چرا قربانشاه از آنپس با رعیت آنطور کرد؟
امید مهدینژاد طنزنویس
قربانشاه چهارم، سومین پادشاه از سلسله قربانشاهیان که به مدت 80سال و سه ماه و 10 روز بر نواحی قربانآباد علیا و سفلی و آبادیهای اطراف سلطنت کردند، پادشاهی نیکاندیش و عدالتمحور بود و همواره در جهت رفع خصومات اهالی میکوشید و تلاش میکرد صلح و صفا را در میان رعایا برقرار سازد. روزی دو تن از رعایا که در همسایگی هم زندگی میکردند با هم دچار نزاع خیابانی شدند و پس از فحاشی بسیار علیه یکدیگر به جرم اخلال در نظم و خدشهدار کردن عفت عمومی دستگیر شدند. وقتی دو همسایه را نزد قربانشاه بردند تا میان آنها داوری کند، قربانشاه پس از استماع دعوی دو طرف، از یکی از شهود خواست به جایگاه رود و شهادت خود را بیان کند. پس از آنکه شاهد در جایگاه ایستاد و قسم یاد کرد حقیقت را بگوید و جز حقیقت چیزی نگوید، قربانشاه از وی خواست ماجرا را همانگونه که اتفاق افتاده برای وی بازگو کند. شاهد گفت: ای پادشاه بزرگ، آیا مایلید عین واقعه را همانطور که با چشم خود دیده و با گوش خود شنیدهام نقل کنم؟ قربانشاه گفت: بلی. شاهد گفت: پس عرض میکنم. سپس رو به قربانشاه کرد و گفت: اول این همسایه به آن همسایه گفت ای خر، ای الاغ، ای گاو، ای شغال، خیلی نفهم و تنلش هستی. سپس آن همسایه به این همسایه گفت ای شتر، ای بیخرد، ای بیشعور، ای آشغال، نفهم تویی. سپس این همسایه به آن همسایه گفت... در این لحظه قربانشاه متوجه شد آن شاهد در کمال پررویی او را خطاب کرده و دارد در قالب ادای شهادت به او فحش میدهد و برخی از حضار نیز دارند زیرزیرکی میخندند. وی احساس کرد با نیکاندیشی و عدالتمحوری خود به رعیت زیادی رو دادهاست و الان رعیت دارد غیرمستقیم به او فحش هم میدهد. در نتیجه از شاهد خواست خفه شود و به مأموران دستور داد هردو همسایه را بهاضافه شاهد بیتربیت فلک کنند و آفتابه به گردنشان بیندازند و در سطح قربانآباد بگردانند و از آنروز تا پایان سلطنت به رعیت که جنبه آزادی بیان نداشتند نهتنها رو نداد بلکه حالشان را هم گرفت.