عباس ابافت، هنرمند خودآموختهای است كه نوای نیجفتی را در جزیره هرمز زنده نگه داشته است
رفیق بیكلك، نیجفتی
یك هرمز است و یك خالوعباس؛ آن هم با نیجفتینوازی عجیبش. هنرمندی خودآموخته كه از كودكی بر اثر یك حادثه بیناییاش را از دست میدهد و مونس تمام این روزهای روشن و تارش میشود یك نیجفتی. خالوعباس در جزیره هرمز، در خانهای با دیوارهای رنگی زندگی میكند. خوشبرخورد است و مهربان. در دیدار تابستانه گرم ما، او برایم گفت كه موسیقی جنوب اكثرا با سازهای عود و سرنا و نیجفتی نواخته میشود و نیجفتی رفیق تمام سالهای زندگیاش در دریا و خشكی بوده است و هنوز هم شعر سرودن و نواختن این ساز، یكی از بزرگترین لذتهای زندگیاش است.
خالوعباس را كجا باید پیدا كرد؟
كوچههای پیچ در پیچ جزیره هرمز برای غریبهها تمرینی است برای گم شدن و پیدا كردن خود. خانهها، بعضی بیروح و سردند و بعضی پر از رنگ. كافی است در گیجی گم شدن بین این همه دیوارهای بلند، با آشنایی مواجه شوی و از او نشانی خانه خالوعباس را بپرسی. مردم هرمز مهربانند. وقتی ببینند غریبهای و راه رسیدن به خانه دور است، دنبالت میآیند و تا آنجا كه به مسیر برسی، راهنماییات میكنند.
خانه خالوعباس از خانههای پر از رنگ است، نبش یك كوچه بینام كه درختهای نقاشی شده و تصویر خالوعباس و دو دختر و دو نوهاش روی آن، تو را پیش از در زدن حسابی سرگرم میكند. از دیدن خطوط و رنگهای هنرمندانه نقشبسته بر دیوار كه خنده بر لبت آمد، در كه زدی، احتمالا یكی از دختران خالوعباس به پیشوازت میآید. بعد با حیاطی ساده و تمیز مواجه میشوی و كمی جلوتر درخت بلند گارم زنگی. مهمان خانه كه شوی، عباس ابافت به پیشوازت میآید. مرد هنرمندی كه شنیدن قصه نابینا شدن و علاقهاش به نیجفتی و هزار و یك خاطره روزهای صیادیاش شنیدنی است. ابافت ذهن منسجمی دارد. سؤال كه میپرسی، خوب منظورت را متوجه میشود و بدون كوچكترین پراكندهگویی پاسخ میدهد. بعد برایت ساز هم میزند. كمی كه خلوت باشد، نوههایش كه آرام باشند، برایت حتی میخواند و تو دلخوش میشوی به این كه در هرمز مردی در برابرت نشسته كه هم ساز اصیل و قدیمی جنوب را با مهارت مینوازد و چشمداشتی از دیگران ندارد، هم شعرهای بومی زادگاهش را در سینه حفظ كرده تا منبعی باشد برای آنان كه به دنبال شناخت فرهنگ اهالی هرمز هستند. او با وجود روشندل بودنش، پرتلاش در برابر سختیهای روزگار ایستاده و هنری را خودآموز فراگرفته تا در نوع خود یگانه باشد.
