تحریض با عشق
در قرن نهم یا دهم هجری در اثر خشکسالی و دروغ و برخی تصمیمات نادرست اقتصادی در سرزمین تخارستان، قحطی بزرگی اتفاق افتاد، به طوری که زمینهای کشاورزی از بین رفتند و محصولات کشاورزان نابود شدند و دامهای دامداران تلف گشتند و بسیاری از مردم در اثر کمبود موادغذایی مردند و تولید آثار هنری و ادبی متوقف شد و درمجموع اوضاع بدی در تخارستان بهوجود آمد چون اوضاع وخیم شد و مردم از بهبود شرایط ناامید شدند پیری که از داناترین پیران تخارستان بود برای
آن که به مردم دلداری و امیدواری بدهد در کوچهها و خیابانهای شهر به راه افتاد تا به مردم کمک و با آنها صحبت کند و بذر امید را در دلهای آنان بکارد و آنان را به روزهای بهتر نوید دهد.
پیر چند شبانهروز در شهر کوچهبهکوچه و خیابانبهخیابان گشت و با مردم صحبت کرد و آنان را به صبر و شکیبایی و امید به آینده تحریض نمود اما پس از چندی بر اثر مشاهده حال و روز مردم و کودکان گرسنه و اجساد مردگان، خود نیز دچار یاس و ناامیدی شد و به پرسهزدنهای بیهدف در شهر پرداخت تا آن که به مردی رسید که برخلاف همه مردم شادمان و خوشحال بود و بشکن
هم میزد.
مرد را صدا کرد و گفت: در روزهایی که قحطی همهجا را فراگرفته و مردم زرتزرت میمیرند اگر چیز خندهداری هست بگو تا
ما هم بخندیم.
مرد گفت: من خدمتکار مرد عاقلی هستم که فکر این روزها را کرده بود و در پشتبام خانهاش باتری خورشیدی کار گذاشته و در باغچه خانهاش سیبزمینی، سبزی و درختان میوه کاشته و گرمیجات بسیاری ذخیرهکرده و کارهای دیگری نیز کرده و ما اکنون بدون هیچ مشکلی زندگی میکنم و تا وقتی او را دارم چرا شادمان نباشم؟ در این لحظه پیر با خود گفت: این بدبخت صاحبکارش را دارد و غم ندارد، آنوقت من که خدا را دارم چرا غم داشته باشم؟
پس او نیز برخاست و بههمراه مرد خدمتکار شادمانی و خوشحالی کرد و بشکن هم زد و تا پایان عمر مردم را به صبر و شکیبایی و امید به آینده تحریض کرد.
آن که به مردم دلداری و امیدواری بدهد در کوچهها و خیابانهای شهر به راه افتاد تا به مردم کمک و با آنها صحبت کند و بذر امید را در دلهای آنان بکارد و آنان را به روزهای بهتر نوید دهد.
پیر چند شبانهروز در شهر کوچهبهکوچه و خیابانبهخیابان گشت و با مردم صحبت کرد و آنان را به صبر و شکیبایی و امید به آینده تحریض نمود اما پس از چندی بر اثر مشاهده حال و روز مردم و کودکان گرسنه و اجساد مردگان، خود نیز دچار یاس و ناامیدی شد و به پرسهزدنهای بیهدف در شهر پرداخت تا آن که به مردی رسید که برخلاف همه مردم شادمان و خوشحال بود و بشکن
هم میزد.
مرد را صدا کرد و گفت: در روزهایی که قحطی همهجا را فراگرفته و مردم زرتزرت میمیرند اگر چیز خندهداری هست بگو تا
ما هم بخندیم.
مرد گفت: من خدمتکار مرد عاقلی هستم که فکر این روزها را کرده بود و در پشتبام خانهاش باتری خورشیدی کار گذاشته و در باغچه خانهاش سیبزمینی، سبزی و درختان میوه کاشته و گرمیجات بسیاری ذخیرهکرده و کارهای دیگری نیز کرده و ما اکنون بدون هیچ مشکلی زندگی میکنم و تا وقتی او را دارم چرا شادمان نباشم؟ در این لحظه پیر با خود گفت: این بدبخت صاحبکارش را دارد و غم ندارد، آنوقت من که خدا را دارم چرا غم داشته باشم؟
پس او نیز برخاست و بههمراه مرد خدمتکار شادمانی و خوشحالی کرد و بشکن هم زد و تا پایان عمر مردم را به صبر و شکیبایی و امید به آینده تحریض کرد.