نسخه Pdf

همسر، همدرد، همدل

قصه پرفراز و نشیب حاج‌رضا و فاطمه‌خانم

همسر، همدرد، همدل

خدمت حاج‌رضا معمارزاده و همسرش خانم فاطمه اردکانی‌زاده رسیدیم. پس از سلام و احوالپرسی، رفتیم سراغ قصه پرفراز و نشیب زندگی مشترک‌شان. 41سال از ماجرای قطع دو پای حاج‌رضا از بالای زانو می‌گذرد. جنگ بود و دشمن بعثی شرف و عزت ما را نشانه گرفته بود. خیلی‌ها لباس رزم پوشیدند و پای همه چیز این رزم ایستادند. حاج‌رضا در این 41 سال، بیش از 30 بار زیر تیغ جراحی رفته و خدا را شاکر است که در این مسیر سخت و طولانی، همسری داشته که کنارش بوده. به قول خودش همسر که نه، یک پرستار به تمام معنا. همسری که التیام‌بخش بسیاری از رنج‌هایش است و همدردش به معنی تمام کلمه.

چه سالی ازدواج کردید؟ آن موقع شرایط جسمانی‌تان چطور بود؟
سال 1362 ازدواج کردم. زخم پای چپم 15 سال عفونت داشت. خانمم با مهربانی روزی سه چهار بار پانسمان آن را عوض می‌کرد و جوراب آن را می‌شست. موقع تعویض پانسمان بوی زخم و عفونت حال خودم را بد می‌کرد ولی حتی یک‌بار گره در ابروی همسرم ندیدم. فاطمه‌خانم، واقعا زن خوبی است. تا 14 سال، روزی 25 قرص و کپسول را باید به‌موقع می‌خوردم. خانمم مثل یک پرستار وظیفه‌شناس در این سال‌ها از من مراقبت کرد.

مگر جراحی نشده بود؟
سال 1373 زانوی چپم عفونت کرد. رفتم پیش پزشکی که قبلا آن را عمل کرده بود. 250هزار تومان طلب کرد. پولی که نداشتم، نهاد و سازمانی هم نبود که به‌راحتی آن را تقبل کند. خدا می‌داند بر من چه گذشت تا آن‌که بنیاد استان زیر بار آن هزینه رفت. سال 1391 در حیاط بازهم استخوان ضعیف‌شده پای چپم شکست. فریاد زدم. عرق سرد از تمام تنم بیرون می‌زد. درد عجیبی سراغم آمده بود. خانم و بچه‌ها دورم را گرفتند و کمک کردند به بیمارستان برسم. پایم را بستند تا به تهران بروم. در تهران جایی من را نمی‌پذیرفتند. تا آن‌که بیمارستان پارس 10میلیون طلب کرد. خودم چهارمیلیون دادم و شش‌میلیون را بیمه و بنیاد پرداخت کردند تا عمل شدم.

حاجی، چطور شد به جبهه رفتید؟ آن‌وقت‌ها چه می‌کردید؟
زمانی که ما بچه بودیم، بیشتر بچه‌ها مجبور بودند کار کنند. پدرم اوایل نانوایی سنگکی داشت. بیماری مننژیت گرفت و خانه‌نشین شد. رسم هم نبود مغازه‌دارها خودشان را بیمه کنند. بیماری پدرم چند ماه طول کشید و در نتیجه او ورشکسته شد. شرایط خانوادگی ما باعث شد من از 10سالگی در کنار درس‌خواندن کار کنم. وقتی هم که 15‌ساله شدم، از سحر تا ساعت 8 صبح شاطر بودم. بعدازظهرها هم که از هنرستان می‌آمدم بازهم کار بود و کار. بعد از چند سال به لطف خداوند حال پدرم خوب شد و توانست مجددا نانوایی‌اش را دایر کند. من هم در مغازه کمک‌حالش بودم، درحالی‌که درس هم می‌خواندم. با شروع جنگ تحمیلی، احساسم این بود من هم وظیفه‌ای دارم. اسفندماه سال 1361 به پدرم گفتم می‌خواهم به جبهه بروم.

