کاغذپارههای ارنست
دلم میخواهد یک گلوله توی کلهام خالی کنم. پدرم هم همین کار را کرد، هرچند بیزارم از این مردن اما از زندگی بهتر است. من سعی کردم سانتیاگو باشم اما ماهیای که به تور من افتاد کوسه بود. من پیرمرد بودم اما دریا پرتلاطمتر از همیشه بود. من رابرت جوردنم. زنگها برای من به صدا درمیآیند، مینشینم منتظر مرگ، با این تفاوت که مرگ من را خودم رقم خواهم زد. من هم پابهپای هنری در جنگ و خون بودم، تنها ماندم، راه نجاتی نداشتم، در محکمهای بودم با حکمی معلوم. من با اسلحهام وداع میکنم، با قلمم، با کاغذهایم، با پرستار محبوبم.
کلیمانجارو بلندترین کوه آفریقاست. کوهی به بلندای نگرانیهای من. سرد و خشن. طبیعتی که من با آن دستوپنجه نرم کردم. بیماریهایم، ترکشهایی که با خودم حمل میکردم.
در تمام عمر سعی کردم واقعیت را بنویسم. دوست ندارم زیاد حرف بزنم. واقعیت بلند و طویل نیست. یادم هست شرطی را که از دوستان نویسندهام بردم چون داستان ششکلمهای کوتاهی نوشتم که بینهایت واقعی بود: «فروشی: کفشِ بچه؛ هرگز پوشیده نشده».
آنها به خاطر داستان سانتیاگوی پیر، که حالا با ماهی درونش کلنجار میرفت، به من نوبل ادبی دادند اما برای گرفتن آن نرفتم. نیازی نبود.
هرچند خورشید همچنان بالا میآید و زمین به دور خودش میچرخد اما من، ارنست همینگوی، دیگر نمیخواهم بخشی از این زندگی باشم. پس حالا که از درمانگاه برگشتهام و میدانم بیماریها محاصرهام کردهاند، در ۷۲سالگی با دولول ساچمهای محبوبم دست از زندگی میکشم.
ارنست همینگوی در همین لحظه بعد از تقلاهایی که برای دیدن واقعیت جنگ، زندگی و عشق کرده بود، دست به خودکشی زد. داستانهایی که از او بهجا مانده عمدتا شخصیتی را روایت میکند که در تلاش است و مخاطرات گوناگون او را به مبارزه میطلبند. هنری، رابرت جوردن و سانتیاگو در کتابهای وداع با اسلحه، زنگها برای که به صدا درمیآیند و پیرمرد و دریا شخصیتهایی هستند که هرکدام از تجربههای مختلف زندگی همینگوی پرده برمیدارند. از دیگر آثار او میتوان به خورشید همچنان میدرخشد، مردان بدون زنان، برنده هیچ نمیبرد، مرگ در بعدازظهر و ... نام برد که در همگی صحنههایی از کشمکش انسان با حیات نگاشته شده. در داشتن و نداشتن همینگوی ناچاری هری را تا جایی به وخامت میکشاند که او به کاری غیرقانونی وسط دو انقلاب دست میزند. مردان بدون زنان روایت داستانهای کوتاهی راجع به ازدواج و طلاق و خیانت است. در امتداد رودخانه به سمت درختها هم همینگوی جنگ را روایت میکند و مدالها و مقامها که در میانه جنگ رنگ میبازند. و از میان تمام خطوط کتابهایش، این ارنست است که دیده میشود؛ مردی که بهسختی با خودش میجنگد.