عجیبترین اتاق جنگ جهان
حامد عسکری
مرگ پدیده غریبی است. ابرمفهومی که تو بارها دیدیاش. از کنارش رد شدی دوست و عزیز و فامیل و کس و کار از تو گرفته و تو همچنان نمیدانی که چیست. مرگ یعنی نبودن و نبودن، ترسناک است. تو با مرگ خاموش میشوی در ظاهر. دیگر نیستی. وجود نداری. فقط از تو چند تا خاطره به جا میماند. آدمها از رفتنت ناراحت میشوند نه برای اینکه تو میروی زیر خاک بلکه برای اینکه نیستی تا برایشان خاطره درست کنی. بهشان نفع و خوبی برسانی و حالشان را خوش کنی. همین است که از رفتن آدمها ناراحت میشویم. تو از مرگ بابایت ناراحت میشوی، به این علت که نیست تا بابای تو باشد. نیست تا سایهاش بالای سرت باشد و تو را حمایت مادی و معنوی کند. این ابر مفهوم، این بزرگترین سوال بشر این تلخی محض گاهی رنگ و طعم عوض میشود. گاهی میشود عسل و شیرینتر از عسل...گاهی عجله داری که زودتر بروی آن ور، زودتر این پیاله را سربکشی و خلاص.
پسر حسن مجتبی بود. یادگار برادرش. مثل چشمهایش مراقبش بود. هوایش را داشت گاهی از علیاکبر علیهالسلام بیشتر. جلسه آخر اصحاب بود که در خیمه برگزار میشد. حسین علیهالسلام همه حرفهایش را زد. همه کشته میشویم. شکی در این نیست. این جمله از زبان هر فرماندهای در هر اتاق جنگی در هرکجای تاریخ بیرون بیاید، اتاق ملتهب میشود. به هم میریزد نگاهها و دستها یخ میکند و کلمهها کشدار میشوند. ما هیچکداممان در این موقعیت قرار نگرفتهایم، چون اگر قرار گرفته بودیم نه منی وجود داشت که این ستون را بنویسد و نه شمایی وجود داشت که این متن را بخواند. حسین گفت همه کشته میشویم و هرکس میخواهد برود. برود و هیچ بیعت و تعهدی به من ندارد و برود. برود و آنقدر دور شود که صدای من را نشنود. تو فکر کن همه لبخند زدند و تازه یک نفر که یک ذره شک داشت و فکر میکرد از بقیه جامانده پرسید من هم کشته میشود و بعد مورد سوال واقع شدند که اول بگو ببینم مرگ را چگونه میبینی و جواب دادن شیرینتر از عسل میشوند، بله تو هم کشته میشوی و خیالش راحت میشود.در آن اتاق جنگ، چه اتفاقی افتاده که همه سردارهایش اینگونه به مرگ نگاه میکنند و به قول امیرقافله به مرگ تشنهاند آنگونه که طفل به پستان مادرش. این نگاهی است که از آن خیمه، از آن سنگر، از آن اتاق بیرون میزند و جاری میشود تا همیشه تاریخ. پگاه میرسد. صبح عاشوراست. جمعی از یاران رفتند و نوبت به هنرنمایی جگر گوشه حسن و حسین است. قاسم عزم میدان میکند. زنها دورهاش میکنند، یکی سرمه بر چشمش میکشد، یکی بندکفشش محکم میکرد. زره برایش پیدا نکردند و این یعنی گل را به مصاف تبر فرستادن. قاسم بر ترک اسب نشست و لگد به گرده اسب کوفت، تاخت و راهی میدان شد. حسین نگاه میکرد و اشک میریخت و میخواند:
گل توفان سواری وای بر من
به مرگت بیقراری وای بر من
علیاکبر که جوشن داشت آن شد
تو که جوشن نداری وای بر من