روضهداری فقط آنجایش که پای ظرفشویی استکانهای روضه را میشویی و آرام اشک میریزی
شراب طهور در استکان کمرباریک
زینب گفت من حلوا میآورم. مداح هم میشناسم، یک مداح خوب و خوشصدا و اهل مطالعه که امسال نذر روضه دارد. صدای زینب را از پشت گوشی میشنیدم و او را یکبار هم در عمرم ندیده بودم.
شوق را توی لرزش صدای مریم از طریق امواجی که از گوشی موبایلم بیرون میریخت، حس کردم وقتی که گفت حتما میآیم، چه بیاورم؟ چه چیزی کم داری؟... و آمد با یکیدو جین پیاله کوچک شلهزرد. مریم را اولینبار توی حرم امامرضا(ع) دیده بودم و یکبار هم برای دیدنم به روزنامه آمده بود.
چند هفتهای بود که توی فضایمجازی با مهسا آشنا شده بودم و قرار ملاقاتمان هی عقب میافتاد. آن شب دستم روی شماره تلفن او هم رفت و گفتم انگار قرار است اولین دیدارمان توی روضه باشد. میآیی؟ و او با سر آمد و با یک جعبه شیرینی البته. نرگس و مینا تنها رفقای دوستداشتنی غیرمجازی و همکار بودند که دعوت سادهام را پذیرفتند؛ نرگس با شیرینی آمد و مینا گفت من نمیتوانم بیایم اما آش روضه با من.
مثل آدمهایی که به دلشان افتاده باشد، یکی دو ماه قبلتر چند دست استکان خریده بودم اما وقتی در را به روی دومین زینب جمعمان باز کردم توی دستانش یک جعبه بود؛ توی جعبه یک دست استکان و نعلبکی کمرباریکِ لب طلایی که روی دیواره هرکدامشان با خط مشکی نستعلیق نوشته شده بود: یا زهرا(س).... صاحب مجلس امضایش را نشانمان داد...
یکی از روزهای گرم شهریور ماه بود؛ آفتاب عصرگاه هنوز جان داشت و دامنش را پهن کرده بود روی تراس خانه. پای مداح که به صحرای کربلا رسید، هرم آفتاب انگار بیشتر شد و خنجر کشید توی صورتمان. دخترها چادرشان را کشیده بودند توی صورتشان و مشخص بود با صدای مداح خود را به خیمهها رساندهاند و هرچه داغ دل زینبکبری(س) بیشتر میشد، اشکهای آنها هم صدادار و به ضجه نزدیکتر... حال و روز من اما کمی متفاوت بود؛ یک چشمم خیس و گره خورده بود به قتلگاه و چادر خاکی زینبکبری(س) و حال پریشانش، یک چشم دیگرم مضطرب دودو میزد روی میز پذیرایی و توی آشپزخانه و روی اجاقگاز که حواسم باشد تا امن یجیب آخر روضه هنوز تمام نشده، استکانهای کمرباریک لب طلایی را با چای تازه پرکرده و توی سینی چیده باشم که حواسم باشد مبادا چیزی از قلم افتاده باشد یا یک جای کار بلنگد و خلاصه مجلس در شان صاحب آن نباشد.
شب چادرش را روی آسمان کشیده و نورِ کم سوی داخل خانه از روی تراس بیشتر است. دخترها رفتهاند، مداح هم. یک چای توی همان استکانهایی که رویشان نوشتهشده یا زهرا ریخته و نشستهام روی صندلی کنار میز پذیرایی. دیسهای حلوا و خرما و شیرینی و باقلوای یزدی و سبد میوه، نصف و نیمه روی میز به هم تکیه دادهاند. انگار کم و کسری نداشتیم. برای اینکه خیالم راحتتر باشد چشمانم را میدوانم دورتادور پذیرایی، روی میزهای کوچک عسلی که با پیشدستیها و استکانهای خالی پوشانده شده. صدای یک مداح از توی تلویزیون میپاشد توی خانه، خستهام، ولی هنوز مجلس تمام نشده... تازه باشکوهترین بخش مراسم شروع شده است...
