چید؛ رو به دکارت گفت : چیز دیگری احتیاج ندارید آقا؟
که دکارت گفت : فکر نمی کنم !
دکارت این را گفت و در دَم «نیست» شد و دیگر هر چه فریاد زد که به جان مادرم! اشتباه شده؛ کسی از او نپذیرفت... .
روحش شاد!
از آنجا که بسیاری از بزرگان در کودکی از ناحیه پدر یا مادر دچار نقصان میشوند؛ مادر دکارت نیز به وقت 13ماهگی او ، جهان را ترک گفت. پدرش نیز در قوه قضاییه شهرشان مشغول بود.
در 10 سالگی تازه مدرسه را برای رفتن، مفتخر کرد و بعد از ۸ سال تحصیل ، به علوم ادبیات، منطق ، اخلاق ، ریاضیات ، علومِ جدیده ، مابعدالطبیعه ، نجوم ، فیزیک و همینطور در کنار آن دروس به هدیه های آسمانی ، کار و فناوری ، مدیریت خانواده و سبک زندگی، آمادگی دفاعی، نگارش ، سواد رسانه ای ، علوم و فنون ادبی و مطالعات اجتماعی مسلط گردید. البته آنقدری که به ریاضیات و مابعدالطبیه تسلط یافت ، در علوم مهمی چون سواد رسانه ای یا مدیریت خانواده ، توفیقی حاصل نکردی ؛ چرا که از همان روزها رسم بود که این دروس کمتر معلم تخصصی داشته باشند و در این زنگهابعضاً کلاس فوق العادهی ریاضیات برگزار شود و یا گاهی نیز جای معلمِ مربوطه، معاون پرورشی بیاید سر کلاس که او هم کلاس را به لطیفه و مطایبه برگزار کند. «نامردید فکر کنید داریم درباره نظام آموزشی کشور خودمان حرف میزنیم» این بود که دکارت وقتی با این رویه روبهرو شد، در نهایت تصمیم گرفت به جهانگردی بپردازد و آنگونه دانشی را که برای زندگی سودمند باشد فراگیرد. به همین منظور، مدتی به عنوان سرباز بدون مزد به خدمت ارتش هلند درآمد، چرا که فرماندهی آن را شاهزادهای به نام موریس بر عهده داشت که در فنون جنگ و نیز فلسفه و علوم مهارتی بهسزا داشت و بسیاری از اشراف فرانسه دوست داشتند تحت فرمان او فنون رزمی را فرابگیرند.
پس از مدتی، دکارت در حالی که دیگر علمی نبود که در آن دانشمند نشده باشد؛ حوصلهاش سر رفت و میخواست کرمِ دیگری به جهان علم بریزد ؛ لذا به فکر یکی ساختن همه علوم افتاد.وی سه رؤیای امیدبخش دید و آنها را چنین تعبیر کرد که «روح حقیقت او را برگزیده و از او خواسته تا همه دانشها را به صورت علم واحدی درآورد».
آوردهاند که روزی دکارت در ابتدا برای دستیابی به معرفت یقینی، از خود پرسید: آیا اصل بنیادینی وجود دارد تا بتوانیم تمام دانش و فلسفه را بر آن بنا کنیم و نتوان در آن شک کرد؟
راهی که برای این مقصود به نظر دکارت میرسید، این بود که به همه چیز شک کند. بدین ترتیب شک معروف خود را که بعدها به روش شک دکارتی معروف شد آغاز کرد. او این شک را به همه چیز تسری داد؛ تا جایی که در وجود جهان خارج نیز شک کرد و گفت: از کجا معلوم که من در خواب نباشم؟ شاید اینطور که من حس میکنم یا فکر مینمایم یا به من گفتهاند، نباشد و همه اینها مانند آنچه در عالم خواب بر من حاضر میشود، خیالات محض باشد. اصلاً شاید شیطانِ پلیدی در حال فریب دادن من است و جهان را به این صورت برای من نمایش میدهد؟
لذا به وضعیتی رسید که داشت وجود خود را هم منکر میشد . در این اثنا وقتی دید دارد گندش در میآید با خود گفت : من میتوانم در همه چیز شک کنم، اما در این واقعیت که شک میکنم، نمیتوانم تردیدی داشته باشم؛ بنابراین شک کردن من امری است یقینی؛ و از آنجا که شک، یک نحوه از حالات اندیشه و فکر است، پس واقعیت این است که من میاندیشم. چون شک میکنم، پس فکر دارم و چون میاندیشم، پس کسی هستم که میاندیشم. «نویسنده خودش هم نفهمید چه شد!!»
بدین ترتیب یک اصل تردید ناپذیر کشف شد که به هیچ وجه نمیشد در آن تردید کرد. دکارت این اصل را به این صورت بیان کرد: من فکر میکنم ، پس هستم.
دکارت این را گفت و جایی نوشت و بعد از 13 سال از اتاق خود بیرون آمد . در تمام این سالها در تردید و شک زیسته بود و حالا با دلی سرشار از یقین و آسودگی با خود گفت که بهتر است به رستورانی لوکس برود و بعد از 13 سال دلی از عزا در بیاورد .
دکارت رفت و تمام اجزای کلهپاچه را سفارش داد.
گارسون که میز را چید؛ رو به دکارت گفت : چیز دیگری احتیاج ندارید آقا؟
که دکارت گفت : فکر نمی کنم !
دکارت این را گفت و در دَم «نیست» شد و دیگر هر چه فریاد زد که به جان مادرم! اشتباه شده؛ کسی از او نپذیرفت... .
روحش شاد!