گفتوگوی صریح با علیرضا جوانمرد درباره نوشتن و نویسنده شدن
مظلوم الفبا!
نوشتن، نویسنده شدن، كتاب داشتن و... اینها تبهایی است كه این روزها شدیدا بالا گرفته و هركسی را به صرافت میاندازد كه دست به كار شود و چیزی برای خود دست و پا كند. كتابهای نویسندگی و آموزش رموز نویسنده شدن و... یكی از پرتعدادترین گزینهها در این فضاست كه هركسی میخواهد خود را محك بزند سراغ آنها میرود، ولی این بازار آنقدر آشفته است كه بعید است مخاطب بتواند راه خود را پیدا كند. كارگاههای نویسندگی و آموزش داستاننویسی و مهارتهای آن هم یكی دیگر از گزینههای فراوان در این وادی است كه میتواند آبی باشد بر عطش سیریناپذیر نویسنده شدن، این در حالی است كه كتاب در وضعیت بنبست قرار دارد و نویسندههای مهم كشور آثارشان در چاپ اول گیر كرده و وبلاگنویسها آثارشان پرفروش میشود! ناشران هم در این وضعیت ترجیح میدهند به جای كار فاخر كار پرفروش منتشر كنند که نتیجه آن از بین رفتن سلیقه مخاطب است. با این نگاه سراغ علیرضا جوانمرد رفتیم تا با او درباره نوشتن و نویسنده شدن گفتوگو كنیم و نظرش را بهعنوان یك نویسنده گزیدهكار جویا شویم. او در این گفتوگو از موضع انتقادی درباره داستان و نوشتن وارد بحث شده و تلنگرهای اساسی و جدی به ذهن مخاطبش زده است. گفتوگویی كه میتواند برای بسیاری از علاقهمندان به داستاننویس شدن و كتاب منتشر كردن، افقهای تازهای باز و مسیر را برایشان روشن كند. از جوانمرد دو کتاب «پیشانینوشتها» و «بلندشو قهرمان» منتشر شده که اولی یک مجموعه داستان است که در شمارههای پیشین درباره آن حرف زدهایم و دومی هم رمانی است که به تازگی از او روانه بازار کتاب شده است. او که نحوه انتشار آثارش نشان میدهد دقت بسیاری برای این کار قائل است . در این گفتوگو هم به ریزهکاریهای نوشتن و منتشر کردن اشاراتی کرده و نقدهایی به نحوه انتشار برخی آثار وارد کرده است.
حسام آبنوس دبیر قفسه
خب! اول ببینیم دیدهشدن چقدر ارزش دارد. به نظرم دیده شدن حالا تدریجا به یك ارزش مطلق تبدیل شدهاست. این نوع نگاه به دیدهشدن قابل مطالعه است. تیراژ، تعداد دنبالكننده در فضای مجازی، تعداد لایك و بازنشر هم این ارزش را كمیسازی كرده. اصلا نباید از كسی سؤال كرد كه چرا میخواهی دیده شوی؟ دیدهشدن شده یك ارزش محض. فضای مجازی هم ابهت و قدسیت معرض و منظرها را درهم شكسته. قبلا چاپ اثر، ارائه دادن اثر در گالری، روی سن و پرده رفتن سخت بود: امروز فقط یك تلفن دستی دوربیندار میخواهد و كمی هم اینترنت. حالا در این وضعیت كه ابزارها مدام ساده و سادهتر میشوند، نوشتن به نظر سادهترین كار است. كافی است الفبا را بهطور اجمالی بلد باشیم. حتی نیازی نیست املا و لوازم زبان را هم درست بشناسیم. اگر هم یك مخاطبی پیدا بشود و بپرسد اسم گونه نوشتاری شما چیست؟ اگر داستان نباشد حتما دیگر شعر سفید هست. این هم نباشد دست آخر یك اختراعی داریم به نام «دل نوشته». چون نقاشی و موسیقی و مجسمهسازی و سینما و تئاتر، كمی ابزار گرانقیمت میخواهد و امكان این كه دستِ تهی خالق اثر پیش مخاطب زود رو شود خیلی زیاد است. من چهار تا خط بكشم همه میفهمند در نقاشی چه خامدستم یا در خوانندگی چه فاجعهای از گلوی من در میآید؛ اما در نوشتن این آشكارگی نیست. ضمنا همه دیگر مسلط به تئوریهای خلق هنری شدهاند و كی جرأت دارد بگوید این نوشتهها، اباطیل است. میفرمایند در دنیای تو هنر نیست و در دنیای من هنر است و از این دست خزعبلات. پس برای تحصیل ارزش بدیهی «دیده شدن»، چه ابزاری مظلومتر از «الفبا» و یك قلم و چند كاغذ؟ با موسیقی متن تئوریهایی كه كج فهمیده شدهاند و ولنگاری را در ادبیات بیشتر منتشر میكنند. حالا یك نسخه افتضاح هم میشود داشت. نسخه افتضاح، یعنی كتابخوانی به سبك كتابهای زرد. نویسنده شادان از كتابی مبتذل با فروش بالا. اول اكتبر، روز نویسنده را به هم تبریك میگویند و هر كتابخوانی خود را از دسته فرهیخته كتابخوانان میداند و نویسنده هم بر شاخ غول تولید حس و محتوا: ضعفالطالب و المطلوب.
برای داستاننویس شدن از كجا باید شروع كرد؟
از كجا؟ من واقعا جای خاصی را نمیشناسم كه دست بگذارم بگویم از آنجا. معمولا آدمها در كودكی و كمكم در نوجوانی، بدون آن كه بدانند تفاوت قصه با داستان چیست، با مفهوم داستان آشنا میشوند. حالا اكثر ما، باز به جهت سهولت ابزاری، گاهی یك چیزكی هم مینویسیم. آن وقت اگر بر سبیل اتفاق یك معلم خوب پیدا شود، نه الزاما در مدرسه، یك فردی كه راه و چاه را بشناسد، میتواند یك الك دست بگیرد و چند تا خوب را تشویق كند به این كار. بعدها و در گذر زندگی و زمان، شاید چیزی دربیاید. به نظر من به لحاظ سنی حتی دبستان هم برای شكار خوب است. پنجاه سالگی هم دیر نیست.
نوشتن یك امر غریزی است یا با تمرین و آموزش میتوان به آن دست پیدا كرد و اصطلاحا نویسنده شد؟
آیا با آموزش آدم بیاستعداد نویسنده میشود؟ به نظر من بله. توضیح میدهم. نوشتن هم مثل هر مهارت دیگری تا حدود زیادی آموزشی است. اگر روزی گذرتان به كلاسهای آموزشی داستان بیفتد خواهید دید بعد از دو ترم، تعداد زیادی ماشین داستاننویسی تولید میشود. مثل هم مینویسند و مثل هم میخوانند اكثرا. عمده اینها نویسندههای متوسطی میشوند كه كاش چیزی چاپ نكنند. ولی اكثرا میكنند. قبلا هركس كه به یك كتاب آسمانی اعتقاد نداشت میشد لاكتاب. حالا هر كس كتاب چاپشده نداشته باشد میشود لاكتاب. حتما از قبر و قیامت میترسند كه این همه هول چاپ كتاب فراگیر شده. وگرنه این التهاب اخذ احترام برای داشتن كتاب چاپی توجیهی ندارد. بنده شخصا حاضرم با یك مركز تكثیر كه وافر در تهران و بهخصوص خیابان جمالزاده هستند قرارداد ببندم: دفتر مشق این عزیزان را به تعداد 100 تا 200 نسخه با نازلترین قیمت تكثیر و صحافی كنم و به روزنامههای كثیرالانتشار آگهی كنم كه یك فرزند دیگر جمالزاده پا به عرصه صاحبان اثر گذاشت. آیا كسی اینطوری نویسنده میشود با چهار ترم آموزش و تكثیر دفتر مشق؟ بچه كه بودم در تابستان كلاس سوم به چهارم ابتدایی، برادرم كتاب «آشنایی با بدن انسان برای كودكان» برایم خرید. فورا خواندم. بعد با پدرم رفتم میدان انقلاب و یك مهر ژلاتینی از اسمم ساختم و یك استامپ جوهر هم خریدم. بعد از آن همه فك و فامیل را رایگان ویزیت میكردم. اینطور طبیبی كه من باشم، آنطور نویسنده هم خواهد بود.
