نسخه Pdf

انتقام مرگ پسر

انتقام مرگ پسر

ساعت، یک و ربع ظهر را نشان می‌داد، چشمم هنوز روی ساعت مچی‌ام بود که تقه‌ای به در اتاق خورد و به دنبال آن سربازی کلاه به‌سر در آستانه در ظاهر شد: «جناب سروان، شخصی می‌خواهد شما را ببیند.» هنوز نپرسیده بودم چه کسی است و چه‌کار دارد که خودش گفت: «به ما حرفی نمی‌زند و می‌خواهد فقط شما را ببیند. پیرمردی است.»

 اعتراف به جنایت
به سرباز گفتم مرد ناشناس را به اتاقم راهنمایی کند و با رفتن سرباز جوان، شروع به مطالعه پرونده نارنجی‌رنگی کردم که روی میزم بود. سرم پایین و مشغول خواندن بودم که در باز شد. من هنوز فرصت نکرده بودم سرم را بلند کنم که مرد ناشناس گفت: «من یک نفر را کشته‌ام.»
با شنیدن صدای محکم و قاطع پیرمرد، یکه خوردم و ناخواسته سرم را به طرف صدا بالا آوردم. نمی‌دانستم از مرد خمیده‌قامتی که دست‌های چروکیده‌اش حکایت از سن زیادش داشت، چه سوالی بپرسم.
نگاه پر تعجبم را که دید، به کمکم آمد و قبل از این‌که سوالی از او بپرسم، خودش ادامه داد: «اجازه بدهید خودم به طور خلاصه برای‌تان بگویم.»
بعد نگاه نافذ و پر از اطمینانش را به چشم‌هایم دوخت و ادامه داد: «دیشب با تبر اربابم را به قتل رساندم. این هم مدرک جرم.»
با گفتن این جمله دستش را که تا آن زمان پنهان بود و من متعجب از اتفاقاتی که در چند لحظه اخیر افتاده بود، متوجه موضوع نشده بودم، از زیر کاپشنش بیرون آورد و تبر خون‌آلود را روی میزم گذاشت.

 کینه قدیمی
سوالات پشت‌سر هم به ذهنم هجوم می‌آورد و من به تبر خونین و پیرمردی که در آخر خط زندگی‌اش بود، نگاه می‌کردم. بالاخره از شوک بیرون آمدم و از مرد ناشناس که حالا می‌دانستم یک قاتل است، خواستم تا روی صندلی بنشیند و برایم توضیح دهد که چه اتفاقی افتاده است.
پیرمرد شروع به صحبت کرد: «کینه‌ای که از او به دل داشتم، بالاخره کار خودش را کرد. من و پسرم در شرکت پدر ارسلان کار می‌کردیم. از بخت بد ما پدر ارسلان پس از مرگ همسرش دوام نیاورد و 40 روز بعد فوت کرد. از آن به بعد همه‌کاره شرکت، ارسلان شد. جوان لاابالی و بی‌قید و بندی بود که از همان بدو ورود شروع به اخراج نیروها و کم کردن حقوق‌ها کرد.»
پیرمرد نفسی تازه کرد و ادامه داد: «پسرم انباردار شرکت بود و یک روز که با پسرم برای یک ساعت مرخصی گرفته بودیم و در شرکت نبودیم، از انبار سرقت شد. در انبار به طرز ناشیانه‌ای شکسته شده بود و وسایل داخل آن به سرقت رفته بود. ارسلان، پسرم را متهم به سرقت کرد و با این انگ و تهمت، او را اخراج کرد. کار به اخراج من هم رسید اما پادرمیانی کارمندان و کارگران و ریش سفیدم، باعث شد که در تصمیمش درخصوص من تجدیدنظر کند.»

 مرگ خودخواسته
پیرمرد با چشم‌هایی پر از اشک به من نگاه کرد، حریف بغضش نشد و همان‌طور که می‌گریست، گفت: «پسرم بعد از تهمتی که به او زده شد، نتوانست جایی کار پیدا کند و به خاطر غم تهمت و بیکاری به موادمخدر روی آورد. یک روز هم آن‌قدر زندگی بر او سخت گذشت که با تزریق بیش از حد مواد به زندگی‌اش پایان داد. خودکشی پسرم را هرگز نتوانستم تحمل کنم. پسری که هیچ ایرادی نداشت و ارسلان باعث مرگ او شده بود. اگر جسد پسرم را نمی‌دیدم، هرگز باور نمی‌کردم مرده است. اما ای‌کاش او را ندیده بودم، چهره پر از درد جوانم لحظه‌ای مرا رها نکرد و همراه این درد روز به روز درد انتقام در من شعله‌ور‌تر ‌شد. به‌دنبال فرصتی بودم تا از ارسلان انتقام بگیرم، چون او تنها عامل قتل بچه‌ام بود. ارسلان زن و بچه‌اش را برای زندگی به خارج از کشور فرستاد و هرشب بزم و مهمانی به‌پا می‌کرد به همین دلیل هیچ‌وقت تنها نبود. تا این‌که متوجه شدم، کمی کسالت دارد و همین کسالت سبب شده تا دیشب مهمانی نگیرد و تنها باشد.»
پیرمرد که انگار از کاری که کرده بود در ته‌دل احساس آرامش می‌کرد، گفت: «مخفیانه وارد ساختمان شدم و خودم را به اتاقش رساندم اما در اتاقش نبود، پشت پرده اتاق‌خواب به کمین ایستادم و منتظر شدم تا بیاید. به محض این‌که در اتاق را باز کرد، هیکل چاقش در آستانه در نمایان شد، تمام قدرتم را به دست‌هایم دادم. تبر را بالا آورده و به او حمله کردم. یک لحظه مرا دید اما قدرت انتقام به قدری زیاد بود که من پیرمرد به او که هنوز در دوران جوانی بود، فرصت ندادم و او را به قتل رساندم. حتی ارسلان فرصت پیدا نکرد فریاد بزند و کمک بخواهد. او خونین کف اتاق افتاد و من هم از همان راهی که آمده بودم، برگشتم. بعد از جنایت به خانه رفتم، کارهای نیمه‌تمام را انجام دادم و بعد هم راهی اینجا شدم. از زمانی که پسرم مرد، من هم مردم به همین دلیل از مجازات نمی‌ترسم. ارسلان باید انتقام خون پسرم را می‌داد.»

 جنون پیرمرد
با اظهارات پیرمرد، راهی خانه ارسلان شدیم و جسد او را در اتاق‌خواب پیدا کردیم. همان‌طور که پیرمرد گفته بود او با ضربات جسم نوک‌تیز و سنگینی مانند تبر به قتل رسیده بود. پیرمرد هم برای بررسی صحت روانی‌اش به پزشکی‌قانونی منتقل شد. متخصصان پزشکی‌قانونی با آزمایشاتی که انجام دادند، تشخیص دادند پیرمرد تعادل روحی و روانی ندارد و از مشکلات اختلال حواس رنج می‌برد. با تایید جنون پیرمرد، او به دستور بازپرس پرونده به بیمارستان روانی منتقل شد تا تحت درمان قرار بگیرد. ارسلان با خودخواهی‌ها و ندانم‌کاری‌هایش، پسری را مجبور به خودکشی؛ پدری را دیوانه کرد و خود را به کام مرگ کشاند.
ضمیمه قاب کوچک
تیتر خبرها