داستان جنایی(قسمت پایانی)
شبح جنگل
آنچه گذشت... در شمارههای گذشته خواندید که دختری به نام افرا در جنگل به قتل رسید و سرگرد امیری درصدد یافتن قاتل او بود. او از دوستان و خانواده و خواستگار افرا بازجویی کرد. همچنین به منزل و اتاق افرا رفت و وسایلش را وارسی کرد تا بلکه سرنخی پیدا کند. او با یک فایل قفل در لپتاپ افرا روبهرو شد و به کمک همکارش قفل فایل را شکست و به یادداشتهای روزانه افرا دسترسی پیدا کرد. همهچیز نشان میداد که افرا به پویا علاقه داشته اما یکباره همهچیز تغییر کرده است. سرگرد بهدنبال دلیل این اتفاق بود. و حال ادامه ماجرا...
سرگرد که در یکی از یادداشتهای افرا با جمله «برای دنیا که امروز به زندگی لبخند میزند» روبهرو شده بود، متوجه شد منظور افرا از دنیا نام یک دختر است. بنابراین این احتمال را داد که یکی از همکلاسیهای افرا باشد. بنابراین شماره شادی دوست افرا را از داخل پرونده درآورد و با او تماس گرفت و پرسید: شما دختری به نام دنیا میشناسین؟ احتمالا از بچههای دانشگاهتان باشد.
صدای شادی از پشت تلفن شنیده شد که با کمی مکث و فکر کردن، گفت: من فقط یک دختر به اسم دنیا میشناسم. او هم دنیا شمس یکی از همکلاسیهامان بود. چطور؟ چیزی شده سرگرد؟
سرگرد پرسید: آدرس یا شمارهای از این خانم شمس دارید؟
شادی گفت: نه. چون دختر گوشهگیری بود. با کسی رفاقت نمیکرد. بعد از دانشگاه هم دیگه ندیدمش. ازش بیخبرم. چیزی شده؟
سرگرد بعد از تشکر و خداحافظی، تماس را قطع کرد. همراه دستیارش به دانشگاه محل تحصیل آنها رفت. از داخل بایگانی شماره و آدرس دنیا شمس را پیدا کرد و شماره دنیا را گرفت. خاموش بود. به نشانی که ثبت شده بود، رفتند اما دنیا به همراه خانوادهاش مدتی بود که از آنجا رفته بودند. سرگرد از دستیارش خواست که از هر طریقی دنیا شمس را پیدا کنند.
چند ساعتی گذشت و دستیار سرگرد از طریق ثبتاحوال، نشانی و تلفن دنیا شمس را پیدا کرد و به اتفاق همکارش راهی منزل این دختر جوان شدند. سرگرد زنگ آپارتمان را زد و منتظر ماند. ساختمان چهار طبقه بود. دختری از پشت پنجره طبقه دوم یواشکی به بیرون نگاه کرد اما دستیار سرگرد متوجه او شد و به سرگرد اطلاع داد. یکباره پسربچهای با توپی که در دست داشت در را باز کرد و میخواست خارج شود که سرگرد و همکارش سریع وارد شدند. توپ پسربچه روی زمین افتاد و پسربچه از این موضوع اخم کرد. سرگرد و همکارش در واحد طبقه دوم را زدند اما کسی در را باز نکرد. در را به زور باز کردند و داخل آپارتمان را گشتند. سرگرد یکباره به یاد پشتبام افتاد و سریع خود را به آنجا رساند. دختر جوان در حال فرار از پشتبام بود که سرگرد چند بار هشدار ایست داد اما دختر بدون توجه به هشدار سرگرد، از روی بام به پایین پرید و روی زمین افتاد و بیهوش شد. سرگرد با اورژانس تماس گرفت تا یک آمبولانس خبر کنند.