بهترین رفیق روزهای سخت
«نیجفتی بهترین رفیق من است كه در سختترین شرایط زندگی به دادم رسیده.» شنیدن این جمله از عباس ابافت كافی بود تا درباره مهمترین اتفاق زندگیاش كه در پی آن روشنایی دیدگانش به تاریكی گرایید، سخن بگوید. او برایم تعریف میكند، وقتی حدودا یك سال و نیم بیشتر نداشته و خواهرش حدود سه سال، پدر و مادرش از یكدیگر جدا میشوند. آن هم حدود سالهای 1334. سالهایی كه هرمز تابستانهای سختی را سپری میكرد. مردم برای تهیه آب و نان و هیزم و ابتداییترین نیازهای زندگی به زحمت فراوان میافتادند و همین موجب میشد به میناب بروند. عباس و خواهرش پس از جدایی پدر و مادر به دست مادربزرگ سپرده میشوند؛ زنی پیر كه در روزگار سالخوردگیاش مجبور به نگهداری از دو كودك آن هم در شرایطی دشوار میشود. روزگار عباس و خواهرش با تمام سختیها و البته دنیایی از بازیهای كودكانه در كنار دریا سپری میشود تا آن شبی كه عباس هفت ساله و خواهرش كنار مادربزرگ خوابیده بودند و خواهر از خواب برمیخیزد و آب میطلبد. مادربزرگ بعدها خودش برای عباس و دیگران بارها تعریف میكند (گرچه عباس هنوز هم به خوبی خاطره آن شب را به یاد دارد) كه: «من گمان كردم عباس آب خواسته بود، پس سیلی محكمی به صورتش زدم.» عباس بر اثر شدت سیلی ناگهان از خواب برمیخیزد و بعد غرق در همان گریه و زاری دوباره او را خواب میكنند. فردای آن روز عباس مثل تمام روزهای پیشین، صبح زود برای بازی كنار دریا میرود. روز میگذرد و از زمان غروب زندگیاش متفاوت از همیشه میشود. سردردی شدید سراغش میآید و اطرافش را تار میبیند. سردرد ادامه مییابد و تار دیدنها زیادتر میشود تا آن كه یك ماه بعد، عباس حتی وقتی میخواسته نان را در كاسه غذا فرو ببرد، جای آن را تشخیص نمیداده است. بحث دارو و درمان هم در آن سالهای دور، تعریفی نداشته و كسی هم دلسوز این پسر نبوده، خلاصه عباس ابافت در هفتسالگی نابینا میشود. روزنه هنرآموزی عباس ابافت هم در میان همین تاریكیها گشوده میشود.
همدم با صدایی خوش
در همسایگی عباس ابافت، فردی به نام باباقاسم زندگی میكرده كه نوازنده نیجفتی بوده است. هر بار كه او را برای مراسم عروسی دعوت میكردند، باباقاسم و همراهانش از چند روز قبل مشغول تمرین كردن و هماهنگی با یكدیگر میشدند. نیجفتی هرمز سهدَمام (دهل) دارد با نامهای: پیپه، مُرواس، كسِر. و سه همراه با نوازنده نیجفتی مشغول شلوغ و گرم كردن مراسم میشوند.
در خانواده ابافت هیچكس نیجفتی نمیزده و هنر او موروثی نبوده است. هربار كه باباقاسم نواختن را آغاز میكرد، دل عباس از همان كنج تاریك اتاق با شنیدن این صدا شاد میشد. خلاصه چند ماهی گوشهای
كوچههای پیچ در پیچ جزیره هرمز برای غریبهها تمرینی است برای گم شدن و پیدا كردن خود. خانهها، بعضی بیروح و سردند و بعضی پر از رنگ. كافی است در گیجی گم شدن بین این همه دیوارهای بلند، با آشنایی مواجه شوی و از او نشانی خانه خالوعباس را بپرسی. مردم هرمز مهربانند. وقتی ببینند غریبهای و راه رسیدن به خانه دور است، دنبالت میآیند و تا آنجا كه به مسیر برسی، راهنماییات میكنند.
خانه خالوعباس از خانههای پر از رنگ است، نبش یك كوچه بینام كه درختهای نقاشی شده و تصویر خالوعباس و دو دختر و دو نوهاش روی آن، تو را پیش از در زدن حسابی سرگرم میكند. از دیدن خطوط و رنگهای هنرمندانه نقشبسته بر دیوار كه خنده بر لبت آمد، در كه زدی، احتمالا یكی از دختران خالوعباس به پیشوازت میآید. بعد با حیاطی ساده و تمیز مواجه میشوی و كمی جلوتر درخت بلند گارم زنگی. مهمان خانه كه شوی، عباس ابافت به پیشوازت میآید. مرد هنرمندی كه شنیدن قصه نابینا شدن و علاقهاش به نیجفتی و هزار و یك خاطره روزهای صیادیاش شنیدنی است. ابافت ذهن منسجمی دارد. سؤال كه میپرسی، خوب منظورت را متوجه میشود و بدون كوچكترین پراكندهگویی پاسخ میدهد. بعد برایت ساز هم میزند. كمی كه خلوت باشد، نوههایش كه آرام باشند، برایت حتی میخواند و تو دلخوش میشوی به این كه در هرمز مردی در برابرت نشسته كه هم ساز اصیل و قدیمی جنوب را با مهارت مینوازد و چشمداشتی از دیگران ندارد، هم شعرهای بومی زادگاهش را در سینه حفظ كرده تا منبعی باشد برای آنان كه به دنبال شناخت فرهنگ اهالی هرمز هستند. او با وجود روشندل بودنش، پرتلاش در برابر سختیهای روزگار ایستاده و هنری را خودآموز فراگرفته تا در نوع خود یگانه باشد.
