ورزش، عشق، وطن  و اینک تباهی

گفت‌وگو با قهرمانی که می‌خواست نام افغانستان را پرآوازه کند

ورزش، عشق، وطن و اینک تباهی

می‌گوید: «خواهر جان! تمام شد.» بعد سه ثانیه بغض دیگر چیزی نمی‌گوید و صدا قطع می‌شود. یاد آن توصیف‌های روز حساب می‌افتم. روزی که همه از هم می‌گریزند. هیچ مال و فرزندی سودی ندارد. تصویر آن هواپیما و آدم‌ها که از دور، مثل نقطه‌ها در آسمان سقوط می‌کنند، پیش چشمانم زنده می‌شود. دوباره زن‌هایی که در آن تصاویر نیستند در سرم رژه می‌روند. زن‌هایی که نیستند و آن‌ها که ترسیده‌اند زیر برقع‌ها، با جان‌دارترین رنگ آبی که دیده‌ام و آن زن پرچمدار افغانستان در رژه المپیک توکیو با لباس کشورش، همه این‌ها بخشی از دلایلی بود که می‌خواستم با یکی از ورزشکاران زن افغانستان صحبت کنم اما نشد. شماره‌هایی که پیدا کردم، همه مسدود یا خاموش بودند. انگار هیچ زن ورزشکاری در افغانستان نبوده و عاقبت می‌رسم به این صدا. صدای غمگین‌ترین برادری که تا به حال داشته‌ام. چند بار به آن گوش می‌کنم «خواهر جان! تمام شد.»

قیامت در فرودگاه کابل
با صدای جدیدی که مثلا خواسته خودش را جمع و جور کند، ادامه می‌دهد: «بیست سال تلاش، تحصیل، آرامش و امید ما از دست رفت.» بغض دوباره بیشتر می‌شود. اضافه می‌کند: «طالب‌های امروز، همانند که دیروز بودند. همان‌ها که قتل‌عام می‌کنند.» صاحب این بغض که خودش در آن فرودگاه بوده می‌گوید: «من رفته بودم دنبال ویزا که به جایی نرسید. محشری به پا شده بود. آدم‌ها فقط می‌خواستند جان‌شان را بردارند و بروند. وحشت‌زده‌، از ملک و میراث‌شان گذشته‌اند. با یک دست لباس به هواپیما می‌چسبند. خدا عاقبت زن‌ها و بچه‌ها را به خیر گرداند. هیچ‌چیز عوض نشده. آنها رحمی ندارند.»
از خودم می‌پرسم، در چنین قیامتی کسی آیا به ورزش فکر می‌کند؟ این صدای یکی از قهرمان‌های ملتی است بهت‌زده. با خاطراتی خونین از طالبان. تا همین چند روز پیش، در مسابقات برای خودش وزنه‌ای بوده اما حالا با این صدای حزن‌انگیز، انگار به آخر خط رسیده. پشیمانم. کاش فهرست سؤال‌ها را برایش نفرستاده بودم. کاش اینترنت قطع می‌شد.

ورزش، عشق، وطن
این بار بغضش را کاملا فرو خورده. خودش را معرفی می‌کند: «نامم میرویس است و 29 سال دارم. تولد شده و بزرگ شده در کابل. در یک خانواده پر جمعیت از قوم تاجیک. خاطرات خوشی از کودکی و نوجوانی‌ام ندارم. به سیاهی گذشت... ما روزهای سخت کم ندیدیم. باید برای کشورم کاری می‌کردم. می‌خواستم به همه مردم دنیا بگویم که ما هم انسانیم و به دنبال زندگی صلح‌آمیز. به نظرم، ورزش یکی از بهترین مسیرهای خدمت بود. سال ١٣٩١ وزنه‌برداری را شروع کردم. باشگاه با محل زندگی‌ام کیلومترها فاصله داشت. خیلی‌وقت‌ها بعد از تمرین، برای بازگشت به خانه پول نداشتم و با همه‌خستگی جانم، ناچار، راه را پیاده طی می‌کردم. همه‌ امکانات آموزشی‌ام در برنامه‌ای بسیار قدیمی از حدود سال ١٣۶١، روی دیوار باشگاه خلاصه می‌شد. بدون مربی، پول، مکمل و امکانات... خانواده‌ام می‌گفتند کوچ کن، برو. اما من آدم رفتن نبودم. دوست نداشتم رها کنم. بعد از دو سال مرارت، عضو تیم‌ملی افغانستان شدم. به نظرم ارزش داشت. می‌گفتم آدم با سختی‌ها آبدیده می‌شود و از وقتی هم که به مسابقات برون‌مرزی راه پیدا کردم، دریچه جدیدی به زندگی برایم باز شد. از ٢٠١۶ تا ٢٠٢١ در رقابت‌های مختلف آسیایی و بین‌المللی شرکت کردم. یک سال هم ورزشکار بورسیه فدراسیون جهانی شدم و هزینه‌هایم را پرداختند. احساس می‌کردم، روزبه‌روز به هدفم نزدیک‌تر می‌شوم.»
 چه هدفی؟
اول این‌که با ورزش، افغانستان را به دیگران معرفی کنیم و بعد رسیدن به رؤیای خودم؛ راهیابی به المپیک.
سکوت می‌کند و صدای بغض‌آلود دیگری می‌فرستد:
«چه فایده اما... حالا نامزدم در کشور دیگری دل‌نگران من است. در استرالیا. مدام در این فکرم که آیا زنده می‌مانم و او را جایی خارج از افغانستان می‌بینم یا نه. ناچارم از خانواده فاصله بگیرم که برای آنها‌ خطری نداشته باشم. موقتا منزل یکی از دوستان پنهان شده‌ام. نمی‌دانم آیا کسی به طالب‌ها گزارشم را داده یا نه. معلوم نیست در این زندگی پنهانی، تا چند روز دیگر، عاقبتم چه می‌شود.»
 شما برای خانواده چه خطری دارید؟
من تا دو سال پیش مربی تیم‌ملی بانوان بودم و مربی تیم ارتش (بغض برمی‌گردد) البته تیم ارتش تا همین چند روز پیش. الان که دیگر ارتشی نیست.
دوباره سکوت... و صدا قطع می‌شود. می‌نویسد: «خواهر جان ببخشید اگر شما را ناراحت می‌کنم.»
تمام انرژی‌ام را ذخیره می‌کنم و می‌گویم: «برادر جان! شما از ما هستید. این غم و رنج شما، انگار که اندوه خودمان است...» بیشتر از این نمی‌توانم. صدا را قطع می‌کنم و می‌نویسم:
 در این سال‌ها خیلی‌ها مهاجرت کردند. چرا شما حداقل در این چند روز و پیش از سقوط کابل، نرفتید؟
«نمی‌خواستم فرار کنم. می‌گفتم ما جوانان، باید کشور را بسازیم. این همه سال با خون‌دل درس خواندیم. به ورزش آمدیم که نام کشورمان را در جهان به نیکی بلند کنیم. باورمان نمی‌شد رهبران‌ ما، این‌طور یک شبه، وطن را رها کنند و بروند. فکر می‌کردیم برای خاک‌ مقاومت می‌کنند. افسوس که خائن‌ها همه چیز و مردم را فروختند و رفتند.»