ساعتی بعد دختر جوان یا همان دنیا شمس، در بیمارستان بستری شد. جلوی در اتاق او یک سرباز ایستاده بود و رفت و آمدها را زیر نظر داشت. دنیا چشمهایش را باز کرد و خودش را در بیمارستان دید. یکباره سرگرد و دستیارش وارد اتاق شدند. سرگرد مقابل تخت دنیا ایستاد و گفت: من سرگرد امیری هستم. افسر رسیدگی به پرونده قتل افرا پاشایی. با دکتر صحبت کردم. حالتان کاملا خوبه و میتوانید به سؤالات ما پاسخ بدهید. به من بگویید آخرین باری که افرا پاشایی رو دیدید کی بود؟
دنیا کمی فکر کرد و گفت: یادم نمیآید، چون از روزهای دانشگاه خیلی گذشته.
سرگرد گفت: قرار شد درست فکر کنید و به سؤالات من جواب بدهید. چرا افرا پاشایی را به قتل رساندید؟
دنیا برافروخته شد و میخواست از روی تخت بلند شود که نتوانست. با صدای خشمگین گفت: من افرا را نکشتم. شما نمیتونید این اتهام را به من بزنید.
سرگرد گفت: چرا میتونیم. چون اثر انگشت شما را روی جسد شناسایی کردیم.
یکباره دنیا با این بلوف سرگرد غافلگیر شد و بدون اینکه بفهمد چه میگوید، گفت: دروغ میگویید. شما هیچ مدرکی ندارید. من به افرا دست نزدم.
یکباره به خودش آمد و متوجه گافی که داد شد و خودش را لو داد. اما یکباره گریست و همانطور که گریه میکرد، گفت: نمیخواستم اینجوری بشه. به خدا نمیخواستم.
سرگرد گفت: همهچیز را با جزئیات تعریف کنید.
همانطور که اشک از روی گونههای دنیا سرازیر میشد و اظهار پشیمانی میکرد، گفت: افرا، دختر مورد علاقه بچههای دانشگاه بود. کلی هم خواستگار داشت. برعکس من که آدمی گوشهگیر و خجالتی بودم و کسی من را نمیدید. حتی پویا که دیوانهوار دوستش داشتم. خیلی سعی کردم خودم و عشقم را به پویا ثابت کنم. هر کاری میکردم که من را ببینه اما ندید؛ تا اینکه فهمیدم به افرا علاقه داره. افرا دختر مهربونی بود. میدونستم وقتی احساس من را به پویا بفهمه خودش را کنار میکشه. همین کار را هم کرد. وقتی همهچیز را بهش گفتم رابطهاش با پویا تمام شد و به او جواب منفی داد اما پویا دستبردار نبود. حتی بعد از جواب رد افرا، باز هم من را ندید.
سرگرد پرسید: از ماجرای آن شب برایم بگید. افرا پاشایی را چطور به قتل رساندید؟
دنیا گفت: یک مدت افرا را تعقیب میکردم. بهش زنگ میزدم و میگفتم که پویا منو نمیبینه. تو یک کاری کن. اما افرا میگفت دیگه به من ربطی نداره و خودت باید مشکلت را حل کنی. تماسهای من و التماس و درددلهای من براش مزاحمت بود، تا اینکه شنیدم با بهار و شادی میخواهد برود سفر. تعقیباش کردم. چند بار با افرا تماس گرفتم اما جواب من را نداد. میخواستم از چادر بیرون بیاید و باهاش حرف بزنم. به خدا فقط میخواستم باهاش حرف بزنم. بالاخره جوابم را داد و آمد بیرون. اما نمیدانم چرا یک دفعه با دیدنش عصبانی شدم. هلش دادم سرش خورد به درخت. بعد دو طرف شالش را گرفتم و کشیدم. انگار دستام پرزور شده بود. آنقدر دست و پا زد که نفساش بند آمد. ولش کردم روی زمین. صدای بهار و شادی که آمد، خودم را پشت یک درخت پنهان کردم. وقتی آنها افرا را دیدند، فریاد زدند و به داخل چادرشان فرار کردند، به این فکر افتادم که افرا را دفن کنم تا پلیس پیدایش نکند. به خدا نمیخواستم بکشماش. نمیدانم چرا دیوانه شدم. دستیار سرگرد اظهارات دنیا را روی کاغذ نوشت و از او خواست امضا کند. سرگرد و دستیارش به سمت در خروجی میرفتند که دنیا، سرگرد را صدا زد و گفت: سرگرد؟ با من قرار است چه کار کنید؟
سرگرد گفت: قانون تصمیم میگیرد.