پای ظرفشویی ایستادهام، دخترها زیاد نبودند، مجلسمان کوچک و خودمانی بود اما استکان و پیشدستیها زیادند؛ چای روضه میچسبد و هربار توی یک دست استکان جدید برایشان چای ریختم؛ خستهام اما به نظرم مجلس تازه شروع و سفره رزق من تازه پهنشده... ظرفها زیاد است، هزار جور فکر هم توی سرم دوردور میزند که میشود حین شستن استکان و پیشدستی ها یکییکی وارسیشان کنم... به نظر همه چیز عالی بود، فوق تصور ما؛ دخترها این را گفتند؛ ما توانستیم یک روضه کوچک خانگی برپا کنیم که حسابی حظش را ببریم و توی دل همه بنشیند و خیلیها از دور و نزدیک، آمده و نیامده در آن سهیم شوند.... یکی دو هفته پیش از شروع محرم به دلم افتاده بود روضه بگیرم. فکر روضه خانگی البته سالها ته ذهنم بود و یکی از آرزوهایم اما یکی دو هفته پیش از محرم99 فکر و خیالش رهایم نمیکرد. روضه خانگی بلدی میخواهد ولی من بلد نبودم، نه روضهگرفتن بلد بودم و نه دوستهای پایه و اهل روضه داشتم. روضه امامحسین(ع) هم که بدون گریهکن نمیشود... سپردم به مادرش و گفتم میخواهم عزای پسرت توی این خانه برپا شود، اگر لیاقت دارم، اگر کمک میکنی، بسما... . من صفرِ صفرم، اصلا مجلس مال شماست، این خانه با همه امکاناتش متعلق به شما و من هم کنیزتان و دیگر خودتان میدانید.. توی روضه آدم میگوید نکند قبول نکنند، نکند حواسشان به تو و مجلست نباشد و هزار نکند دیگر... اما وقتی استکانهای لب طلایی کمرباریکی که رویشان نوشته شده بود یازهرا(س) رسید، انگار اولین مهر تایید خورد روی روضه کوچک خانگیمان....
پای ظرفشویی ایستادهام. کف روی استکانها را پوشانده... پویانفر دارد امن یجیب آخر روضه را میخواند، من آخر روضه را توی آشپزخانه هیات گوش میکنم، اشکهایم می ریزد روی استکانها. از وقتی پایم به هیات ریحانه باز شده؛ از محرم97 رزقم را هم انگار مشخص کردند؛ از خادمهای قدیمی خواهش کردم شستن استکانها با من باشد و هربار که کار شستوشو تمام میشد انگار پاداش کل هیات را به من دادهاند. یادم نیست موقع شستن استکانهای هیات و با هر قطره اشکی که چکید روی آنها از خدا چه خواستم اما شاید همان استکانها بود که مهر شد و نشست پای اربعین آن سال و چند هفته بعدش توی مسیر نجف به کربلا، چای هیاتهای بینراه، منزلبهمنزل سرمستترم میکرد و چای استکانهای کمرباریک هیاتهای شارع عباس خستگی را از تنم بیرون کرد... اصلا از اربعین نمیخواهم و نمیتوانم بیشتر بگویم؛ حکایت اربعین حکایت دیگری است؛ جنون میآورد؛ هم گفتن از آن و هم شنیدنش... همین بس که بشنوید رسیدن به امامحسینِاربعین آنچنان حظ عظیمی و شراب طهورایی است که اگر یکسال از تو دریغش کنند، شاید تنها جایگزینش که آرامت میکند و لذتش با آن برابری، روضه خانگی است...
توی آشپزخانه پای ظرفشویی ایستادهام؛ حالا محرم و صفر تمامشده، امسال کرونا یا بهتر بگویم خدای کرونا راههای کربلا را بست، اربعین نرفتیم، آتش گرفتیم، بیقراری چنگ انداخت توی تمام روح و جانمان و مثل مجنون بیخواب و پریشانمان کرد و وای اگر روضه خانگی نبود و آبی روی آتش نمیریخت. رزق شیرین روضه خانگی تمام پنجشنبههای محرم و صفر توی خانه برپا بود و بعد هم ماهانه پهن شد و حالا دوباره دست ما را گذاشته توی دست محرم... .