وقت کوتاه خوشحالی
سراسر این گفت‌وگو را میان تهران و کابل با بغض بشنوید و با گریه بخوانید. تنها وقت کوتاه خوشی ما در دو سؤال‌ خلاصه شد.
می‌نویسم سوال پنج و شش. بعد او مشغول شمردن مدال‌ها، حساب و کتاب مسابقه‌هایی که رفته، می‌شود. چند تا در ایران، چند تا تاجیکستان. مسابقات قهرمانی آسیا، سال ٢٠١۶ بود، نه ٢٠١٧. بازی‌های آسیایی  ٢٠١٨. سال ٢٠١٩ کمتر. سال گذشته و ٢٠٢١ هم بوده... بغض آب می‌شود. این صدای یک ورزشکار است با ته‌مانده‌ای از شادی که دو دقیقه بی‌خیال طالب‌ها شده. به یاد وزنه‌هایی که بالا برده، مدال‌هایی که گرفته. آنها که احوالش را پرسیده‌اند.
وزنه‌برداران تاجیک و شیرین‌ترین خاطرات ورزشی با رفقای هم‌زبان ایرانی و هم‌ریشه. می‌خواسته مانند قهرمان‌های همسایه، نام کشورش را بلند کند. در ‌‌‌سفرهای ورزشی با قهرمانان بسیاری هم صحبت شده. مربی نداشته، راهنمایی گرفته. حسن خلق قهرمانان ایران را پسندیده. مهربانی‌ و برادری‌شان را. با بهداد سلیمی درارتباط است و از او برنامه می گیرد. به تمرینات رستمی سر زده تا کار او را ببیند و حتی اگر شده، یک جمله از کیانوش بشنود بلکه راهگشای مسیرش باشد. سهراب مرادی و سعید علی‌حسینی  را هم رفقای خود می‌داند. از سعید علی‌حسینی هم مثل بهداد در مورد تکنیک‌ها و برنامه‌های ورزشی مشورت می‌گرفته و سعید همین چند روز پیش به او گفته که از افغانستان برود. اما دریغ که او فرصت گرفتن ویزا را هم از دست داده است.

نیمه تاریک، نیمه روشن
در دنیای وارونه طالبان، روشنی، تاریکی به حساب می‌آید. بخشی از زنان و دختران ورزشکاری که پیش از این گفت‌وگو، در افغانستان دنبال آنها می‌گشتم، از نقطه‌های تاریک کارنامه‌ حیات او پیش طالب‌ها به حساب می‌آیند. سال ٢٠١٧، با ١١ ورزشکار برای اولین‌بار تیم وزنه‌برداری زنان را تشکیل داده و آرام آرام تعداد دخترها بیشتر شده، کار رونق گرفته اما داستان همان‌جا نیمه‌تمام، در ٢٠١٩ به پایان رسیده است. بعد از دو سال، به جای پیشرفت تهدیدهای امنیتی به مرگ کار خود را کرده. ترس را به جان دخترها انداخته و بی‌صدا همه را پراکنده... مهاجرت یا خزیدن به پستوی خانه‌ها. این سرنوشت دخترهایی بود که من در ٢٠٢١ پی آن‌ها بودم و البته سرنوشت او که خواسته بود در مسیر آموزش به زنان افغانستان گام بردارد.
و حالا صدای ناامید برادری در گوشی من مانده که هیچ‌وقت آدم رفتن نبوده است. فرار نکرده. فارغ از سیاست ایستاده در ورزش تا به دنیا بگوید که در افغانستان به دنبال زندگی صلح‌آمیز است اما هنوز توکیو تمام نشده، نه تنها رؤیای المپیک پاریس، بلکه حتی امید به فردا را هم از دست داده...