دنیا همانطور که از پنجره اتاقش به بیرون نگاه میکرد، آرام گریست.
زینب علیپور تهرانی - تپش
صدای شادی از پشت تلفن شنیده شد که با کمی مکث و فکر کردن، گفت: من فقط یک دختر به اسم دنیا میشناسم. او هم دنیا شمس یکی از همکلاسیهامان بود. چطور؟ چیزی شده سرگرد؟
سرگرد پرسید: آدرس یا شمارهای از این خانم شمس دارید؟
شادی گفت: نه. چون دختر گوشهگیری بود. با کسی رفاقت نمیکرد. بعد از دانشگاه هم دیگه ندیدمش. ازش بیخبرم. چیزی شده؟
سرگرد بعد از تشکر و خداحافظی، تماس را قطع کرد. همراه دستیارش به دانشگاه محل تحصیل آنها رفت. از داخل بایگانی شماره و آدرس دنیا شمس را پیدا کرد و شماره دنیا را گرفت. خاموش بود. به نشانی که ثبت شده بود، رفتند اما دنیا به همراه خانوادهاش مدتی بود که از آنجا رفته بودند. سرگرد از دستیارش خواست که از هر طریقی دنیا شمس را پیدا کنند.
چند ساعتی گذشت و دستیار سرگرد از طریق ثبتاحوال، نشانی و تلفن دنیا شمس را پیدا کرد و به اتفاق همکارش راهی منزل این دختر جوان شدند. سرگرد زنگ آپارتمان را زد و منتظر ماند. ساختمان چهار طبقه بود. دختری از پشت پنجره طبقه دوم یواشکی به بیرون نگاه کرد اما دستیار سرگرد متوجه او شد و به سرگرد اطلاع داد. یکباره پسربچهای با توپی که در دست داشت در را باز کرد و میخواست خارج شود که سرگرد و همکارش سریع وارد شدند. توپ پسربچه روی زمین افتاد و پسربچه از این موضوع اخم کرد. سرگرد و همکارش در واحد طبقه دوم را زدند اما کسی در را باز نکرد. در را به زور باز کردند و داخل آپارتمان را گشتند. سرگرد یکباره به یاد پشتبام افتاد و سریع خود را به آنجا رساند. دختر جوان در حال فرار از پشتبام بود که سرگرد چند بار هشدار ایست داد اما دختر بدون توجه به هشدار سرگرد، از روی بام به پایین پرید و روی زمین افتاد و بیهوش شد. سرگرد با اورژانس تماس گرفت تا یک آمبولانس خبر کنند.
ساعتی بعد دختر جوان یا همان دنیا شمس، در بیمارستان بستری شد. جلوی در اتاق او یک سرباز ایستاده بود و رفت و آمدها را زیر نظر داشت. دنیا چشمهایش را باز کرد و خودش را در بیمارستان دید. یکباره سرگرد و دستیارش وارد اتاق شدند. سرگرد مقابل تخت دنیا ایستاد و گفت: من سرگرد امیری هستم. افسر رسیدگی به پرونده قتل افرا پاشایی. با دکتر صحبت کردم. حالتان کاملا خوبه و میتوانید به سؤالات ما پاسخ بدهید. به من بگویید آخرین باری که افرا پاشایی رو دیدید کی بود؟
دنیا کمی فکر کرد و گفت: یادم نمیآید، چون از روزهای دانشگاه خیلی گذشته.
