نسخه Pdf

حمام‌خون

داستان جنایی

حمام‌خون

آنچه در قسمت قبل «حمام خون» گذشت... مهلا نیمه‌شب با دست و لباس خونین و پای برهنه از خانه‌اش بیرون می‌رود و در خیابان با ماموران نیروی انتظامی رو به رو می‌شود و به خاطر جراحاتی که در خیابان پیدا کرده او را به بیمارستان منتقل می‌کنند. در بیمارستان متوجه می‌شود همسرش به قتل رسیده و خون همسرش روی لباس و دست‌های اوست. بعد از بهبود یافتن به آگاهی منتقل شده و برای سرگرد امانی مسؤول رسیدگی به پرونده‌اش تعریف می‌کند که همسرش در شب سالگرد ازدواج‌شان دیر به منزل آمده و جر و بحث مختصری با هم کرده‌اند. همسرش امیر به حمام رفته و مهلا میز شام را می‌چیند که یکباره ضربه‌ای به سرش خورده و بیهوش می‌شود. همین که به هوش می‌آید با جسد غرق در خون همسرش در حمام روبه‌رو می‌شود. مهلا پسرعمویی به نام مهران دارد که وکیل است و از آگاهی با او تماس می‌گیرد. پلیس از منزل مهلا علاوه‌بر یافتن چاقوی آغشته به خون با اثر انگشت مهلا در سطل زباله، در کمد یکی از اتاق‌ها هم چند دسته دلار با اثر انگشت مقتول پیدا می‌کند. همه شواهد علیه مهلاست. سرگرد و همکارانش سری به محل کار مقتول می‌زنند و با همکارانش صحبت می‌کنند. از طرفی مهران هم به آنجا رفته و در حال تحقیق است. حال ادامه ماجرا...

سرگرد در اتاقش مشغول کار بود که سرباز وارد شد و پس از احرتام نظامی گفت: قربان آقای میرکیانی تشریف آوردن.
سرگرد گفت: بگو بیان داخل.
چند لحظه بعد، مردی میانسال با موهای جوگندمی وارد اتاق شد و سلام کرد و با اشاره سرگرد مقابلش نشست.
مرد عرق روی پیشانی‌اش را با دستمالی که از جیبش درآورد پاک کرد و گفت: من میرکیانی هستم. به من گفتن که بیام اینجا درباره امیر کشاورز به سوالات شما جواب بدم.
سرگرد نگاهی به او انداخت و گفت: شما حالتون خوبه؟
میرکیانی همان‌طور که عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد گفت: بله خوبم. در خدمتم.
سرگرد پرسید: از ارتباط‌تون با مقتول بگین. چقدر می‌شناختینش و با هم صمیمی بودین؟
میرکیانی همچنان عرق صورتش را پاک کرد و گفت: من و امیر با هم در یه اتاق کار می‌کردیم. امیر مرد خوب و مهربانی بود. همکار خوبی هم بود. از وقتی از همسرم جدا شدم به من بیشتر توجه می‌کرد. حتی برای من گاهی از خونه غذا می‌آورد. دستپخت همسرش خیلی خوبه. یه وقتایی هم درباره زندگی‌مون گپ می‌زدیم. در کل رابطه‌مون خوب بود.
سرگرد که همچنان حرکات او را زیر نظر داشت گفت: چند وقته از همسرتون جدا شدین؟
میرکیانی: حدود یک سال.
سرگرد باز پرسید: دلیل جدایی‌تون چی بود؟
میرکیانی سکوت کرد.
سرگرد گفت: اعتیاد؟
میرکیانی بیشتر عرق کرد و گفت: اعتیاد؟! نه من اصلا اهل این حرفا نیستم. چی بگم آخه؟ دستم خالی بود نتونست باهام زندگی کنه. زن‌هارو که می‌شناسین. وقتی دستت خالی باشه ترکت می‌کنن.
سرگرد نگاهی به او انداخت و گفت: شما چرا اینقدر عرق می‌کنی؟
میرکیانی گفت: آخه تا حالا این جور جاها نیومدم.
سرگرد گفت: مگه کاری کردین که می‌ترسین؟ فقط چند تا سوال ساده هست. مگر این‌که...
میرکیانی اجازه نداد سرگرد حرفش را تمام کند و گفت: می‌دونین آخه توی شرکت به جز امیر هیچ کسی با من رفتارخوبی نداشت. پشت سرم حرف زیاد می‌زنن و سرشون توی زندگی منه. از وقتی هم که از زنم جدا شدم متوجه نگاه‌هاشون هستم. به گوشم رسیده که میگن من اعتیاد دارم. چون زیاد عرق می‌کنم. اما رفتم دکتر گفت یه بیماریه. همین.
سرگرد پرسید: زندگی شخصی‌تون به خودتون مربوطه. من می‌خوام بدونم مقتول با کسی مشاجره‌ای، خرده حسابی چیزی نداشته؟
میرکیانی کمی فکر کرد و گفت: نه فکر نمی‌کنم. رفتار امیر با همه خوب بود. زنش هم مثل زن من بلندپرواز نیست. زن بسازیه. امیر داستان ازدواجش رو با آب و تاب برای من بارها تعریف کرده بود. راستش یه کم حسودیم می‌شد. چون همدیگرو دوست داشتن. همچنان بعد از پنج شش سال عاشق همدیگه بودند.
سرگرد پرسید: شما شب چهارشنبه کجا بودین؟
میرکیانی کمی فکر کرد و گفت: خونه. پیش بچه‌ام.
سرگرد نکاتی را روی کاغذ نوشت و گفت: بسیار خب ممنون از همکاری‌تون. اگه چیزی به نظرتون رسید به من اطلاع بدین. میرکیانی از جایش بلند شد و با سرگرد دست داد و از اتاق خارج شد. سرگرد هم از جایش بلند شد و از داخل یخچال اتاقش بطری آب را برداشت. اما نگاهش از پنجره به میرکیانی افتاد که در حال خروج از محوطه بود و ابراهیمی یکی دیگر از همکاران مقتول در حال ورود که با هم برخورد کرده و همین طور که ابراهیمی دستی به موهایش می‌کشید و استرس داشت، با میرکیانی صحبت کوتاهی کرد و بعد، از هم جدا شدند. سرگرد جرعه‌ای آب نوشید و پشت میزش نشست. چند دقیقه بعد، ابراهیمی همراه سربازی وارد اتاق شد و با اشاره سرگرد مقابل او نشست.
ادامه دارد
ضمیمه نوجوانه