قصه ما و پیرمرد

قصه ما و پیرمرد

حامد عسکری شاعر و نویسنده

    می‌گفت یک رنو پنج گوجه‌ای داشتیم، همه کادوهای عروسی‌مان را فروخته و با پولش آن را خریده بودیم. می‌گفت تا تعمیرکردنش و سرپا شدنش کلی اذیت شدیم تا بالاخره درست شد. کلی سفر و خاطره باهاش داشتیم. از اولین مشهد عمرمان که باهاش رفتیم و توی راه هزار بار جوش آورد و هزار بار نگه‌داشتیم و خنکش کردیم تا جاده چالوس و سفر کاشان و هزار مهمانی و تولد و برنامه دیگر. می‌گفت یک‌بار هم ماشین عروس بهترین دوستم شد. بردمش کارواش و به عنوان کادوی عروسی‌شان خودم ماشین‌مان را گل زدم و دادم به شاداماد که باهاش برود آرایشگاه دنبال خانومش. می‌گفت با همان رنو خانمم و دخترمان را از زایشگاه آوردم خانه و تا 5سالگی دخترمان هم عقب همان ماشین خاطره داشتیم. دخترم پیرمرد صدایش می‌کرد و ما هم بهش می‌گفتیم پیرمرد.
تا این‌که آن روز اداره‌مان گفت هرکس می‌خواهد داریم ماشین ثبت‌نام می‌کنیم. می‌گفت بخشی‌اش را باید نقد می‌دادیم و بخشی‌اش را از حقوق‌مان کم می‌کردند. می‌گفت ثبت‌نام کردم. سه ماه بعد ماشین را دادند، یک پیکان سفید یخچالی سپرجوشن. ماشین را آوردم خانه. با خانمم و سوگل، دخترمان رفتیم یک دوری زدیم. شب که برگشتیم پیرمرد را از پارکینگ در آوردیم و توی کوچه پارک کردیم و مهمان تازه‌رسیده را جایش پارک کردیم و پیرمرد قرار شد شب را توی کوچه بگذراند. می‌گفت شب شد، می‌خواستیم بخوابیم. همسرم لب پنجره بود. چای به دست زل زده بود به پیرمرد. گفتم چیزی شده؟ گفت نه توی سرم یک چیزهایی می‌چرخد مهم نیست. گفتم بگو... گفت با پول هدیه‌های عروسی خریدیمش... کلی خاطره داریم باهاش... سوگل رو با همین آوردیم... حالا که پیکان رو خریدیم بی‌خیالش شدیم... نیگاش کن داره غصه می‌خوره... گفتم اون آهن و فولاد و پلاستیکه، دل نداره که غصه بخوره... گفت ما که دل داریم... گفتم چشم... شال و کلاه کردم رفتم پیکان را بیرون پارک کردم و پیرمرد را آوردم توی کلبه‌اش. از پشت پنجره برایم دست تکان می‌داد. حالا هر دو می‌خندیدیم.