سرگرد گفت: قرار شد درست فکر کنید و به سؤالات من جواب بدهید. چرا افرا پاشایی را به قتل رساندید؟
دنیا برافروخته شد و میخواست از روی تخت بلند شود که نتوانست. با صدای خشمگین گفت: من افرا را نکشتم. شما نمیتونید این اتهام را به من بزنید.
سرگرد گفت: چرا میتونیم. چون اثر انگشت شما را روی جسد شناسایی کردیم.
یکباره دنیا با این بلوف سرگرد غافلگیر شد و بدون اینکه بفهمد چه میگوید، گفت: دروغ میگویید. شما هیچ مدرکی ندارید. من به افرا دست نزدم.
یکباره به خودش آمد و متوجه گافی که داد شد و خودش را لو داد. اما یکباره گریست و همانطور که گریه میکرد، گفت: نمیخواستم اینجوری بشه. به خدا نمیخواستم.
سرگرد گفت: همهچیز را با جزئیات تعریف کنید.
همانطور که اشک از روی گونههای دنیا سرازیر میشد و اظهار پشیمانی میکرد، گفت: افرا، دختر مورد علاقه بچههای دانشگاه بود. کلی هم خواستگار داشت. برعکس من که آدمی گوشهگیر و خجالتی بودم و کسی من را نمیدید. حتی پویا که دیوانهوار دوستش داشتم. خیلی سعی کردم خودم و عشقم را به پویا ثابت کنم. هر کاری میکردم که من را ببینه اما ندید؛ تا اینکه فهمیدم به افرا علاقه داره. افرا دختر مهربونی بود. میدونستم وقتی احساس من را به پویا بفهمه خودش را کنار میکشه. همین کار را هم کرد. وقتی همهچیز را بهش گفتم رابطهاش با پویا تمام شد و به او جواب منفی داد اما پویا دستبردار نبود. حتی بعد از جواب رد افرا، باز هم من را ندید.
سرگرد پرسید: از ماجرای آن شب برایم بگید. افرا پاشایی را چطور به قتل رساندید؟
دنیا گفت: یک مدت افرا را تعقیب میکردم. بهش زنگ میزدم و میگفتم که پویا منو نمیبینه. تو یک کاری کن. اما افرا میگفت دیگه به من ربطی نداره و خودت باید مشکلت را حل کنی. تماسهای من و التماس و درددلهای من براش مزاحمت بود، تا اینکه شنیدم با بهار و شادی میخواهد برود سفر. تعقیباش کردم. چند بار با افرا تماس گرفتم اما جواب من را نداد. میخواستم از چادر بیرون بیاید و باهاش حرف بزنم. به خدا فقط میخواستم باهاش حرف بزنم. بالاخره جوابم را داد و آمد بیرون. اما نمیدانم چرا یک دفعه با دیدنش عصبانی شدم. هلش دادم سرش خورد به درخت. بعد دو طرف شالش را گرفتم و کشیدم. انگار دستام پرزور شده بود. آنقدر دست و پا زد که نفساش بند آمد. ولش کردم روی زمین. صدای بهار و شادی که آمد، خودم را پشت یک درخت پنهان کردم. وقتی آنها افرا را دیدند، فریاد زدند و به داخل چادرشان فرار کردند، به این فکر افتادم که افرا را دفن کنم تا پلیس پیدایش نکند. به خدا نمیخواستم بکشماش. نمیدانم چرا دیوانه شدم. دستیار سرگرد اظهارات دنیا را روی کاغذ نوشت و از او خواست امضا کند. سرگرد و دستیارش به سمت در خروجی میرفتند که دنیا، سرگرد را صدا زد و گفت: سرگرد؟ با من قرار است چه کار کنید؟
سرگرد گفت: قانون تصمیم میگیرد.
دنیا همانطور که از پنجره اتاقش به بیرون نگاه میکرد، آرام گریست.
زینب علیپور تهرانی - تپش