وصیت  سه‌جانبه

وصیت سه‌جانبه

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

 پیرمردی هنگام مرگ، تنها پسرش بهروز را نزد خود خواند و گفت: پسرم به تو وصیتی می‌کنم در زندگی به کار بندی. بهروز گفت: بگو پدر. پیرمرد گفت: در زندگی سه کار نکن. با آدم احمق رفیق نشو، با آدم نوکیسه معامله نکن و راز دل خود را به زن مگو. بهروز گفت: پدرجان خیالت راحت باشد. پیرمرد پس از این وصیت سه‌جانبه از دنیا رفت و بهروز که شخص تجربه‌گرایی بود با خود گفت: خوب است امتحان کنم ببینم پدرم چرا این وصیت را به من کرد. وی نخست با یک آدم احمق رفیق شد و سپس با یکی از دوستان نوکیسه خود به‌طور شراکتی معامله سنگینی انجام داد و سپس به خواستگاری دختر یکی از اقوام خود رفت و با او ازدواج کرد و از آنجا که در زندگی راز خاصی نداشت ماجرای رفیق شدنش با آدم احمق و معامله کردنش با آدم نوکیسه را به وی گفت.
چند روز بعد دوست احمق بهروز نزد وی آمد و به او پیشنهاد کرد سرمایه‌اش را در بورس سرمایه‌گذاری کند. همسر بهروز که شنونده این مکالمه بود بهروز را صدا کرد و گفت: نباید پیشنهاد دوستت را گوش کنی. بهروز گفت: چرا؟ همسر بهروز گفت: برای این که وی احمق است و هر پیشنهادی که می‌دهد احمقانه است. فردای آن‌روز دوست نوکیسه بهروز نزد وی آمد و پیشنهاد کرد سهم بهروز را از معامله شراکتی‌شان بخرد.
همسر بهروز که شنونده این مکالمه نیز بود بهروز را صدا کرد و گفت: نباید سهم خود را بفروشی. بهروز گفت: چرا؟ همسر بهروز گفت: دوست تو شخصی نوکیسه است و دنبال منافع زودبازده است و معلوم است که قرار است به‌زودی معامله شما به سود هنگفتی برسد که وی چنین پیشنهادی کرده است. بهروز به حرف همسر خود گوش کرد و نه‌تنها سرمایه‌اش در بورس به باد نرفت بلکه از معامله با دوستش نیز سود بسیاری کرد. روزی از روزها بهروز بر سر مزار پدرش حاضر شد و بابت دوسوم وصیتش از وی تشکر کرد اما از آنجا که پشت سر مرده حرف زدن خوب نیست درباره غلط‌بودن یک‌سوم وصیتش چیزی نگفت و در این مورد خاموش شد.