شركت در كلاسهای داستاننویسی بهتر است یا خواندن كتابهای آموزش تكنیكهای نوشتن؟
سؤال قبلی شما این بود: با آموزش كسی نویسنده میشود؟! حالا بیا بپرسیم بیآموزش، به شیوه حی ابن یقظان یا رابینسون كروزوئه كسی نویسنده میشود؟ بیآموزش هر چیزی شدن خیلی سخت است. جوشكار شدن، طبیب شدن و نویسنده شدن در جهان امروز بدون آموزش خیلی سخت است. البته وقتی در تلویزیون یك میوهفروش محترم و خوشصدایی را میآورند به عنوان استعداد آواز، این توهم القا میشود كه بیآموزش هنرمند شدن ممكن است. به نظر من نویسنده شدن از طبیب شدن سختتر است. طبیب با آموزش، طبیب عمومی میشود؛ حالا اگر حاذق هم نباشد خیلی ایراد ندارد. ولی در هنر، نویسنده عمومی وجود ندارد. هنرمند علاوه بر آموزش، باید چیزهای دیگری داشته باشد و شاید از همه مهمتر، جوهره هنر كه یك آمیزهای باید باشد از نوآوری و نگاهتازه و كشف و حس و كشف عمیق و خیلی چیزهای دیگر. پس اولین توصیه آموزش است. فقط دكان آموزش زیاد است. هر ابجد خواندهای معلم داستان نیست. معلم خوب پیدا كردن خودش یك كار مهم است. خیلی مهم. من خیلی معلم دیدهام. جزینی در جوانیاش كه واقعا معركه بود. معلمهای دیگر، خیلی هم اسم و رسم داشتند، ولی معلمی نداشتند. یا جامعیت دانش در انواع. مثلا یكی كه براهنی را میپرستید، میگفت گلشیری مزخرف است، دیگری هم برعكس. اینها معلمی نیست. گروكشی است. معلم خوب پیدا كردن اولین قدم است و نماندن در اولین قدم، مهمترین قدم.
تجربه زیسته در نوشتن كه بسیار هم از آن حرف زده میشود، چگونه حاصل میشود؟ برای مثال جوان 22ساله چگونه باید به این تجربه كه حاصل 40 سال زیستن است برسد؟
تجربه زیسته را جز با زندگی كردن كه نمیشود پیدا كرد. بگذارید یك مثالی بزنم: حكایتی هست كه میگوید امپراتورچین خواست جانشین خود را انتخاب كند. پسرش را شبی به میان جنگلی در كلبهای میفرستد و از او میخواهد شب را بیدار بماند. فردا از فرزند خود میپرسد دیشب چه شنیدی؟ پسر از صدای وحوش و باد و باران و برگ و شاخه درخت میگوید. امپراتور خردمند میگوید تو لایق پادشاهی نیستی. چیزهایی را كه شنیدی هر كس دیگری هم میشنید. پادشاه باید چیزهایی بشنود كه دیگران نمیتوانند. نویسنده هم همین است. اولا باید بیدار زندگی كند. آیا این چاره است؟ بیدار بودن شرط لازم است، ولی كافی نیست. نویسنده باید بتواند چیزهایی بشنود و بفهمد و ببیند و حس كند كه دیگران نتوانند. بهرام صادقی در یك مصاحبه گفته من نویسندهای را میپسندم كه داستانی بنویسد كه دیگری نتواند. ولی بدیهی و طبیعی است كسی كه در 40 سالگی با چشم بیدار و هنرمند زندگی كرده از 24ساله چیزهای بیشتری دارد. اما ای بسا 40 سالهها كه از 24سالهها عقبند. باز هم بهرام صادقی را مثال میزنم. اولین داستانش را در 20 سالگی نوشت: فردا در راه است. سال 1335. هنوز اكثر نویسندهها داشتند از نهیلیسم صادق هدایت تقلید میكردند. بهخصوص كه تازه خودكشی كرده بود و همه یك طوری میخواستند خودشان را به هدایت سنجاق كنند. اما داستان صادقی، گرچه پختگی كارهای بعدی او را نداشت و این طبیعی است و گرچه صادقی خودش یك پوچانگار بزرگ بود، داستانی نوشت كه سایه هدایت چندان بر سرش سنگینی نمیكرد. نكته جالب این كه داستان روایت سیلی است در یك روستا و از قضای روزگار صادقی در كودكی سیل را در روستای زادگاهش تجربه كرده. پس این داستان «فردا در راه است» به نوعی محصول تجربه زیسته صادقی است. اما صادقی به استقلال شخصیت اهمیت میدهد، نه كپی صادق هدایت بودن كه آن روزگار راه تجربه شدهای بود و انگار هنوز هم هست.
