باران عاطفه
دو هفتهای میشد که خودم را غرق کرده بودم در فکر و خیال. دیگر خیالم هم راحتتر بود. محمد، سیر تا پیاز افکار درهم برهمم را فهمیده بود. گفتم میخواهم بهعنوان پرستار افتخاری به بیماستان بروم تا سر از ماجرای باران دربیاورم، اخمهایش رفت تو هم. نگاهش خیره ماند به ریشههای فرش. ریشههایی که این چند روز تارهایش از دستم در امان نبود و پابهپای افکارم بافته شده بود.
عزیزجان یک هفتهای میشد که علائم کرونا دامنش را گرفته بود. با اولین تب، چمدانش را بست و خداحافظی کرد و رفت. حالا دلواپس او هم بودم. با اینکه خاله ملوک پیغام فرستاده بود نگران خواهر من نباش، حواسم را ششدانگ دادهام به پرستاری از او، اما دلم آرام و قرار نداشت. مادر دختر بزرگ کند با هزار امید که عصای دستش باشد آنوقت من تازه زمینگیرش هم کرده بودم! دیابت پدر و آسم عزیزجان، کم چیزی نبود که تمام حواسم را به خود مشغول نکند.
خالهملوک میگفت نگران نباشد حاجآقا زرین را فرستادم خونه عباس. آخ عباس! از وقتی کرونا سایهاش را پهن کرد روی مردم، کمتر عباس را دیدم. عباسی که حالا برای خودش آقای دکتری شده بود متخصص.
آقای دکتری که دل نازکش تاب به چاه افتادن خواهرش را در آن ازدواج ساده نداشت، حالا چطور قرار است دستوپازدن نفسهای حبسشده بیمارانش را ببیند. هرچند از وقتی مینا پا گذاشت به زندگیاش، عباس دیگر عباس سابق نبود. مینا، فرزند شهیدی که برادرش با تشویقهای خواهرانه او پا گذاشته بود به جنگ سوریه، آمدنش به زندگی عباس آنقدرها هم بیحکمت نبود.
درست همان روزهای اول دانشجوییام بود. خودم را برای درسخواندن حبس کرده بودم در همان زیرزمین نمور خانه. عباس با صورتی گلانداخته، آمد نشست روبهرویم و از دختر دانشجویی گفت که عزیزجان برایش زیر سر گرفته بود. آن روزها خانواده مینا همسایه دیواربهدیوار خالهملوک بودند. مریم از جیکوپوک او باخبر بود.
همدرس همدیگر بودند در دانشگاه تهران. او هم رشتهاش پرستاری بود. منتها یک سالی عقبتر از مریم. آن روز که صورت قرمزشده عباس را در زیر نور سفید تکلامپ زیرزمین تاریک دیدم شستم خبردار شد که نگاه قایمکی چند شب پیشش با مینا در خانه خاله، دلش را لرزانیده. خاله کل مهمانی آن شب را ترتیب داده بود تا دو خانواده را با هم آشنا کند. عباس که هیچی، مینا با آن قد کوتاه و صورت گرد و چشمان درشت و خندانش دل من را هم برده بود. خنده از صورت او جرأت افتادن نداشت. از سلامعلیک تا وقت خداحافظی ندیدم ابروهایش را در هم بشکند یا زیر لب غرولندی کند به فضایی که مورد پسندشنبود.
درست مثل محمد! کم دیده بودم گره ابروهای محمد هوای بازشدن به سرش نزند. نه حرفی میزد و نه نگاهم میکرد. ساکت روی مبل روبهروی تلویزیون نشسته بود و خیره شده بود به تارهای قالی بافته شده.
بچهها خوابیده بودند. ظهرها عادتشان بود غذا را که خوردند یک ساعتی را ولو شوند روی تختشان. از فرصت استفاده کردم و رفتم سمت آشپزخانه. پاهایم هنوز آنقدر یارای ایستادن نداشت. ضعف دستوپاهایم را بیحس کرده بود.
سردرد هنوز داشت اذیتم میکرد.
عباس میگفت این یکی فقط از اثرات کرونا نیست! از داروی بیحسی زایمان هم هست. سرفههایم، بدجور مانع جوشخوردن بخیههایم شده بود. با تکسرفهای، انالله میخواندم و دردش را که تا مغزاستخوانم تیر میکشید درجا قورت میدادم که مبادا در نظر امیر و علی مادری کمجان جلوه کنم.
