داستان دنباله دار
تلافی
شروین منطقی
«آنچه گذشت»
شب تولد محسن، دوستانش پیام تبریکی برای او نفرستادند؛ به جایش شایان، بهترین دوست محسن، او را برای بازیهای ویدئویی دعوت کرد. وقتی محسن رسید، دوستش را غرق در خون دید. بعد از اینکه فهمید دوستانش او را سر کار گذاشتهاند، تصمیم گرفت تلافی کند. اسم سهیل در قرعهکشی قربانی در آمد و محسن از کدورت بین سهیل و آرمین استفاده کرد و دعوایی ساختگی ترتیب داد تا نقشهاش به بهترین شکل عملی شود و شایان را سورپرایز کند!
چند روز گذشت. روز انتخابات شورای دانشآموزی شد. آرمین هم نامزد بود و مثل هر سال برایش رای جمع میکردیم. هنوز چند دقیقه از زنگ تفریح نگذشته بود که سهیل و آرمین دعوایشان شد.
سه تایی به سمت گوشه حیاط مدرسه دویدیم و من جدایشان کردم. گردن سهیل کمی خراشیده شده بود و سر و وضعش به هم ریخته بود؛ اما آرمین همچنان آراسته به نظر میرسید. شایان روبه آرمین گفت:
- تو چته؟ هان!
- اون داشت علیه من تبلیغ میکرد. فقط بهش گوشزد کردم که یه دفعه به من حمله کرد.
سهیل در جواب آرمین گفت:
- من داشتم برات رای جمع میکردم. ولی تو هرچیزی که از بقیه میشنوی رو باور میکنی. الانم دیگه برام مهم نیست. امیدوارم جز خودت کسی بهت رای نده.
سهیل همچنان صدایش را بلندتر میکرد و در آخر روبه من گفت:
- نمیخوام دیگه توی نقشه تلافی مسخرهات باشم. دست از سرم بردارید؛ همتون.
سهیل بعد از این جمعیت را کنار زد و به سمت کلاس رفت.
شایان روبه من گفت:
- سهیل از چی حرف میزد؟ نکنه تو از همون موقع درحال نقشه کشیدن بودی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- آره. ولی الان دیگه مهم نیست. اون از دست ما عصبانیه. تو برو باهاش حرف بزن.
بعد از رایگیری حال سهیل را از شایان پرسیدم. ظاهرا چندان مساعد نبود. شایان هم از دستم عصبانی بود و من را مقصر میدانست. پیشنهاد کرد که چند روزی با سهیل حرف نزنم تا حالش بهتر شود. اما ته دلش میخواست که خودش را هم چندروزی تنها بگذارم. حق هم داشت.
آخر هفته شد. آرمین به شایان گفت که به خاطر سهیل هم که شده برنامه سالن فوتسال را به هم نزند. شایان سالن را برای فوتسال رزرو کرد. ساعت 8شب شایان به من زنگ زد:
- الو محسن!
- جانم داداش. چیزی شده. چرا صدات اینجوریه؟
- الان داشتم با سهیل حرف میزدم. پشت تلفن یه جوری بود.
گریه کرده بود و خیلی ناامید بود. همش میگفت خسته شده و چیزی براش مهم نیست. نکنه بلایی سر خودش بیاره!
- خدانکنه داداش. برو پیشش من هم الان راه میافتم.
وقتی شایان قطع کرد، زدم زیر خنده! دستم را روی شانه سهیل که کنارم بود گذاشتم و گفتم:
- کارت عالی بود. حالا میریم برای مرحله آخر!
(ادامه دارد...)
شب تولد محسن، دوستانش پیام تبریکی برای او نفرستادند؛ به جایش شایان، بهترین دوست محسن، او را برای بازیهای ویدئویی دعوت کرد. وقتی محسن رسید، دوستش را غرق در خون دید. بعد از اینکه فهمید دوستانش او را سر کار گذاشتهاند، تصمیم گرفت تلافی کند. اسم سهیل در قرعهکشی قربانی در آمد و محسن از کدورت بین سهیل و آرمین استفاده کرد و دعوایی ساختگی ترتیب داد تا نقشهاش به بهترین شکل عملی شود و شایان را سورپرایز کند!
چند روز گذشت. روز انتخابات شورای دانشآموزی شد. آرمین هم نامزد بود و مثل هر سال برایش رای جمع میکردیم. هنوز چند دقیقه از زنگ تفریح نگذشته بود که سهیل و آرمین دعوایشان شد.
سه تایی به سمت گوشه حیاط مدرسه دویدیم و من جدایشان کردم. گردن سهیل کمی خراشیده شده بود و سر و وضعش به هم ریخته بود؛ اما آرمین همچنان آراسته به نظر میرسید. شایان روبه آرمین گفت:
- تو چته؟ هان!
- اون داشت علیه من تبلیغ میکرد. فقط بهش گوشزد کردم که یه دفعه به من حمله کرد.
سهیل در جواب آرمین گفت:
- من داشتم برات رای جمع میکردم. ولی تو هرچیزی که از بقیه میشنوی رو باور میکنی. الانم دیگه برام مهم نیست. امیدوارم جز خودت کسی بهت رای نده.
سهیل همچنان صدایش را بلندتر میکرد و در آخر روبه من گفت:
- نمیخوام دیگه توی نقشه تلافی مسخرهات باشم. دست از سرم بردارید؛ همتون.
سهیل بعد از این جمعیت را کنار زد و به سمت کلاس رفت.
شایان روبه من گفت:
- سهیل از چی حرف میزد؟ نکنه تو از همون موقع درحال نقشه کشیدن بودی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- آره. ولی الان دیگه مهم نیست. اون از دست ما عصبانیه. تو برو باهاش حرف بزن.
بعد از رایگیری حال سهیل را از شایان پرسیدم. ظاهرا چندان مساعد نبود. شایان هم از دستم عصبانی بود و من را مقصر میدانست. پیشنهاد کرد که چند روزی با سهیل حرف نزنم تا حالش بهتر شود. اما ته دلش میخواست که خودش را هم چندروزی تنها بگذارم. حق هم داشت.
آخر هفته شد. آرمین به شایان گفت که به خاطر سهیل هم که شده برنامه سالن فوتسال را به هم نزند. شایان سالن را برای فوتسال رزرو کرد. ساعت 8شب شایان به من زنگ زد:
- الو محسن!
- جانم داداش. چیزی شده. چرا صدات اینجوریه؟
- الان داشتم با سهیل حرف میزدم. پشت تلفن یه جوری بود.
گریه کرده بود و خیلی ناامید بود. همش میگفت خسته شده و چیزی براش مهم نیست. نکنه بلایی سر خودش بیاره!
- خدانکنه داداش. برو پیشش من هم الان راه میافتم.
وقتی شایان قطع کرد، زدم زیر خنده! دستم را روی شانه سهیل که کنارم بود گذاشتم و گفتم:
- کارت عالی بود. حالا میریم برای مرحله آخر!
(ادامه دارد...)