نسخه Pdf

قتل در آپارتمان شماره ۱۳

داستان جنایی

قتل در آپارتمان شماره ۱۳

آنچه گذشت
پس از گزارش درگیری در خانه‌ای، ماموران راهی محل‌‌شده و با دستور قضایی در خانه را شکسته و وارد شدند. وسایل خانه به‌هم ریخته و جسد مرد صاحبخانه در گوشه‌ای افتاده و در فاصله‌ای از او همسرش بیهوش افتاده بود. این زن به بیمارستان انتقال یافت و سرگرد رحیمی تحقیقات را برای افشای راز قتل آغاز کرد.
حالا ادامه داستان
ملیحه 45ساله با دستبند و چهره بیمارگونه و وحشت‌زده در حالی که آنژیوکت در دست چپش داشت در اتاق بازجویی نشست. سرگرد رحیمی در را باز کرد و مقابل او نشست و پرونده‌اش را باز کرد و نگاهی به آن انداخت و گفت: خب خانوم بهتره بگین دلیل اینکه همسرتون رو به قتل رسوندین چی بود؟ دیروز چه اتفاقی افتاد که دست به این کار
زدین؟
ملیحه سرش را بالا آورد و با صدای لرزان گفت: از دستش خسته شده و دیگه نمی‌تونستم تحملش کنم. باید خودمو خلاص می‌کردم. اون شوهر نبود؛ افعی بود. مدام نیش می‌زد، مدام کتکم می زد و فحش می‌داد.
ملیحه سرش را میان دستانش گرفت و گریست. سرگرد نگاهی به او انداخت و گفت: چند وقته با همسرتون مشکل دارین؟
ملیحه دستمالی از روی میز برداشت و اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: از همون وقتی که ازدواج کردیم؛ از 34سال پیش.
سرگرد با تعجب پرسید: چند ساله‌تون بود که
ازدواج کردین؟
ملیحه گفت: یازده سال.
سرگرد با تعجب بیشتر پرسید: واقعا 11ساله‌تون بود؟
ملیحه گفت: بله. آخه نادر پسر عمه‌ام بود و وقتی پدرم فوت شد، عمه‌ام منو برای نادر خواستگاری کرد.
اون روز  خوب یادمه. عروسکی که پدرم برام خریده بود توی بغلم گرفته بودم و برای پدرم گریه می‌کردم و خیلی دلتنگش بودم. یه دفعه عمه‌ام اومد توی اتاقم و منو بغل کرد و بوسید و گفت: عروس خوشگل خودمی.
هنوز صحبت‌های ملیحه تمام نشده بود که دخترش عاطفه سراسیمه وارد اتاق شد. سربازی که مقابل در بود همراهش هراسان وارد شد و رو به سرگرد گفت: ببخشین قربان. من یه‌دقیقه رفتم دستشویی که این خانوم بی‌اجازه وارد شد.
سرگرد با اخم به سرباز اشاره کرد و رو به عاطفه گفت: خانوم شما بفرمایین بیرون. نوبت بازجویی شما هم می‌رسه.
عاطفه نگران گفت: آخه مامان حالش خوب نیست. بذارین کنارش بمونم.
سرگرد گفت: نمیشه، بفرمایین بیرون. بعدا با هم صحبت می‌کنیم. پشت در منتظر باشین.
عاطفه علی‌رغم میل باطنی‌اش از اتاق بیرون رفت. سرگرد مقابل ملیحه نشست و گفت: خب ادامه بدین.
ملیحه موهای سفید جلوی صورتش را با دست‌های بسته از روی پیشانی‌اش کنار زد و گفت: فردای همون روز منو به عقد نادر که 25سالش بود درآوردن. عمه‌ام شهرستان زندگی می‌کرد و نادر توی تهران یه مغازه کوچیک لوازم ماشین داشت. پس از عقد، نادر مغازه رو فروخت و با ارثیه پدر من یه کامیون خرید و راننده کامیون شد. فکر کردم بچه‌دار شیم همه چیز خوب میشه اما عاطفه به دنیا آمد و رفتار نادر تغییری نکرد.
سرگرد: اذیت‌تون می‌کرد؟
ملیحه: رابطه من و نادر از همون اول خوب نبود. من بچه بودم و آشپزی و خانه‌داری بلد نبودم و مدام به همین دلیل دعوام می‌کرد. یادم هست دو روز از زایمان فرزند دومم گذشته بود که به خونه اومد. به خاطر اینکه غذا شور شده بود، عصبانی لگدی به پسرمان علی زد. بچه فقط دو روزش بود. عمه‌ام علی رو بغل کرد و بهش رسیدگی کرد اما من عصبانی شده و با اون حالم به سمت نادر حمله کردم.
نادر که به علی لگد زد، من به سمتش حمله‌ور شدم اما نادر مست بود و بوی الکلش که به من خورد حالم بد شد و افتادم. نادر هم تا تونست منو کتک زد. کارم به بیمارستان کشید و چند روز بستری و نگران علی بودم اما دکترها معاینه‌اش کردن و گفتن ممکنه به عصب چشمش آسیب رسیده باشه و مجبور بشه تا آخر عمرش عینک بزنه.
سرگرد: پس از همون اول زندگی، مقتول مدام کتک‌تون می‌زد؛ حتی این اواخر؟
ملیحه: بله. هم منو کتک می‌زد و هم بچه هارو.
سرگرد گفت: چی شد که یه دفعه تصمیم گرفتین به قتل برسونیدش؟
ملیحه سرش را بین دستهایش گرفت و سعی کرد کمی آرام شود و تمرکز کند سپس گفت: نادر چند سالی پیش با مادرش رفت خواستگاری یه دختر توی شیراز و ازدواج کردن.
سرگرد: بدون اجازه شما؟
ملیحه: بله؛ البته چند ماه بود که مدام منو تهدید می‌کرد دوباره ازدواج می‌کنه؛ حتی جلوی بچه‌ها اما دیگه برای من مهم نبود چی کار می‌کنه. برای همین اهمیتی به حرفش ندادم. فقط از عمه‌ام متنفر بودم که برای نادر خواستگاری رفته بود.
سرگرد پرسید: همسر دوم مقتول کجاست؟
ملیحه: نتونست باهاش زندگی کنه. همه دار و ندار نادر رو ازش گرفت و طلاق گرفت و رفت ترکیه.
سرگرد پرسید: فرزندی هم داره؟
ملیحه: نه. نادر بعدا متوجه شد که اون زن نازاست و باردار نمیشه.
سرگرد: عمه‌تون یعنی مادرشوهرتون کجاست؟
ملیحه از سرگرد آب خواست و سرگرد از داخل پارچ آب روی میز لیوان را پر کرد و مقابل ملیحه گذاشت. او تا ته لیوان را سر کشید و کمی آرام شد و گفت: پارسال سکته مغزی کرد و نادر گذاشتش آسایشگاه اما نتونست تحمل کنه و خیلی زود مرد. من اون رو هم مثل مادرم نبخشیدم چون به خاطر املاک پدرم منو برای نادر خواستگاری کرد و همه چیز رو از من گرفت. آخرشم همه چیز نادرو اون زن گرفت. فقط همین آپارتمان به اسم منه که دارم با بچه‌هام توش زندگی می‌کنم.