قرار بود امیر فردا با مدرسه برود اردو. گفته بودند غذایتان را از خانه بیاورید. محمد گفته بود از بیرون برایش میگیرم اما من دلم راضی نبود.
با ذوق و شوق داشت از مادر اشکان و علی میگفت که قرار است برایشان کتلت درست کند. امیر را بهتر از محمد میشناختم. همیشه خواسته دلش را از زبان بقیه میگفت. سلانهسلانه رفتم به سمت رندهکردن پیاز.
محمد هنوز در فکرهایش غرق بود. آنقدری که صدای افتادن رنده روی سنگهای زمین هم نتوانست غریقی شود برای نجات او از افکارش.
پیاز تند و تیزی بود. حس بویاییام تازه برگشته بود. تنها نقطهمثبت این بیماری همین حسنکردن بو و مزه بود. 9ماهی میشد که با کوچکترین بو، به خودم میپیچیدم و دهانم را محکم به هم چفتوبست میکردم و خودم را سریع میرساندم به مکانی که دوروبرم خالی باشد از کسی. خاطراتم برای این دوران، زنده کرده بود دورانی را که باران نفسهایش با من یکی شد. پدرام آن روزها حواسش را به من دوبرابر کرده بود. با هر آخی، یک متر میپرید بالا و با هر حالی، شروع میکرد دورم به چرخیدن. ایکاش دلیل این محبتهای زورکی را زودتر فهمیده بودم!
نفهمیدم پیاز تند و تیز کی صورتم را پر از اشک کرد که محمد با یک دستمال شروع کرد به پاککردنش. پیاز را از دستم قاپید و شروعکرد به رندهکردن. زیر لب چیزی گفت که برق را از سرم پراند. یعنی محمد تمام این مدت فکرش را مشغول این فکر کرده بود؟!
عاطفه! اگه قصدت از پرستار افتخاری شدن فقط نزدیکی به باران است، اسم خودت را جهادگر نگذار! جهادگر حرمت دارد!
راست میگفت! من چقدر خودخواه بودم. برای کار شخصی میزوم و نامم را میگذارم جهادگر؟ نه! باید نیتم را عوض کنم.
لطیفه سادات مرتضوى - چاردیواری
عزیزجان یک هفتهای میشد که علائم کرونا دامنش را گرفته بود. با اولین تب، چمدانش را بست و خداحافظی کرد و رفت. حالا دلواپس او هم بودم. با اینکه خاله ملوک پیغام فرستاده بود نگران خواهر من نباش، حواسم را ششدانگ دادهام به پرستاری از او، اما دلم آرام و قرار نداشت. مادر دختر بزرگ کند با هزار امید که عصای دستش باشد آنوقت من تازه زمینگیرش هم کرده بودم! دیابت پدر و آسم عزیزجان، کم چیزی نبود که تمام حواسم را به خود مشغول نکند.
خالهملوک میگفت نگران نباشد حاجآقا زرین را فرستادم خونه عباس. آخ عباس! از وقتی کرونا سایهاش را پهن کرد روی مردم، کمتر عباس را دیدم. عباسی که حالا برای خودش آقای دکتری شده بود متخصص.
آقای دکتری که دل نازکش تاب به چاه افتادن خواهرش را در آن ازدواج ساده نداشت، حالا چطور قرار است دستوپازدن نفسهای حبسشده بیمارانش را ببیند. هرچند از وقتی مینا پا گذاشت به زندگیاش، عباس دیگر عباس سابق نبود. مینا، فرزند شهیدی که برادرش با تشویقهای خواهرانه او پا گذاشته بود به جنگ سوریه، آمدنش به زندگی عباس آنقدرها هم بیحکمت نبود.
درست همان روزهای اول دانشجوییام بود. خودم را برای درسخواندن حبس کرده بودم در همان زیرزمین نمور خانه. عباس با صورتی گلانداخته، آمد نشست روبهرویم و از دختر دانشجویی گفت که عزیزجان برایش زیر سر گرفته بود. آن روزها خانواده مینا همسایه دیواربهدیوار خالهملوک بودند. مریم از جیکوپوک او باخبر بود.
