رمان گریههای مسیح نوشته مجید پورولی کلشتری، قصهای درباره اسلام است
گنجاندن حقیقت در قاب قصه
رمان گریههای مسیح به قلم مجید پورولی کلشتری، با روایتی از کارولین، پرستار 47 ساله بیمارستان منچستر آغاز میشود. در بیمارستان منچستر مردی به نام جاستین- که یک مسلمان روس است - بستری شده است. او هنگام تصادف تمام مدارک و پولش را از دست میدهد. جاستین از طرف بیمارستان مرخص میشود در حالیکه نه پولی دارد و نه جایی برای ماندن. تنها دخترش یکروز دیگر میتواند خودش را به بیمارستان برساند؛ در نتیجه کارولین سعی میکند از طریق همینگتون، رئیس بیمارستان تا آمدن دختر جاستین او را در بیمارستان نگه دارد اما موفق نمیشود. این موضوع ذهن کارولین را به خود مشغول میکند. ما در گفتوگوی کارولین و رئیس بیمارستان متوجه میشویم که همینگتون به علت مسلمان بودن جاستین اجازه ماندن به او نمیدهد. در تصور او مسلمانان، انسانهایی متحجر و به دور از عاطفه و شعور بشری هستند و نیز معتقد است که جاستین علاوه بر مسلمان بودن، مُبلغ دین اسلام هم هست. او به کارولین اعلام میکند امکان دارد بهدلیل همراهی با جاستین کارش را از دست بدهد و همچنین به او یادآوری میکند بهتر است به فکر بازنشستگیاش باشد و برای خودش دردسر درست نکند اما کارولین کوتاه نمیآید و در نهایت جاستین را به منزل خودش میبرد. کارولین از طریق جاستین با کتابی در مورد کربلا و امام حسین(ع) آشنا میشود، در مورد مصیبتهایی که بر سر آنها آمده اطلاعاتی بهدست میآورد و همین کتاب موضوعی برای شناخت اسلام میشود.
عنوان و خلاصه داستان رمان گریههای مسیح شاید این تلقی را ایجاد کند که این رمان صرفا یک اثر ترویجی است اما درواقع این رمان، قصهگو هم هست و داستانهای متنوعی دارد. رمان چند فصل دارد که در هر فصل به زبان ساده و سلیس بدون هیچ تکنیک خاصی به داستان یکی از شخصیتها میپردازد و داستان را پیشمیبرد. بهعنوان نمونه در فرازی از داستان توماس دل به دختری جوان میبندد؛ کسی که او را به یاد نامزد سابقش سوزان میاندازد. آنها با کمک هم سعی دارند که از مخمصهای که توماس در آن گرفتار شده رها شوند اما اتفاقی میافتد که چهره واقعی دختر برای او آشکار میشود. در آخرین لحظههای ماجرای پلیسی، دختر باعث نجات توماس از مرگ میشود اما نجاتدهنده واقعی و معجزهای که توماس در انتظارش بود بهوسیله قرآنی رخ میدهد که در جعبه فلزی نقره قرار دارد.
نویسنده، ماجرای پلیسی و هیجانی را به مسائل مهم دیگر مانند اسلام وهابیت و اسلام غدیری پیوند میدهد؛ او همچنین بحثهایی را بین شخصیتهای داستانش ایجاد میکند تا بتواند به تقابل بین مذاهب بپردازد. گرچه قصد نویسنده ارائه اسلام ناب محمدی است اما روایت داستان بیشتر به شخصیت حضرت محمد (ص) پرداخته و بهعنوان نماد اسلام حقیقی معرفی میکند. توماس که در اوج مشکلات کاری و احساسی قرار دارد، نیاز دارد که به یک اندیشه محکم چنگ بزند. او ابتدا به کلیسا میرود و سعی میکند تردید و شک را با سؤال از پدر روحانی برطرف کند اما فایدهای ندارد. در این بخش از رمان آمده است:
توماس پرسید: چطور کسی میتونه از خداوند بخواد تا معجزهای بهش نشون بده؟
پدر لبخندی زد. آیا تو منتظر معجزهای از جانب خداوند هستی؟
- بله پدر.
حالا که مسیح نیست چه کسی به آنها کمک میکند؟ از پدر روحانی جوابی قانعکننده میخواهد اما جوابش را نمیگیرد.