ایشان موافقت کردند؟
پدرم در مغازه به کمک من نیاز داشت اما رضایت داد عازم جبهه شوم. 

مسئولیت‌تان چه بود؟
آرپی‌جی‌زن شدم و ما را به تپه‌های ا...اکبر در نزدیکی سوسنگرد فرستادند. یکی از شب‌ها، نیمه‌شب دشمن آتش سنگینی را شروع کرد. ما رفتیم پشت خاکریز و آماده پاسخ شدیم. چند بار آیه‌الکرسی را خواندم و به خودمان فوت کردم. شدت آتش طوری بود که زمین می‌لرزید و ترکش‌های سرخ پِرپِرکنان از دوروبرمان و مخصوصا بالای سرمان عبور و در هوا خط‌های سرخی درست می‌کردند. زد و خورد شروع شد و تا صبح درگیر بودیم. 

تا کی در جبهه ماندید؟
سه ماه خط بودیم تا برگشتیم. پدر و مادرم از دیدن من خوشحال شدند ولی من همان روز اول نمی‌توانستم به آنها بگویم با دوستانم قول و قرار گذاشته‌ایم که بعد از سه روز مرخصی به جبهه برگردیم.
روز اول و دوم همه‌اش از جبهه تعریف کردم تا بتوانم صبح روز سوم خواسته‌ام را با پدر و مادرم در میان بگذارم و از آنها رضایت بگیرم.

و دوباره برگشتید؟
بله. دفعه بعد شدم توپچی توپ 106. با توجه به نیاز مناطق مختلف، ما به آن قسمت می‌رفتیم تا با گلوله مستقیم توپ 106 نسبت به نابودی سنگرهای جمعی، خودروهای مختلف و ادوات زرهی دشمن اقدام کنیم. 

کجا مجروح شدید؟
در روز آخر همین مأموریت بود که گلوله خمپاره‌ای جلوی پایم به زمین نشست و موج‌انفجار من را به بالا برد. در بین زمین و آسمان برای یک ‌لحظه قبر و قیامت و مصیبت مادرم از نظرم گذشت. محکم به زمین کوبیده شدم. پای چپم از بالای زانو نبود و پای راستم هم مثل تمام بدنم غرق خون شده بود. من را به تهران بردند. در بیمارستان بانک‌ملی 20 روز تحت درمان بودم تا آن‌که پای راستم قطع شد، ولی گرفتاری‌های پای چپ سر جایش بود. دکتر درخشان، پزشک معالجم دو سه عمل روی پاهایم انجام داد. پس ‌از آن برای گذراندن مرخصی ایام نوروز به آمریکا رفت. دردم شدید بود و تعویض پانسمان زخم‌ها وحشتناک. دست‌هایم حرکت نداشت. پدر، مادر، دایی و خانم دایی‌ام، غذا و دارو به من می‌دادند و مراقبم بودند. ماهیچه، عصب، استخوان و رگ‌های قطع‌شده حالت بحرانی داشتند.

پدرومادرتان چطور متوجه شدند که مجروح شدید؟ واکنش‌شان چطور بود؟
دفعه اول که پدرم به ملاقاتم آمد، تا مرا با آن حال ‌و روز دید اشک پهنای صورتش را پوشاند. نمی‌دانستم پیرمرد به چه فکر می‌کند. مادرم هم گفت: «عیب نداره، خدا بزرگه». خودم را کنترل کردم و خندیدم. در همان شرایط روحیه‌ام را از دست نداده بودم. می‌دانستم خودم با آگاهی این راه را انتخاب کرده‌ام. شش ماه روی تخت بودم. از نظر جسمی و روحی کم آوردم. دکتر چند روز مرخصی داد. سه روز که در منزل بودم، درد یک ‌لحظه راحتم نگذاشت. خواب به چشمم نمی‌رفت. شب دوستان همت کردند و من را به بیمارستان رساندند. وقتی به‌هوش آمدم فهمیدم سه روز بیهوش بودم. شش ماه دیگر هم روی تخت بیمارستان خوابیدم تا زخم‌ها تقریبا خوب شدند.

