نسخه Pdf

شبح جنگل

داستان جنایی قسمت پنجم

شبح جنگل

آنچه گذشت... در قسمت‌های گذشته خواندید دختری به نام افرا که با دوستانش به سفر رفته بود به طرز مشکوکی به قتل رسید و سرگرد امیری، افسر رسیدگی به این پرونده قتل شد. سرگرد با بهار و شادی، دوستان مقتول صحبت کرد و متوجه شد مقتول، خواستگار سمجی به نام پویا رئوف داشته. کارآگاه با پدر و مادر مقتول نیز صحبت‌هایی کرد و در پی یافتن پویا رئوف، همکلاسی و خواستگار افرا بود. و اینک ادامه داستان...

پویا رئوف داخل حجره پدر نشسته بود و بی‌خبر از همه جا به حساب‌های پدر در لپ تاپ رسیدگی می‌کرد و مقداری هم کاغذ و فاکتور روی میز بود که یکباره سرگرد امیری و دستیارش وارد مغازه شدند.
سرگرد کلاهش را از سرش برداشت و گفت: سلام. آقای پویا رئوف شما هستید؟
پویا عینکش را از روی چشم برداشت و کمی چشم‌هایش را ماساژ داد و با تعجب از صندلی بلند شد و گفت: سلام بله خودم هستم. شما؟
سرگرد کارت شناسایی‌اش را به پویا نشان داد و خودش را معرفی کرد و گفت: من سرگرد امیری هستم از اداره آگاهی. چند تا سؤال ازتون دارم.
پویا از پشت میز به سمت آنها آمد و همچنان متعجب گفت: بفرمایید. اتفاقی افتاده؟
سرگرد و همکارش روی مبل و پویا مقابل آنها نشست و گفت: در خدمتم.
سرگرد گفت: شما چند وقته که خانم افرا پاشایی رو ندیدین؟
پویا گفت: یک سالی میشه اما بعد از مکثی کوتاه گفت: برای افرا اتفاقی افتاده؟
سرگرد عکسی را که از جسد افرا گرفته شده بود به پویا نشان داد و گفت: متاسفانه ایشون به قتل رسیدن.
پویا با دیدن عکس، غمگین شد و سرش را میان دستانش گرفت و آرام گریست.
سرگرد کمی مکث کرد و سپس گفت: اگه آروم شدین، ادامه بدیم؟
پویا اشک‌هایش را پاک کرد و با اشاره سر تایید کرد که حالش خوب است و می‌تواند صحبت کند.
سرگرد پرسید: شما پنجشنبه هفته گذشته کجا بودین؟
پویا کمی فکر کرد و گفت: با خانواده‌ام باغ یکی از دوستان پدرم رفته بودیم. از صبح تا غروب اونجا بودیم.
سرگرد گفت: پس برای این ادعاتون شاهد هم دارین؟
پویا خشمگین  از جایش بلند شد و گفت: بله ولی منظورتون چیه؟ می‌خواین قتل افرا رو به گردن من بندازین؟ یه دانشگاه می‌دونست که من عاشق افرا بودم.
سرگرد گفت: بودین؟
پویا گفت: هنوزم هستم اما افرا منو نخواست. خیلی تلاش کردم تا دل‌شو به‌دست بیارم اما نتونستم. برای این‌که مزاحم زندگیش نباشم و آزارش ندم، دیگه اصرار نکردم و سعی کردم فراموشش کنم.
سرگرد گفت: فراموشش کردین؟
پویا سرش را تکان داد و گفت: نه. 
سرگرد گفت: هیچ وقت دلیل‌شو بهتون نگفت؟
پویا همچنان با لحن غمگین جواب داد: نه. البته اوایل همه چیز بهتر بود. با من خیلی گرم رفتار می‌کرد. مطمئن بودم اونم یه حسی به من داره اما نمی‌دونم چرا یه دفعه همه چیز  عوض شد. افرا با من سرد برخورد می‌کرد.
سرگرد پرسید: خب در این باره باهاش حرف نزدین؟
پویا گفت: نه. چند بار ازش پرسیدم اما جواب درستی نداد.
سرگرد گفت: با توجه به این‌که شما بهش علاقه داشتین و خیلی خوب می‌شناختینش حدس نمی‌زنین چه کسی این بلارو سرش آورده؟
