برای آنها که نباید خواب بمانند
مؤذنهای تاریخ
دقیقا همان موقع که از کنکور و ماجراهایش خلاص شدهاید و طبق وعدههای مشاوران کنکوری فکر میکنید که دیگر خبری از روزهای پرفشار تحصیلی نیست و یک سال نان و تره خوردید و از اینجا به بعد زندگی سهم شما نان و کره است. هزار مدل پروژه و تکلیف و مطالعه آزاد و منابع متعدد امتحانی سرتان خراب میشود تا خوب شیرفهم شوید که دانشجوشدن به معنی درسنخواندن نیست. البته اگر بخواهم زندگی دانشجویی را کمی بیشتر برایتان تشریح کنم باید بگویم علاوه بر اینکه درسخواندن در این دوران بسیار مهم است، وظایف دیگری هم به دوش دانشجو گذاشته شده که همهاش در این یک جمله خلاصه میشود: «دانشجو، مؤذن جامعه است که اگر خواب بماند، نماز امت قضا میشود.» در این صفحه چهار تا روایت نوشتهایم از دانشجوهای بیدار و شجاع تاریخ که همسن من و شما بودند اما کارهای بزرگی کردهاند.
در سالن دوم دانشکده فنی، کلاس نقشهبرداری داریم. از ۱۳ آذر اوضاع دوباره بههم ریخته و اینبار دانشجوها عصبانیاند و خط اول اعتراضها را به نام خودشان زدهاند. همهچیز از زمان کودتای ۲۸ مرداد و دخالت واضح آمریکا در مسائل داخلی کشور تغییر کرده و ما دیگر، هیچکداممان آن آدمهای قبلی نیستیم. صدای دلهرهآور چکمه سربازها از پشت در کلاس به گوش میرسد اما استاد شمس نمیگذارد درسش به حاشیه کشیده شود. پیشخدمت دانشکده مخفیانه وارد کلاس میشود و هشدار میدهد که اگر اعلامیه یا روزنامهای همراه خودمان داریم، مخفیشان کنیم که سربازان قصد حمله به کلاس را دارند. کمی نگذشته بود که در با صدای مهیبی باز شد و سربازها با مسلسل به کلاس حملهور شدند. همین که لحظهای از صحن کلاس غافل شدند، بچهها مثل بمبی که منفجر شده باشد از در و پنجرهها فرار کردند. هنوز عدهای از دانشجوها در دانشکده فنی بودند که سربازها با تیر و سرنیزه به آنها حملهور شدند. خودم شریعترضوی را دیدم که چگونه کنار سالن از پا افتاد. نتوانستم بایستم، با اشک تا خیابان دویدم و آنجا بود که صدای زخمی، غمزده و خشمگین دانشجویی برای اولینبار در تاریخ صدا کرد: مرگ بر آمریکا.
اشک تمساح
چشمهایمان میسوخت. دهان و همه گلویمان هم. زیاد بودیم، آنقدر زیاد که پلیس واشنگتن نمیتوانست ساکتمان کند. فریاد مرگ بر شاه از گلوی خانوادههایمان در تهران سفر کرده بود به چندقاره آنطرفتر و رسیده بود به ما، در واشنگتن مقابل کاخ سفید. دلیل تجمعمان حضور شاه در کاخ سفید بود که دوشادوش کارتر جنایتکار ایستاده بود. ما بودیم و عدهای خودفروخته به پهلوی که احتمالا با وعده پول، مقابل ما ایستاده بودند. لحظهای که پلیس آمریکا گاز اشکآور زد فریادهایمان به هوا رفت اما صدایمان قطع نشد و انگار همه دنیا در آن لحظه چشمش به ما بود؛ مایی که با هزاران کیلومتر فاصله از هم، یکی و یکدل شده بودیم و میخواستیم دیگر زیر سلطه هیچ استعمارگری نباشیم. ما فریاد میزدیم و پا میکوبیدیم، ابرها در آسمان تکان میخوردند، باد میوزید و گاز اشکآور را تا محوطه کاخ میبرد. کارتر و شاه اشک میریختند؛ اشکی که قرار نبود گناه سالها جنایت، دیکتاتوری و فساد را از سر و روی هیچ کدامشان بشوید.
شکوفههای خونی
بهار آمده بود. شکوفههای گیلاس شاخههای بیبرگ درختان را پر کرده بود و شهر دلمرده زمستانی حالا کمکم داشت با جریان پیدا کردن هوای مطبوع و بیشتر شدن رنگهای سفید و صورتی روی درختها چهرهاش تغییر میکرد. اما آن سال بهار خیلی دوام نیاورد. 15 آوریل بود که همکارم خبر داد در میدان تیانآنمن دانشجوها جمع شدهاند و علیه حزب کمونیست، حزب حاکم بر کشور شعار میدهند. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا نگران. فنجان چایای که ریخته بودم روی میز ماند و یخ زد اما گوشهای از قلبم گرم شده بود؛ گرم بچههایی که هوشیار بودند؛ هوشیارتر از ما. شب شد و در راه خانه از شلوغی خیابانها و صدای آژیرهای سراسیمه دلم ریش شد. خانمی که کنارم نشسته بود، گفت: امروز در میدان، تانک آورده بودند مقابل دانشجوها، خون خیلیها را ریختهاند، خون خیلیها را... چشمهایم را بستم. حس کردم باز برگشتهایم به زمستان و بهار ۱۹۸۹ نیامده، بار سفر بست و رفت.
مردان شجاع
کارولینایشمالی،گرینزبورو در محوطه دانشگاه نشسته بودیم که نایکل آمد و گفت، فهمیدید امروز سیاهپوستها چه بلایی سر فروشگاه وولورث آوردهاند؟ نتوانستیم آنجا بنشینیم که بقیه برایمان خبر بیاورند، پیاده تا وولورث رفتیم و دیدیمشان. آن چهارتا سیاهپوست شجاع را. وقتی قسمت فروش غذای مغازه که مخصوص سفیدپوستها بود به آنها خدمات نداده بود در جایگاه مخصوص سفیدپوستها نشستند و بلند نشدند. فردایش هم آمدند و عدهای دیگر را با خود آوردند و حالا هم اینطور که از ظاهرشان پیداست قصد ندارند ماجرا را به این سادگیها تمام کنند. برگشتیم. وقتی در خیابان راه میرفتیم به چهره مرد قدبلندی که صاف و محکم روی صندلی نشسته بود، فکر میکردم. هیچ کداممان قبل از دیدن این چهار نفر به ذهنمان خطور نمیکرد که با نشستن در یک مکان مشخص و انجام دادن همان کارهای روزمره با هدفی خاص بشود با یک قانون ناعادلانه مبارزه کرد؛ قانونی که آدمها را براساس رنگ پوستشان از هم جدا میکند، به یک گروه خیلی چیزها میدهد و اگر مجبور نبود به گروه دیگر حق زیستن هم نمیداد.
اسما آزادیان