از قیطریه تا اورنج کانتی
رضا پورعالی ورزش
از ششم شهریور 1397 میگوید. از زیرزمین بیمارستان بانک ملی. از بخش بیماران ریوی و از روزی که دکتر ب--- با استفاده از واژه «مشکوک»، خبر هولناک یک سرطان بدخیم را به او داد. دکتر حمیدرضا صدر از همان اولین صفحات کتاب آخرش که اتفاقا وصیت هم کرده بود بعد از مرگش به چاپ برسد، با واژهها روانت را به هم میریزد. از همان صفحه اول که در تقدیم کتابش، این جمله کوتاه را نوشت: «برای دخترم غزاله خانوم، که میدانم بسیاری از صفحات این کتاب را پاره خواهد کرد.»
عجیب که کتاب آخر حمیدرضا صدر درست در روز ششم شهریور 1400 به بازار آمد. گاهی اعداد به شکل آزاردهندهای روی هم سوار میشوند. از ششم شهریور 1397 تا ششم شهریور 1400. سرطان حتی به او سه سال هم اَمان نداد برای زنده ماندن. قصه از ساعت 10 و 48 دقیقه روز سهشنبه 6شهریور 1397 شروع میشود. از آنجا که مینویسد: «دکتر دستور نمونهبرداری از لکه و توده را میدهد. لزوم فرستادن نمونهها برای آزمایشات پاتولوژی، یکی از اوراق دفترچه بیمه دست نخوردهات را به سرعت سیاه میکند و همین یک برگ برای کل زندگیات کافیست. همین چند واژه و چند آزمایش...»
در نیمهشب یک روز پرکار، بیدار ماندهای و کتابی را جلو میبری که سبزی صفحاتش بوی مرگ میدهد و اتاق عمل. خیلی زود میفهمی این آخرین کتاب دکتر صدر، شاید بهترین کتاب او باشد. با خودت میگویی واژگان کدام کتاب دیگر، تا به حال این طور تو را تکان داده؟ اما این بار افسوس میخوری که نیست تا عکسش را در تلگرام یا واتساپ برای او بفرستی و از او بابت آن، تشکر کنی.
60 صفحه اول کتاب را میخوانم. حالا رسیدهام به روز 20شهریور 1397. و این یعنی صدر 14 روز دیگر به مرگ نزدیکتر شده. روزی که دکتر قرار است نتایج پِتاسکن را ببیند. در حضور صدر و همسرش مهرزاد: «نتایج پِت اسکن را در آن پوشه شیک آبی رنگ تقدیمش کردهاید. دکتر پوشه را باز کرده ورقی زده و شروع کرده به خواندن. تو در آن لحظه بلند میشوی و به تابلوهای درون ویترین کوچک روبهروی میز دکتر نگاهی میاندازی تا خونسردیات از دست نرود. دکتر خیلی زود در کمتر از یک دقیقه پوشه را میبندد و رو میکند به تو و مهرزاد. به شما دو تا که با دلشوره نگاهش میکنید. برمیگردد و حرف اول و آخر را میزند. ساده و در یکی دو خط. با خونسردی که برای تو و مهرزاد غایت بیرحمی است. شده شبیه جلادانی که تیغ گیوتین را رها میکنند روی گردن قربانی زانو زده. میگوید: «ببخشید. سرطان ریه شما استیج چهاره. سرطان مرحله چهارم. بدترین شرایط. بحرانیترین ترکیب.» ببخشید گفتنش معرکه بود. ببخشید بابت چی؟... دکتر به تو خیره شده و تو به او. در سکوت منتظر ماندهاید تا دیگری چیزی بگوید. دکتر به حرف میآید ولی جملاتش را نمیشنوی. حرفهایش بیاهمیت شدهاند. ای کاش میتوانستی ناسزایی بگویی اما جربزه ناسزا گفتن هم نداری و ای کاش میتوانستی به پزشک دهن کجی کنی. به اسکنها. به آزمایشات. به خیلی چیزهای دیگر. اما چنان منکوب شدهای که بسان رعیتها مقابل اربابت «بله... بله قربان» میگویی.»
احساس میکنم این کتاب واقعیترین روایت از قصه غمانگیز مرگ است. چشم در چشم بیماری، زمان و مرگ. دوباره برمیگردم و تقدیم کتاب را میخوانم: «برای دخترم غزاله خانوم، که میدانم بسیاری از صفحات این کتاب را پاره خواهد کرد.» یاد ندارم چنین تقدیم بیرحمانهای را. آخرین کتاب حمیدرضا صدر که وصیت کرده بعد از رفتنش منتشر شود، روایتی است بیوقفه و پرشتاب از جنگیدن با بیماری، هراسها و امیدها و البته تصویر مردی که سرخوشانه به زندگی آری میگوید، حتی در سختترین و نزدیکترین لحظهها به مرگ. «از قیطریه تا اورنج کانتی» مملو از کلماتی است که تاریخ وجود یک ذهن شگفت را روایت میکنند. ذهن مکدری که میخندد...