خب؛ فاطمه خانم شما چطور همراه و شریک زندگی یک جانباز شدید؟
خداوند را شکر می‌کنم که توفیق این انتخاب را به من ارزانی داشت. درست است که این نوع زندگی سختی‌ها و مشکلات خاص خودش را دارد ولی لطف و صفایی دارد که به همه رنج‌ها می‌چربد. برادر شهیدم، پاسدار بود و دوست حاج رضا، یک روز گفت بنشین کارت دارم. پیش خودم فکرکردم حتما اتفاقی افتاده. گفت همسر یک جانباز می‌شوی؟ پرسیدم جانبازی‌اش از چشم است؟ پاسخ داد خیر. گفتم از دست است؟ با سر اشاره کرد خیر. گفتم از پاست؟ خندید.

حتما موضوع حسابی فکر و ذهن‌تان را مشغول کرده؟
یکی دو هفته شب و روز ذهنم مشغول بود که آیا می‌توانم با یک جانباز طوری زندگی کنم که بار غمی برایش نباشم و بتوانم کمکش کنم! هزار تا فکر و خیال سراغم آمده بود. فکرم مدام مشغول بود. آخر سر به این نتیجه رسیدم اگر نه بگویم پس در انجام وظیفه‌ و رسالتی که دارم، کوتاهی کرده‌ام. به هر جهت بله را گفتم و اکنون به لطف خداوند 38سال است که به آن بله پایبندم.

همه می‌دانیم زندگی با جانبازی که 70درصدی است خیلی سخت‌است.
همین دیشب حاج رضا به علت درد عصب قطع شده پایش تا صبح نخوابید و ناله کرد. آن وقت‌ها هربار که به اتاق عمل می‌رفت خدا می‌داند بر ما چه می‌گذشت، مخصوصا چند ماه بعد از ازدواج‌مان مجبور به عمل یک پایش شد. 8 صبح او را به اتاق عمل بردند و ما همین‌طور پشت در منتظر بودیم؛ اصلا امیدی به زنده بودنش نداشتیم تا این‌که ساعت 22و30 دقیقه حاجی را از اتاق عمل بیرون‌آوردند.

این همه درد و سختی روی خلقیات حاج رضا هم تاثیر داشته؟
نه، اصلا. حاج رضا اهل بگو بخند است و شوخی. زندگی را سخت نمی‌گیرد. چهار فرزندمان در جوی با صفا رشد کردند و آنها هم با نشاط و سالم زندگی می‌کنند. حاج رضا در باغچه منزل سبزی و درخت کاشته و مرتب به آنها می‌رسد، حتی پیوند و هرس درختان را خودش انجام می‌دهد. با خلاقیت حاجی حیاط منزل‌مان زیبا و باصفاست و این سبب می‌شود ساعاتی از روزمان در فضای باز بگذرد.

گویا حاج رضا اهل درس و ورزش هم هست؟
از آنجا که حاجی فردی جدی است و اعتماد به نفس بالایی دارد، با تشویق من شروع به تحصیل کرد. در سال‌هایی که به دانشگاه می‌رفت برخی روزها صبح تا شب، کتاب و دفتر جلویش بود تا این‌که از مقطع کارشناسی ارشد در رشته حقوق خصوصی فارغ‌التحصیل شد. در ورزش هم در رشته‌های پرتاب دیسک و وزنه‌برداری قهرمان کشور شد. حالا هم عضو یک تیم والیبال نشسته است و هفته‌ای یکی دو نوبت به استادیوم ورزشی می‌رود.

محمدمهدی عبدا...‌زاده - نویسنده