شوق را توی لرزش صدای مریم از طریق امواجی که از گوشی موبایلم بیرون میریخت، حس کردم وقتی که گفت حتما میآیم، چه بیاورم؟ چه چیزی کم داری؟... و آمد با یکیدو جین پیاله کوچک شلهزرد. مریم را اولینبار توی حرم امامرضا(ع) دیده بودم و یکبار هم برای دیدنم به روزنامه آمده بود.
چند هفتهای بود که توی فضایمجازی با مهسا آشنا شده بودم و قرار ملاقاتمان هی عقب میافتاد. آن شب دستم روی شماره تلفن او هم رفت و گفتم انگار قرار است اولین دیدارمان توی روضه باشد. میآیی؟ و او با سر آمد و با یک جعبه شیرینی البته. نرگس و مینا تنها رفقای دوستداشتنی غیرمجازی و همکار بودند که دعوت سادهام را پذیرفتند؛ نرگس با شیرینی آمد و مینا گفت من نمیتوانم بیایم اما آش روضه با من.
مثل آدمهایی که به دلشان افتاده باشد، یکی دو ماه قبلتر چند دست استکان خریده بودم اما وقتی در را به روی دومین زینب جمعمان باز کردم توی دستانش یک جعبه بود؛ توی جعبه یک دست استکان و نعلبکی کمرباریکِ لب طلایی که روی دیواره هرکدامشان با خط مشکی نستعلیق نوشته شده بود: یا زهرا(س).... صاحب مجلس امضایش را نشانمان داد...
یکی از روزهای گرم شهریور ماه بود؛ آفتاب عصرگاه هنوز جان داشت و دامنش را پهن کرده بود روی تراس خانه. پای مداح که به صحرای کربلا رسید، هرم آفتاب انگار بیشتر شد و خنجر کشید توی صورتمان. دخترها چادرشان را کشیده بودند توی صورتشان و مشخص بود با صدای مداح خود را به خیمهها رساندهاند و هرچه داغ دل زینبکبری(س) بیشتر میشد، اشکهای آنها هم صدادار و به ضجه نزدیکتر... حال و روز من اما کمی متفاوت بود؛ یک چشمم خیس و گره خورده بود به قتلگاه و چادر خاکی زینبکبری(س) و حال پریشانش، یک چشم دیگرم مضطرب دودو میزد روی میز پذیرایی و توی آشپزخانه و روی اجاقگاز که حواسم باشد تا امن یجیب آخر روضه هنوز تمام نشده، استکانهای کمرباریک لب طلایی را با چای تازه پرکرده و توی سینی چیده باشم که حواسم باشد مبادا چیزی از قلم افتاده باشد یا یک جای کار بلنگد و خلاصه مجلس در شان صاحب آن نباشد.
شب چادرش را روی آسمان کشیده و نورِ کم سوی داخل خانه از روی تراس بیشتر است. دخترها رفتهاند، مداح هم. یک چای توی همان استکانهایی که رویشان نوشتهشده یا زهرا ریخته و نشستهام روی صندلی کنار میز پذیرایی. دیسهای حلوا و خرما و شیرینی و باقلوای یزدی و سبد میوه، نصف و نیمه روی میز به هم تکیه دادهاند. انگار کم و کسری نداشتیم. برای اینکه خیالم راحتتر باشد چشمانم را میدوانم دورتادور پذیرایی، روی میزهای کوچک عسلی که با پیشدستیها و استکانهای خالی پوشانده شده. صدای یک مداح از توی تلویزیون میپاشد توی خانه، خستهام، ولی هنوز مجلس تمام نشده... تازه باشکوهترین بخش مراسم شروع شده است...