به پاس همه سالهایی که به عنوان یک کارشناس و تاریخنگار ورزشی در صفحات روزنامه جامجم قلم زدی، آخرین کتابت را هم در همین صفحات معرفی میکنیم. روحت شاد و یادت گرامی.
عجیب که کتاب آخر حمیدرضا صدر درست در روز ششم شهریور 1400 به بازار آمد. گاهی اعداد به شکل آزاردهندهای روی هم سوار میشوند. از ششم شهریور 1397 تا ششم شهریور 1400. سرطان حتی به او سه سال هم اَمان نداد برای زنده ماندن. قصه از ساعت 10 و 48 دقیقه روز سهشنبه 6شهریور 1397 شروع میشود. از آنجا که مینویسد: «دکتر دستور نمونهبرداری از لکه و توده را میدهد. لزوم فرستادن نمونهها برای آزمایشات پاتولوژی، یکی از اوراق دفترچه بیمه دست نخوردهات را به سرعت سیاه میکند و همین یک برگ برای کل زندگیات کافیست. همین چند واژه و چند آزمایش...»
در نیمهشب یک روز پرکار، بیدار ماندهای و کتابی را جلو میبری که سبزی صفحاتش بوی مرگ میدهد و اتاق عمل. خیلی زود میفهمی این آخرین کتاب دکتر صدر، شاید بهترین کتاب او باشد. با خودت میگویی واژگان کدام کتاب دیگر، تا به حال این طور تو را تکان داده؟ اما این بار افسوس میخوری که نیست تا عکسش را در تلگرام یا واتساپ برای او بفرستی و از او بابت آن، تشکر کنی.
60 صفحه اول کتاب را میخوانم. حالا رسیدهام به روز 20شهریور 1397. و این یعنی صدر 14 روز دیگر به مرگ نزدیکتر شده. روزی که دکتر قرار است نتایج پِتاسکن را ببیند. در حضور صدر و همسرش مهرزاد: «نتایج پِت اسکن را در آن پوشه شیک آبی رنگ تقدیمش کردهاید. دکتر پوشه را باز کرده ورقی زده و شروع کرده به خواندن. تو در آن لحظه بلند میشوی و به تابلوهای درون ویترین کوچک روبهروی میز دکتر نگاهی میاندازی تا خونسردیات از دست نرود. دکتر خیلی زود در کمتر از یک دقیقه پوشه را میبندد و رو میکند به تو و مهرزاد. به شما دو تا که با دلشوره نگاهش میکنید. برمیگردد و حرف اول و آخر را میزند. ساده و در یکی دو خط. با خونسردی که برای تو و مهرزاد غایت بیرحمی است. شده شبیه جلادانی که تیغ گیوتین را رها میکنند روی گردن قربانی زانو زده. میگوید: «ببخشید. سرطان ریه شما استیج چهاره. سرطان مرحله چهارم. بدترین شرایط. بحرانیترین ترکیب.» ببخشید گفتنش معرکه بود. ببخشید بابت چی؟... دکتر به تو خیره شده و تو به او. در سکوت منتظر ماندهاید تا دیگری چیزی بگوید. دکتر به حرف میآید ولی جملاتش را نمیشنوی. حرفهایش بیاهمیت شدهاند. ای کاش میتوانستی ناسزایی بگویی اما جربزه ناسزا گفتن هم نداری و ای کاش میتوانستی به پزشک دهن کجی کنی. به اسکنها. به آزمایشات. به خیلی چیزهای دیگر. اما چنان منکوب شدهای که بسان رعیتها مقابل اربابت «بله... بله قربان» میگویی.»
احساس میکنم این کتاب واقعیترین روایت از قصه غمانگیز مرگ است. چشم در چشم بیماری، زمان و مرگ. دوباره برمیگردم و تقدیم کتاب را میخوانم: «برای دخترم غزاله خانوم، که میدانم بسیاری از صفحات این کتاب را پاره خواهد کرد.» یاد ندارم چنین تقدیم بیرحمانهای را. آخرین کتاب حمیدرضا صدر که وصیت کرده بعد از رفتنش منتشر شود، روایتی است بیوقفه و پرشتاب از جنگیدن با بیماری، هراسها و امیدها و البته تصویر مردی که سرخوشانه به زندگی آری میگوید، حتی در سختترین و نزدیکترین لحظهها به مرگ. «از قیطریه تا اورنج کانتی» مملو از کلماتی است که تاریخ وجود یک ذهن شگفت را روایت میکنند. ذهن مکدری که میخندد...
به پاس همه سالهایی که به عنوان یک کارشناس و تاریخنگار ورزشی در صفحات روزنامه جامجم قلم زدی، آخرین کتابت را هم در همین صفحات معرفی میکنیم. روحت شاد و یادت گرامی.