حرف دل بود که بر زبان آمد
امید مهدینژاد نویسنده
دختران و خواهران حسین و زنان کاروانش را به بارگاه عبیدا... بردند و سر حسین را از پس روانه ساختند. زینب جامهای پست بر تن داشت و ناشناس مینمود و چون به بارگاه وارد شد، کنجی نشست و ندیمانش گردش گرفتند. عبیدا... گفت: کیست این زن که نشست؟
زینب هیچ نگفت. بار دیگر پرسید و بار دیگر و زینب هیچ نگفت. یکی از ندیمان گفت:
زینب است، دخت فاطمه، سلام خدای بر او.
عبیدا... گفت: سپاس خدای را که رسوایتان کرد و جانتان گرفت و دروغتان آشکار ساخت.
زینب گفت: سپاس خدای را که بزرگمان کرد به محمد، صلوات خدای بر او و پاکیزهمان گرداند بهتمامی. اینگونه نیست که میگویی. آنکه رسوا میشود تباهکار است و آنکه دروغش آشکار میگردد ستمپیشه.
عبیدا... گفت: دیدی خدا با خاندانت چه کرد؟
زینب گفت: تقدیر چنین رفت که کشته گردند، پس به قتلگاهشان شتافتند. زود باشد که خداوند تو را و ایشان را گرد آورد تا نزد او حجت آورید.
عبیدا... در خشم شد و آهنگ زینب کرد. عمرو بن حریث او را گفت: امیر به سلامت باد، زنی بیش نیست. زن را به چیزی که بر زبان میآورد نمیگیرند و به پریشانگوییاش ملامت نمیکنند.
عبیدا... روی در زینب کرد و گفت: خدای به کشتن طاغیات و عاصیان نافرمانش داغ دلم فرونشاند.
پس زینب گریست و گفت: بزرگم کشتی و خاندانم گرفتی و شاخسارم بریدی و ریشهام برکندی. اگر اینها داغ دلت فرومینشاند، گوارایت، فرو بنشاند.
عبیدا... گفت: شعر میبافی. پدرت نیز شعر میبافت.
زینب گفت: زن را چه به کار شاعری. کارهای دیگر دارم. حرف دل بود که
بر زبان آمد.
علیبن حسین را دست و پای بسته برِ ابنزیاد آوردند. پرسید: کیستی؟
گفت: علی فرزند حسینم.
گفت: مگر علی فرزند حسین را خدای نکشت؟
گفت: برادری داشتم که نامش علی بود. مردمان کشتندش.
گفت: بلکه خدای او را کشت.
گفت: خداوند نمیکشد، بلکه جان مردمان را میگیرد به هنگام مرگ.
عبیدا... در خشم شد و گفت: چه جرأتی است تو را که پاسخ میگویی مرا. هنوز در شما هست کسی که با من لجاج کند؟ ببرید و گردنش بزنید.
پس زینب در علی آویخت و گفت: ای ابنزیاد، بس نیست آنچه خون از ما ریختهای؟ کس از برایمان نگذاشتی.
پس علی را در آغوش کشید و گفت: بهخدا که او را وانمیگذارم، این کشته نمیشود مگر مرا هم با او بکشی.
علی زینب را گفت: بگذار تا کلامی
بگویم.
پس روی در عبیدا... کرد و گفت: به کشتنم میترسانی ای زاده زیاد؟ ندانستهای که کشتهشدن عادت ماست و شهادت کرامت ما؟
عبیدا... لختی در ایشان نگریست. پس گفت: ای عجب از خویشاوندی، بهخدا که راست میگوید که دوست میدارد او را هم بکشم.
پس گفت: رهایش کنید، بیماریاش برای مرگش بس است.
پس برخاست و از مجلس بیرون شد.
زینب هیچ نگفت. بار دیگر پرسید و بار دیگر و زینب هیچ نگفت. یکی از ندیمان گفت:
زینب است، دخت فاطمه، سلام خدای بر او.
عبیدا... گفت: سپاس خدای را که رسوایتان کرد و جانتان گرفت و دروغتان آشکار ساخت.
زینب گفت: سپاس خدای را که بزرگمان کرد به محمد، صلوات خدای بر او و پاکیزهمان گرداند بهتمامی. اینگونه نیست که میگویی. آنکه رسوا میشود تباهکار است و آنکه دروغش آشکار میگردد ستمپیشه.
عبیدا... گفت: دیدی خدا با خاندانت چه کرد؟
زینب گفت: تقدیر چنین رفت که کشته گردند، پس به قتلگاهشان شتافتند. زود باشد که خداوند تو را و ایشان را گرد آورد تا نزد او حجت آورید.
عبیدا... در خشم شد و آهنگ زینب کرد. عمرو بن حریث او را گفت: امیر به سلامت باد، زنی بیش نیست. زن را به چیزی که بر زبان میآورد نمیگیرند و به پریشانگوییاش ملامت نمیکنند.
عبیدا... روی در زینب کرد و گفت: خدای به کشتن طاغیات و عاصیان نافرمانش داغ دلم فرونشاند.
پس زینب گریست و گفت: بزرگم کشتی و خاندانم گرفتی و شاخسارم بریدی و ریشهام برکندی. اگر اینها داغ دلت فرومینشاند، گوارایت، فرو بنشاند.
عبیدا... گفت: شعر میبافی. پدرت نیز شعر میبافت.
زینب گفت: زن را چه به کار شاعری. کارهای دیگر دارم. حرف دل بود که
بر زبان آمد.
علیبن حسین را دست و پای بسته برِ ابنزیاد آوردند. پرسید: کیستی؟
گفت: علی فرزند حسینم.
گفت: مگر علی فرزند حسین را خدای نکشت؟
گفت: برادری داشتم که نامش علی بود. مردمان کشتندش.
گفت: بلکه خدای او را کشت.
گفت: خداوند نمیکشد، بلکه جان مردمان را میگیرد به هنگام مرگ.
عبیدا... در خشم شد و گفت: چه جرأتی است تو را که پاسخ میگویی مرا. هنوز در شما هست کسی که با من لجاج کند؟ ببرید و گردنش بزنید.
پس زینب در علی آویخت و گفت: ای ابنزیاد، بس نیست آنچه خون از ما ریختهای؟ کس از برایمان نگذاشتی.
پس علی را در آغوش کشید و گفت: بهخدا که او را وانمیگذارم، این کشته نمیشود مگر مرا هم با او بکشی.
علی زینب را گفت: بگذار تا کلامی
بگویم.
پس روی در عبیدا... کرد و گفت: به کشتنم میترسانی ای زاده زیاد؟ ندانستهای که کشتهشدن عادت ماست و شهادت کرامت ما؟
عبیدا... لختی در ایشان نگریست. پس گفت: ای عجب از خویشاوندی، بهخدا که راست میگوید که دوست میدارد او را هم بکشم.
پس گفت: رهایش کنید، بیماریاش برای مرگش بس است.
پس برخاست و از مجلس بیرون شد.