همدرس همدیگر بودند در دانشگاه تهران. او هم رشتهاش پرستاری بود. منتها یک سالی عقبتر از مریم. آن روز که صورت قرمزشده عباس را در زیر نور سفید تکلامپ زیرزمین تاریک دیدم شستم خبردار شد که نگاه قایمکی چند شب پیشش با مینا در خانه خاله، دلش را لرزانیده. خاله کل مهمانی آن شب را ترتیب داده بود تا دو خانواده را با هم آشنا کند. عباس که هیچی، مینا با آن قد کوتاه و صورت گرد و چشمان درشت و خندانش دل من را هم برده بود. خنده از صورت او جرأت افتادن نداشت. از سلامعلیک تا وقت خداحافظی ندیدم ابروهایش را در هم بشکند یا زیر لب غرولندی کند به فضایی که مورد پسندشنبود.
درست مثل محمد! کم دیده بودم گره ابروهای محمد هوای بازشدن به سرش نزند. نه حرفی میزد و نه نگاهم میکرد. ساکت روی مبل روبهروی تلویزیون نشسته بود و خیره شده بود به تارهای قالی بافته شده.
بچهها خوابیده بودند. ظهرها عادتشان بود غذا را که خوردند یک ساعتی را ولو شوند روی تختشان. از فرصت استفاده کردم و رفتم سمت آشپزخانه. پاهایم هنوز آنقدر یارای ایستادن نداشت. ضعف دستوپاهایم را بیحس کرده بود.
سردرد هنوز داشت اذیتم میکرد.
عباس میگفت این یکی فقط از اثرات کرونا نیست! از داروی بیحسی زایمان هم هست. سرفههایم، بدجور مانع جوشخوردن بخیههایم شده بود. با تکسرفهای، انالله میخواندم و دردش را که تا مغزاستخوانم تیر میکشید درجا قورت میدادم که مبادا در نظر امیر و علی مادری کمجان جلوه کنم.
قرار بود امیر فردا با مدرسه برود اردو. گفته بودند غذایتان را از خانه بیاورید. محمد گفته بود از بیرون برایش میگیرم اما من دلم راضی نبود.
با ذوق و شوق داشت از مادر اشکان و علی میگفت که قرار است برایشان کتلت درست کند. امیر را بهتر از محمد میشناختم. همیشه خواسته دلش را از زبان بقیه میگفت. سلانهسلانه رفتم به سمت رندهکردن پیاز.
محمد هنوز در فکرهایش غرق بود. آنقدری که صدای افتادن رنده روی سنگهای زمین هم نتوانست غریقی شود برای نجات او از افکارش.
پیاز تند و تیزی بود. حس بویاییام تازه برگشته بود. تنها نقطهمثبت این بیماری همین حسنکردن بو و مزه بود. 9ماهی میشد که با کوچکترین بو، به خودم میپیچیدم و دهانم را محکم به هم چفتوبست میکردم و خودم را سریع میرساندم به مکانی که دوروبرم خالی باشد از کسی. خاطراتم برای این دوران، زنده کرده بود دورانی را که باران نفسهایش با من یکی شد. پدرام آن روزها حواسش را به من دوبرابر کرده بود. با هر آخی، یک متر میپرید بالا و با هر حالی، شروع میکرد دورم به چرخیدن. ایکاش دلیل این محبتهای زورکی را زودتر فهمیده بودم!
نفهمیدم پیاز تند و تیز کی صورتم را پر از اشک کرد که محمد با یک دستمال شروع کرد به پاککردنش. پیاز را از دستم قاپید و شروعکرد به رندهکردن. زیر لب چیزی گفت که برق را از سرم پراند. یعنی محمد تمام این مدت فکرش را مشغول این فکر کرده بود؟!
عاطفه! اگه قصدت از پرستار افتخاری شدن فقط نزدیکی به باران است، اسم خودت را جهادگر نگذار! جهادگر حرمت دارد!
راست میگفت! من چقدر خودخواه بودم. برای کار شخصی میزوم و نامم را میگذارم جهادگر؟ نه! باید نیتم را عوض کنم.
لطیفه سادات مرتضوى - چاردیواری