چرا تابستان امسال مثل تابستانهای کودکی شیرین نبود؟
تلخ مثل تابستان 1400
این سوژه از آن سوژههایی است که هیچ وقت راست کار من نبوده. همان موقع هم که بچه بودیم و باید دربارهاش انشا مینوشتیم، حرف خاصی نداشتم.
حرف به درد بخور را آنهایی داشتند که رگ و ریشهشان در روستا و ده بود و وقتی تابستان میشد میزدند به دل دشت و کوه و یکی دو ماهی را کنار خانواده پدری یا مادری میگذراندند و بعد برای ما از خاطراتشان میگفتند. برای من اما سپری کردن سه ماه در خانه و نهایتا توی کوچه پی توپ دویدن، طعمه دندانگیری نبود که بخواهم دربارهاش بنویسم. همین امسال هم که فکرش را میکنم نباید چیزی مینوشتم چون قرار نیست این سوژه، تلخ باشد. قرار نیست آخرش که نوشتم شما دلخور شوید.
اصلا از اول قرار نبود همه چیز این طور شود و به پایان برسد. منتها یک وقتهایی هرقدر هم که مقاومت کنی و تلاش، باز هم اتفاق، خودش میافتد و تاثیرش را تا ابد توی روحت میگذارد. اتفاقی که ممکن است فراموشش کنی. منتها مثل رد یک زخم کهنه همیشه روی صورتت هست و هر وقت به آینه نگاه کنی، ناخودآگاه انگشتت را میبری روی زخم و همه خاطرات زنده میشود.
تابستان امسال برای من تلخ شروع شد. مادربزرگم توی بیمارستان با کرونا دست و پنجه نرم میکرد که مادرم هم مبتلا شد. چند روز بعد، مادربزرگ خسته از این جنگ بر سر زندگی، بار سفرش را بست و رفت. مادرم اما خدا را شکر خوب شد. هر چند وظیفه اطلاعرسانی درباره فوت مادربزرگ به عهده من بود و همین باعث شد تیرماه، سخت سخت سخت بگذرد.
با وجود این همیشه شرایط میتواند بدتر هم بشود. درست همان موقعی که در روزهای آغازین مرداد فکر میکردم همه چیز درست شده و داشتم برای پاییز و زمستان و ماهها و سالهای آینده برنامه میریختم. مثل وقتهایی که توی آرامش نشستهای و یک دفعه تلفن زنگ میزند و خبری ناگوار همه چیز را به هم میریزد. مثل آن روزی که زن دایی سر ناهار زنگ زد و به بابا گفت حال آقا خوب نیست.
ما داشتیم آماده میشدیم که برویم خانه آقا و بابا توی اتاق آمد و آرام به من گفت « آقا فوت کرده. فعلا اما به مامان چیزی نگیم». آن روزهای اول مرداد هم همین طوری شد. یک دفعه همه چیز زیر و رو شد. زخم کهنه سر باز کرد و قصه جدایی شروع شد. قصهای که هیچ وقت دلم نمیخواست آغاز شود و هر بار که بحثش پیش میآمد، یک جوری از زیر بارش فرار میکردم و آن را به ماههای بعد حواله میدادم.
این بار اما همه چیز ناگهان جدی شد. انگار این بار ظرف از جایی شکست که دیگر نمیشد هیچ رقمه آن را بند زد یا با چسب چسباند یا حداقل یک جوری گذاشت روی تاقچه که کسی شکستگیاش را نبیند. قصه جدایی وقتی شروع شد، خیلی طول نکشید تا جدی شد اما من خیلی دیر باور کردم و حالا از تابستان 1400 برای من، همین خاطرات تلخ به جا ماندهاست.
خاطراتی که همهاش بوی جدایی میدهد. از رفتن مادربزرگ بگیر تا رفتن کسی که فکر میکردم قرار است یک روزی در اواخر عمرم، بنشینم روی صندلی و بعد از یک دل سیر مرور خاطرات گذشته، برایش وصیت کنم و وقتی با هم حسابی اشک ریختیم، بنشینیم و چای آخر را سر بکشیم و آن وقت شاید از هم دل ببریم. منتها زندگی هیچ وقت آن طوری که تو فکر میکنی پیش نمیرود.
مثل همین تابستانی که گذشت و فکر میکردم در روزهای پایانی آن قرار است دو نفری برویم اصفهان و توی محله جلفا، روی سنگفرشهایش قدم بزنیم. این قصه قرار نبود این قدر تلخ تمام شود. این سوژه قرار نبود تلخ باشد اما یک وقتهایی نمیشود با اتفاقات مقابله کرد. تابستانهای شیرین کودکی گاهی در گذر سالها، تلخ میشوند. مثل تلخترین تابستان عمر من.
