نسخه Pdf

زنان توانمند

زنان توانمند

یک:توی صورت استخوانی‌اش اول از همه چشم‌های درشت و بادامی‌اش بود که جلوه می‌کرد. چشم‌هایی که هزار حرف داشت برای گفتن. خانم رضایی اما همیشه آرام و مهربان می‌آمد توی بخش، بیمارانش را می‌خواباند روی تخت و منتظر می‌شد تا عکس از دست و پای شکسته بیندازیم یا از بیمار سونوگرافی کنیم. بعد با همان آرامش و سکوت همیشگی بیمارش را بلند می‌کرد و می‎نشاند روی تخت بیمارستانی یا ویلچیر و می‌برد به بخش. جثه‌اش ریز بود اما پرقدرت کار می‌کرد. در تمام آن سه سالی که در بیمارستان کار می‌کردم سکوت تنها صدایش بود. از نظرم خانم رضایی مادر و همسر مهربانی به نظر می‏آمد که در محل کارش بیمارستان هم یکی از بهترین کمک‌بهیارها بود. روز آخر زمان خداحافظی اما چهره خانم رضایی کامل‌تر شد زمانی که گفت: «شوقی قول بده از زنان سرپرست خانوار خیلی زیاد بنویسی... و طنین صدایش با صلابت نشست در حافظه‏ام و برای من تازه خبرنگار شده همین جمله تلنگری شد که بروم سراغ بانوان سرپرستی که حداقل تا به آن روز نمی‏شناختم‌شان و یکی‏شان همین خانم رضایی استخدام بیمارستان بود که در به‌در به‌دنبال وام خوداشتغالی بود تا کسب‏وکار خود را راه‏ بیندازد و چند بانوی سرپرست خانوار دیگر را به کار بگیرد. خانم رضایی خسته از وام خوداشتغالی دولت، فکرهای دیگری در سرش بود تا حتما کسب‏وکار را راه بیندازد. برق چشم‏های مصممش که این را می‎گفت...
دو: لهجه شیرین آذری اول از همه خود را نشان می‎داد بعد این صمیمت و مهربانی بود که محبت خانم محبتی را می‎نشاند در قلب‎ها. خانم محبتی همنام اسمش بود مهربان و دوست‎داشتنی. صبح تا ظهر می‏رفت سرکار و به عنوان منشی در یک مطب کار می‏کرد و بعدازظهرها می‌نشست پای دیکته گفتن و ریاضی حل کردن برای دختر و پسر نوجوانش که طعم بی‎پدری را خیلی زود چشیده بودند. لباس‎های دختر خانم محبتی همیشه گل‌گلی بود و همیشه هم طرح همان پارچه یکی دو پیراهن تن دختران خانواده‌های فقیر محل خودنمایی می‌کرد. خانم محبتی شب‌ها همیشه تا نیمه‌شب بیدار بود و خیاطی می‌کرد و از باقی‌مانده پارچه تل و روبان درست می‏کرد برای دختران تا هدیه دهد به آنها. این را چراغ‎های روشن خانه کوچکش که درست روبه‌روی خانه ما بود، می‌گفت. سال‌ها بعد اما خانم محبتی شب‏زنده‌داری‌هایش بیشتر شد و نور چراغ روشن می‌ماند تا صبح. هنوز برق چشم‎های دختر خانم محبتی را یادم است زمانی که خانه نونوارش را نشان می‎داد و با افتخار از مادرانه‎های مادرش می‏گفت از جهیزیه‌ای که برایش خریده بود. من اما چشمم به‌دنبال دستان خانم محبتی بود که به نظرم زمخت‎تر شده بود. لبخند عمیق خانم محبتی اما عمیق و گشاد با دیدن شادی دخترش بیشتر می‌شد و زیباترش می‌کرد. آن زمان هنوز معنای سرپرست خانوار را نمی‌دانستم اما به نظر من شش‌ساله خانم محبتی خیلی زن بود.
سه:حرف از بانوان سرپرست خانوار که می‎شود خیلی‌ها یاد نداری و تنگدستی می‎افتند. یاد ضعف و ناتوانی، یاد بانوانی که قد تا کرده‏اند و نادیده زیر بار سنگین زندگی خم شده‏اند. کسی اما چشمان پر از احساس و برق چشم‎هایشان را نمی‌بیند. کسی لبخند عمیق و حتی کم‏رمق‌شان را نمی‌بیند که همیشه حتی زیر چروک‌های تنگ صورتشان جایی پنهان کرده‎اند. بانوان سرپرست خانواری که من می‎شناسم توانا هستند. فرقی ندارد، در مادری، در کارمندی و در دوستی. آنها یک‌تنه با تمام سختی‌هایی که به جان خریده‏اند تمام مشکلات زندگی را بر دوش گرفته‎اند تا زندگی بهتری بسازند برای خودشان و برای فرزندان‌شان و حتی برای مردهایشان که در گوشه خانه آغوش بازکرده‌اند و ناتوانی را بغل کرده‎اند. برای من زن سرپرست خانوار شبیه نگاه امیدوار خانم رضایی است، شبیه لبخند همیشگی خانم محبتی است. زن سرپرست خانوار برایم شبیه هاجر است، زن 30 ساله سیستان و بلوچستانی که از مادر، مادربزرگ و دختر تازه‌عروسش نگهداری می‌کرد و برای تهیه جهیزیه دخترش صبح زود می‌رفت سرکار. زن سرپرست خانوار برایم شبیه زهرا، مریم، هاجر، انسیه، عفت، شوکت و فاطمه است، کسانی که با وجود تمام مشکلات زندگی اما توانا هستند.

ضمیمه قفسه کتاب