پای ظرفشویی ایستادهام، دخترها زیاد نبودند، مجلسمان کوچک و خودمانی بود اما استکان و پیشدستیها زیادند؛ چای روضه میچسبد و هربار توی یک دست استکان جدید برایشان چای ریختم؛ خستهام اما به نظرم مجلس تازه شروع و سفره رزق من تازه پهنشده... ظرفها زیاد است، هزار جور فکر هم توی سرم دوردور میزند که میشود حین شستن استکان و پیشدستی ها یکییکی وارسیشان کنم... به نظر همه چیز عالی بود، فوق تصور ما؛ دخترها این را گفتند؛ ما توانستیم یک روضه کوچک خانگی برپا کنیم که حسابی حظش را ببریم و توی دل همه بنشیند و خیلیها از دور و نزدیک، آمده و نیامده در آن سهیم شوند.... یکی دو هفته پیش از شروع محرم به دلم افتاده بود روضه بگیرم. فکر روضه خانگی البته سالها ته ذهنم بود و یکی از آرزوهایم اما یکی دو هفته پیش از محرم99 فکر و خیالش رهایم نمیکرد. روضه خانگی بلدی میخواهد ولی من بلد نبودم، نه روضهگرفتن بلد بودم و نه دوستهای پایه و اهل روضه داشتم. روضه امامحسین(ع) هم که بدون گریهکن نمیشود... سپردم به مادرش و گفتم میخواهم عزای پسرت توی این خانه برپا شود، اگر لیاقت دارم، اگر کمک میکنی، بسما... . من صفرِ صفرم، اصلا مجلس مال شماست، این خانه با همه امکاناتش متعلق به شما و من هم کنیزتان و دیگر خودتان میدانید.. توی روضه آدم میگوید نکند قبول نکنند، نکند حواسشان به تو و مجلست نباشد و هزار نکند دیگر... اما وقتی استکانهای لب طلایی کمرباریکی که رویشان نوشته شده بود یازهرا(س) رسید، انگار اولین مهر تایید خورد روی روضه کوچک خانگیمان....
پای ظرفشویی ایستادهام. کف روی استکانها را پوشانده... پویانفر دارد امن یجیب آخر روضه را میخواند، من آخر روضه را توی آشپزخانه هیات گوش میکنم، اشکهایم می ریزد روی استکانها. از وقتی پایم به هیات ریحانه باز شده؛ از محرم97 رزقم را هم انگار مشخص کردند؛ از خادمهای قدیمی خواهش کردم شستن استکانها با من باشد و هربار که کار شستوشو تمام میشد انگار پاداش کل هیات را به من دادهاند. یادم نیست موقع شستن استکانهای هیات و با هر قطره اشکی که چکید روی آنها از خدا چه خواستم اما شاید همان استکانها بود که مهر شد و نشست پای اربعین آن سال و چند هفته بعدش توی مسیر نجف به کربلا، چای هیاتهای بینراه، منزلبهمنزل سرمستترم میکرد و چای استکانهای کمرباریک هیاتهای شارع عباس خستگی را از تنم بیرون کرد... اصلا از اربعین نمیخواهم و نمیتوانم بیشتر بگویم؛ حکایت اربعین حکایت دیگری است؛ جنون میآورد؛ هم گفتن از آن و هم شنیدنش... همین بس که بشنوید رسیدن به امامحسینِاربعین آنچنان حظ عظیمی و شراب طهورایی است که اگر یکسال از تو دریغش کنند، شاید تنها جایگزینش که آرامت میکند و لذتش با آن برابری، روضه خانگی است...
توی آشپزخانه پای ظرفشویی ایستادهام؛ حالا محرم و صفر تمامشده، امسال کرونا یا بهتر بگویم خدای کرونا راههای کربلا را بست، اربعین نرفتیم، آتش گرفتیم، بیقراری چنگ انداخت توی تمام روح و جانمان و مثل مجنون بیخواب و پریشانمان کرد و وای اگر روضه خانگی نبود و آبی روی آتش نمیریخت. رزق شیرین روضه خانگی تمام پنجشنبههای محرم و صفر توی خانه برپا بود و بعد هم ماهانه پهن شد و حالا دوباره دست ما را گذاشته توی دست محرم... .
تیتر خبرها