در جای دیگری از کتاب آمده است:
الان که مسیح در میان مردم نیست تکلیف مردم چیه؟
پدر با تعجب لبخندی زد و گفت: چی باعث شده این سوال از ذهن تو بگذره؟
- نمیدونم پدر. اما واقعا چه کسی هست که فراتر از آدمهای عادی باشه و بتونه مشکلات مردم را حل کنه؟ آیا واقعا مسیح آخرین فرستاده خداست تا بتونه مشکلات مردم را حل کنه؟ آیا واقعا مسیح آخرین فرستاده خداست و خداوند بعد از مسیح هیچکس دیگری را برای کمک و هدایت بشر نفرستاده؟
پدر با لبخند گفت: دونستن پاسخ این سوال چیزی به ایمان ما اضافه نمیکنه. توماس سری تکان داد و گفت: اما همیشه این سوال توی ذهن من بوده و هست. در زمان نوح و ابراهیم و موسی مردم از این پیامبران پیروی میکردند. درسته؟!
پدر سری تکان داد: بله
توماس ادامه داد: مسیح هم همین نقش را برای مردم داشته. یعنی هدایت مردم بهعهده مسیح بود، درسته؟
- بله پسرم.
-خب! تکلیف مردمانی که پس از مسیح به دنیا اومدن چی میشه؟ کسی که در زمان مسیح زندگی کرده، مسیح را درک کرده و با مسیح راه هدایت را شناخته! اما من چی؟ من در دورهای به دنیا اومدم که هیچ پیامبری متعلق به این دوره نیست!
پدر گفت: هدایت مردم بعد از مسیح بهعهده کلیساست.
توماس با تعجب نگاهش کرد.
- آیا ممکن نیست کلیساها دچار خطا و لغزش و انحراف بشن؟
پدر از جایش بلند شد و گفت: من از مسیح میخوام که حقیقت رو بهت نشون بده پسرم.
توماس پرسید: این همه خبر درباره جرایم اخلاقی کلیساها و پدران روحانی منتشر میشه؛ چطور خداوند هدایت مردم را به کلیساها سپرده؟
از اینجای داستان است که دیگر پاسخ قانعکنندهای از پدر روحانی نمیشنویم. گویی نویسنده میخواهد به چند نکته اشاره کند؛ اول آنکه جانشینان بعد از پیامبران بهعلت رفتارهای غلط دینی و سیاسی مورد شک و تردید از جانب مردم قرار گرفتهاند و این میتواند جهانشمول باشد. دوم اینکه باید فرد واحدی برای همه جهانیان بیاید بدون خطا تا بتواند این حجاب میان حق و باطل را از بین ببرد. البته در بخشهای بعد ما جواب این سوال را در صحبتهای جاستین کشف میکنیم، آنجا که او چند بار نام آن
دوازده نفر را به زبان میآورد، به نوعی از هدایتکنندههای بشریت نام میبرد. آخرین هدایتکننده که هنوز غایب است و وعده آمدنش در راه است. این غیبت در برابر غیبت مسیح قرار میگیرد و مفاهیم چالشبرانگیزی را در ذهن مخاطب ایجاد میکند. اگر پیامبران را ادامهدهنده راه یکدیگر و تکاملدهنده ادیان بدانیم، وقتش رسیده به یک منجی در عالم وصل شویم.
مجید پورولی کلشتری به استناد همین بخش از رمان که اینجا آمده، بین رویدادهای دراماتیک داستانی و مسائل اعتقادی پیوند برقرار کرده و بر آن بوده که در قالب رخدادهای پرکشش و هیجانانگیز، نگاه و اندیشهاش را به مخاطب عرضه کند.
آن دوازده نفر
نویسنده کتاب در عین روایت داستان، از استعارههایی برای شرح و انتقال اندیشه و نگاهش بهره میگیرد. بهعنوان نمونه کتاب در چندین نوبت از زبان جاستین عبارت «دوازده نفر» را تکرار میکند؛ اصرار نویسنده برای تکرار این عبارت اشاره به کشتی نجات بشریت است و نشان دادن وجه ممیزی بین اسلام حقیقی نه اسلام انحرافی که توسط داعش، القاعده، وهابیت، سلفیها، طالبان، بوکوحرام، اخوانالمسلمین و دیگر فرقههای تروریست معرفی و ترویج میشود. اشاره به عبارت «دوازده نفر» تاکیدی است بر اسلام ناب محمدی که بارها تکرار میشود.