مرگاندیشی
حامد عسکری شاعر و نویسنده
این روزها که خبر رفتن دوستان وآشنایان را میبینم ومیشنوم به مرگ زیاد فکر میکنم. به انواع مردن هم...خودم را جای مردگان گذشته تمام جهان میگذارم... به نفسهای متوقف شده ... گاهی تفنگچیای غریبم در قشون میرزاکوچک که در جنگلهای ماسوله به ضرب گلوله روسی کافر سینهام سرخ شده و شب که غائله خوابیده گوزنی نر با شاخهایی باشکوه حفره میان سینهام را بوکشیده و لیسیده و رفته... گاهی جای جوانی میگذارم خود را که بیست و چندسالگیاش روبهروی معروفترین دبیرستان دخترانه شهر چشم در چشم دختری چاقو میخورد وخون پلق پلق روی آسفالت نقشه خاورمیانه را ترسیم میكند...گاهی سربازی چشم آبی با عكس دختری تونسی در ابوغریب شكنجهام میكند گاهی در جنگ جهانی اسیر سربازهای موسیلینی میشوم...بسیار شده كه در شعب ابیطالب نیمه خرمایم را در دهان كودكم گذاشتهام و شهادتین گفته و مردهام ... بعضی روزها در كوره آدمسوزی جای یك یهودی منتظر جزغاله شدنم گاهی شبها مثل یك آفریقایی در قطاری زغالسنگی به مقصد «نمیدانم» جای داغی را میخارانم كه برگردهام زده اند تا مالكم معلوم باشد... سی و چند سالگی ام مردی است كه هربار که چای كیسهای را در لیوان چای تكان میدهد حس میكند كشتی بزرگی است غوطهور در اقیانوسی به وسعت یك فنجان با لنگری كه همین چای كیسهای است ... لنگر را ول كنم خیال مرا میبرد تا همان جاهایی كه گفتم ... لنگر را جمع میكنم تا بیشتر از این آبهای اقیانوس نشسته روی میزم را آلوده نكنم ... من كشتی غولپیكری هستم كه در من جاشوانی نفس میكشند با چهرههایی آفتابسوخته و پوستی عرقسوز و چرمگونه كه دلشان برای بوی پیراهن مادرشان تنگ شده ... قند در چای فرو میكنم و یك صخره بزرگ یخی ذوب میشود ...صخره شیرین را میمكم ... یك هورت از اقیانوس را هم ... بر حاشیه روزنامهای باطله مینویسم: یا ایها الانسان ما غرك بربك الكریم؟ روزنامه را نامرتب میبرم گوشه مانیتورم میچسبانم ... من همیشه به مرگ فكر میكنم ...
تیتر خبرها