بهترین رفیق روزهای سخت
«نیجفتی بهترین رفیق من است كه در سختترین شرایط زندگی به دادم رسیده.» شنیدن این جمله از عباس ابافت كافی بود تا درباره مهمترین اتفاق زندگیاش كه در پی آن روشنایی دیدگانش به تاریكی گرایید، سخن بگوید. او برایم تعریف میكند، وقتی حدودا یك سال و نیم بیشتر نداشته و خواهرش حدود سه سال، پدر و مادرش از یكدیگر جدا میشوند. آن هم حدود سالهای 1334. سالهایی كه هرمز تابستانهای سختی را سپری میكرد. مردم برای تهیه آب و نان و هیزم و ابتداییترین نیازهای زندگی به زحمت فراوان میافتادند و همین موجب میشد به میناب بروند. عباس و خواهرش پس از جدایی پدر و مادر به دست مادربزرگ سپرده میشوند؛ زنی پیر كه در روزگار سالخوردگیاش مجبور به نگهداری از دو كودك آن هم در شرایطی دشوار میشود. روزگار عباس و خواهرش با تمام سختیها و البته دنیایی از بازیهای كودكانه در كنار دریا سپری میشود تا آن شبی كه عباس هفت ساله و خواهرش كنار مادربزرگ خوابیده بودند و خواهر از خواب برمیخیزد و آب میطلبد. مادربزرگ بعدها خودش برای عباس و دیگران بارها تعریف میكند (گرچه عباس هنوز هم به خوبی خاطره آن شب را به یاد دارد) كه: «من گمان كردم عباس آب خواسته بود، پس سیلی محكمی به صورتش زدم.» عباس بر اثر شدت سیلی ناگهان از خواب برمیخیزد و بعد غرق در همان گریه و زاری دوباره او را خواب میكنند. فردای آن روز عباس مثل تمام روزهای پیشین، صبح زود برای بازی كنار دریا میرود. روز میگذرد و از زمان غروب زندگیاش متفاوت از همیشه میشود. سردردی شدید سراغش میآید و اطرافش را تار میبیند. سردرد ادامه مییابد و تار دیدنها زیادتر میشود تا آن كه یك ماه بعد، عباس حتی وقتی میخواسته نان را در كاسه غذا فرو ببرد، جای آن را تشخیص نمیداده است. بحث دارو و درمان هم در آن سالهای دور، تعریفی نداشته و كسی هم دلسوز این پسر نبوده، خلاصه عباس ابافت در هفتسالگی نابینا میشود. روزنه هنرآموزی عباس ابافت هم در میان همین تاریكیها گشوده میشود.
همدم با صدایی خوش
در همسایگی عباس ابافت، فردی به نام باباقاسم زندگی میكرده كه نوازنده نیجفتی بوده است. هر بار كه او را برای مراسم عروسی دعوت میكردند، باباقاسم و همراهانش از چند روز قبل مشغول تمرین كردن و هماهنگی با یكدیگر میشدند. نیجفتی هرمز سهدَمام (دهل) دارد با نامهای: پیپه، مُرواس، كسِر. و سه همراه با نوازنده نیجفتی مشغول شلوغ و گرم كردن مراسم میشوند.
در خانواده ابافت هیچكس نیجفتی نمیزده و هنر او موروثی نبوده است. هربار كه باباقاسم نواختن را آغاز میكرد، دل عباس از همان كنج تاریك اتاق با شنیدن این صدا شاد میشد. خلاصه چند ماهی گوشهای