حرف به درد بخور را آنهایی داشتند که رگ و ریشهشان در روستا و ده بود و وقتی تابستان میشد میزدند به دل دشت و کوه و یکی دو ماهی را کنار خانواده پدری یا مادری میگذراندند و بعد برای ما از خاطراتشان میگفتند. برای من اما سپری کردن سه ماه در خانه و نهایتا توی کوچه پی توپ دویدن، طعمه دندانگیری نبود که بخواهم دربارهاش بنویسم. همین امسال هم که فکرش را میکنم نباید چیزی مینوشتم چون قرار نیست این سوژه، تلخ باشد. قرار نیست آخرش که نوشتم شما دلخور شوید.
اصلا از اول قرار نبود همه چیز این طور شود و به پایان برسد. منتها یک وقتهایی هرقدر هم که مقاومت کنی و تلاش، باز هم اتفاق، خودش میافتد و تاثیرش را تا ابد توی روحت میگذارد. اتفاقی که ممکن است فراموشش کنی. منتها مثل رد یک زخم کهنه همیشه روی صورتت هست و هر وقت به آینه نگاه کنی، ناخودآگاه انگشتت را میبری روی زخم و همه خاطرات زنده میشود.
تابستان امسال برای من تلخ شروع شد. مادربزرگم توی بیمارستان با کرونا دست و پنجه نرم میکرد که مادرم هم مبتلا شد. چند روز بعد، مادربزرگ خسته از این جنگ بر سر زندگی، بار سفرش را بست و رفت. مادرم اما خدا را شکر خوب شد. هر چند وظیفه اطلاعرسانی درباره فوت مادربزرگ به عهده من بود و همین باعث شد تیرماه، سخت سخت سخت بگذرد.
با وجود این همیشه شرایط میتواند بدتر هم بشود. درست همان موقعی که در روزهای آغازین مرداد فکر میکردم همه چیز درست شده و داشتم برای پاییز و زمستان و ماهها و سالهای آینده برنامه میریختم. مثل وقتهایی که توی آرامش نشستهای و یک دفعه تلفن زنگ میزند و خبری ناگوار همه چیز را به هم میریزد. مثل آن روزی که زن دایی سر ناهار زنگ زد و به بابا گفت حال آقا خوب نیست.
ما داشتیم آماده میشدیم که برویم خانه آقا و بابا توی اتاق آمد و آرام به من گفت « آقا فوت کرده. فعلا اما به مامان چیزی نگیم». آن روزهای اول مرداد هم همین طوری شد. یک دفعه همه چیز زیر و رو شد. زخم کهنه سر باز کرد و قصه جدایی شروع شد. قصهای که هیچ وقت دلم نمیخواست آغاز شود و هر بار که بحثش پیش میآمد، یک جوری از زیر بارش فرار میکردم و آن را به ماههای بعد حواله میدادم.
این بار اما همه چیز ناگهان جدی شد. انگار این بار ظرف از جایی شکست که دیگر نمیشد هیچ رقمه آن را بند زد یا با چسب چسباند یا حداقل یک جوری گذاشت روی تاقچه که کسی شکستگیاش را نبیند. قصه جدایی وقتی شروع شد، خیلی طول نکشید تا جدی شد اما من خیلی دیر باور کردم و حالا از تابستان 1400 برای من، همین خاطرات تلخ به جا ماندهاست.
خاطراتی که همهاش بوی جدایی میدهد. از رفتن مادربزرگ بگیر تا رفتن کسی که فکر میکردم قرار است یک روزی در اواخر عمرم، بنشینم روی صندلی و بعد از یک دل سیر مرور خاطرات گذشته، برایش وصیت کنم و وقتی با هم حسابی اشک ریختیم، بنشینیم و چای آخر را سر بکشیم و آن وقت شاید از هم دل ببریم. منتها زندگی هیچ وقت آن طوری که تو فکر میکنی پیش نمیرود.
مثل همین تابستانی که گذشت و فکر میکردم در روزهای پایانی آن قرار است دو نفری برویم اصفهان و توی محله جلفا، روی سنگفرشهایش قدم بزنیم. این قصه قرار نبود این قدر تلخ تمام شود. این سوژه قرار نبود تلخ باشد اما یک وقتهایی نمیشود با اتفاقات مقابله کرد. تابستانهای شیرین کودکی گاهی در گذر سالها، تلخ میشوند. مثل تلخترین تابستان عمر من.