پویا به فکر فرو رفت و گفت: نه. افرا یه دختر پر انرژی و پر از زندگی بود. سرحال و شاد که هیچ چیزی نمی‌تونست حال خوبش رو ازش بگیره. برای همین همه دوسش داشتن.
سرگرد از داخل جیبش کاغذ و خودکاری درآورد و شماره‌ای روی آن نوشت و به پویا داد و گفت: هر وقت نکته‌ای به ذهن‌تون رسید که به پیدا کردن قاتل کمک می‌کرد به من خبر بدین. در ضمن خودتونم از تهران خارج نشین.
سرگرد و همکارش از روی مبل بلند شدند. پویا کاغذ را گرفت و نگاهی به آن انداخت و گفت: چشم.
همین که سرگرد به در نزدیک شد و می‌خواست از آنجا خارج شود، پویا او را صدا کرد و گفت: سرگرد؟ من هر کاری می‌کنم که بتونه به پیدا کردن قاتل افرا کمک کنه.
سرگرد با اشاره سر تایید کرد و همراه همکارش از آنجا خارج شدند. همین که می‌خواستند سوار خودرو شوند، دستیار سرگرد گفت: به نظرتون این پویا رئوف می‌تونه قاتل باشه؟
سرگرد گفت: ممکنه. چون عشق وقتی به تنفر تبدیل بشه خیلی کارا ازش برمیاد.
هر دو سوار ماشین شدند و پویا از پشت پنجره به آنها نگاه کرد.
سرگرد و همکارش برای پرسش‌هایی که داشتند به خانه افرا و دیدن پدر و مادرش رفتند. سرگرد از آنها اجازه خواست تا نگاهی به اتاق افرا بیندازند. سرگرد به اتفاق همکارش وارد اتاق افرا شدند. سرگرد از او خواست با دقت اطراف را وارسی کند. خودش روی میز افرا و کشوی میز تحریریه را نگاه کرد. همکارش هم کمد لباس‌ها و وسایل افرا را بررسی کرد. مادر افرا همچنان که اشک‌هایش را با دستمالی که در دست داشت، پاک می‌کرد وارد اتاق دخترش شد. سرگرد پشت میز تحریر نشسته و لپ‌تاپ افرا را روشن کرد و رو به مادر کرد و گفت: شما پسورد لپ‌تاپ دخترتون رو می‌دونین؟
مادر گفت: تاریخ ازدواج من و پدرش یعنی14 تیر 1361.
سرگرد پسورد را وارد کرد و کمی داخل فایل‌ها را گشت. یکی از آنها قفل بود.
سرگرد از مادر افرا پرسید: یکی از فایل‌ها قفله. شما رمزشو می‌دونین؟
مادر گفت: نه. نمی‌دونستم فایل مخفی داره.
سرگرد با یکی از همکاران تماس گرفت و خواست به آدرسی که برایش می‌فرستد، بیاید تا در باز کردن آن فایل به او کمک کند.
سرگرد رو به مادر افرا کرد و گفت: دخترتون دفترچه خاطراتی چیزی نداشت که یه سری چیزای خصوصی داخلش بنویسه؟
مادر کمی فکر کرد و گفت: نه فکر نکنم. هیچ وقت ندیدم چیزی بنویسه اما مدام سرش توی این کامپیوتر بود. شاید یادداشتی، چیزی توی اون داشته باشه.
در این بین همکار سرگرد از داخل کمد جعبه‌ای پیدا کرد و به سرگرد نشان داد. سرگرد در جعبه را باز کرد و مقداری خرت و پرت داخل آن پیدا کرد؛ خرت و پرت‌هایی که به نظر می‌رسید از کسی هدیه گرفته باشد. سرگرد آنها را یکی یکی نگاه و بررسی می‌کرد. بعد هم به یک کتاب برخورد که صفحه اول آن نوشته شده بود: «برای افرا، برای دختری که به من معنای زندگی و عشق می‌دهد.»
سرگرد به تاریخ یادداشت داخل کتاب دقت کرد. مربوط به یک سال قبل بود. در این میان همکار دیگر سرگرد هم از راه رسید و پشت میز نشست و تلاشش را کرد تا فایل مخفی را باز کند.

زینب علیپور تهرانی - تپش
ضمیمه قاب کوچک
تیتر خبرها