آیا هرچیزی نوشتیم باید به فكر انتشار آن باشیم؟ یعنی نوشتن و نویسنده شدن چه ارتباطی با انتشار دارد؟ نویسنده جوان در این موقعیت باید چه كند؟
نه من، هیچ كسی حق ندارد برای نویسنده تعیینتكلیف كند. چیزهایی كه گفتم و میگویم به عنوان یك حاشیهنشین ادبیات داستانی است.
باید و نبایدهایی كه میگویم از منظر تبدیل به قانون نیست: از نگاه كلی به جهان داستان میآید. در این نگاه كه من دارم وقتی نویسنده مشقهایش را نوشت و خواست چیزی به جهان خارج عرضه كند، یك سؤال از خود بپرسد و خود قاضی بر خود باشد: نویسنده در مجلد چاپی خود آیا چیز تازهای در فرم یا محتوا یا هر چیز دیگر دارد به جهان عرضه كند یا نه؟ اگر نه، صبر كند. شاید سالها بخواند و بنویسد و ببیند تازه نیست و عرضه نكند و بمیرد. به نظر من صد بار بهتر است از كپی باكیفیت بودن دیگران. كپی دست چندم بودن كه آشغال است. امروز كسانی هستند كه به امدادهایی نویسنده مهم و طراز اول شناخته میشوند و از نظر من كپی استاد خود هستند و به اندازه كپی زیراكس شده از یك اثر نفیس خطی بیمقدار هستند. گلشیری از این شاگردهای كپیكار زیاد تولید كرد و حمایت هم كرد.
بارها شنیدهایم كه میگویند برای نوشتن باید بسیار خواند و نوشت، این خواندن از چه جنسی است و نوشتن باید به چه شكلی باشد و چگونه صورت بگیرد؟
برای كسی كه نویسنده است بعد از تنفس، خوردن و آشامیدن و در نهایت قضای حاجت، دو كار حیاتی دیگر هم هست: خواندن و نوشتن. حالا فرق است بین هنرجوی داستان با كسی كه نویسنده شده. هنرجوی داستان باید از معلم خوبش سراغ كتابهای خواندنی را بگیرد و گاهی حتی مشق تقلید كند. در مشق كردن، تقلید پسندیده است. كسی كه امروز مینویسد باید مثلا آثار نویسندههای مهم قبلی را بشناسد. بعضی از هنرجوها كه نمیخوانند فكر میكنند یك چیزی اختراع كردهاند و حال آن كه تقلید دست چندم دو سه نسل قبل است. برای نو بودن، دستكم، اگر كسی نجهد، لااقل باید بر شانه گذشتگان خود نشسته باشد. بنابراین باید آنها را خوانده باشد و مشق كرده باشد. اما نویسندهها دیگر مجتهدند. خودشان میدانند چه بخوانند و چطور بخوانند. حتی یك زباله را میخوانند و از آن یا با ارجاع به آن، یك شاهكار میسازند.