وقت اضافه
۹٠دقیقه بازی ایران و ولز با نتیجه صفر - صفر به پایان رسید و کار به بازی در وقت اضافه کشید. تقریبا ناامید از ثبت هیچ گلی در این دیدار به سمت اتاقم رفتم. داشتم به این فکر میکردم ایکاش گلهایی که به تیرک دروازه اصابت کرد در دروازه جا خوش میکرد که ناگهان صدای فریاد همسایهها توجهم را جلب کرد؛ با خود اندیشیدم یعنی چه اتفاقی افتاد که صداها حاکی از موفقیت برای تیم فوتبال ایران است. هرچه فکر کردم، بینتیجه بود.
گمان میکردم ثبت گل در وقت اضافه زمانی که در بازی هیچ گلی ثبت نشده، غیرممکن باشد اما دلیل دیگری هم برای کسب موفقیت پیدا نمیکردم.سر آخر شتابان از اتاق خارج شدم و به تابلوی بالا صفحه نگاه کردم، ۹۹:٠۱ نتیجه بازی ایران یک ولز صفر. باورش هم سخت بود به حدی که به چشمان خودم شک کردم. از خوشحالی نمیتوانستم چشم از تلویزیون بردارم، همانطور که خیره به صفحه نمایشگر تلویزیون بودم، صحنه عجیب و غیرممکن دیگری در حال به وقوع پیوستن بود، درست در لحظه ۱٠٠:۳۵ اتفاقی بیسابقه افتاد که پیشتر در هیچ رقابتی در ادوار فوتبال رخ نداده بود. گل دوم برای ایران توسط رامین رضاییان در دروازه حریف نشست، چطور ممکن بود؟ این بار خودم جواب سوالم را دادم، فوتبال نیز مانند زندگی است در فوتبال نیز از همان لحظهای که تلاش میکنید و به تواناییهای خود اعتقاد دارید همهچیز ممکن میشود. همه اتفاقات طبیعی و عجیب و غیرقابل باورترین اتفاقات ثبت میشود، حتی ثبت دیرهنگامترین گل تاریخ ادوار جامجهانی فوتبال.
آرمیتا رزاقیان از تهران
نیمه پر لیوان
من توی نیمه پر لیوان رو دیدن افراط میکنم. نه اینکه زندگیام لبریز از عیش باشه و ایام به کامم باشه. نه. منم مثل هفت هشت میلیارد آدم دیگه روی کره زمین، هفت هشت میلیون چاه سر راهمه و هفت هشت هزار چاه هم کنارشونه که چون همیشه چشمم به نیمه پر لیوانه، نمیبینمشون و دم به دقیقه توی چالهها میافتم و از اونجایی که سعی میکنم از کف چاله هم شاد و شنگول و سر بههوا راهم رو ادامه بدم، طولی نمیکشه که با کله توی چاه میافتم. حالا هم از ته چاه دارم اینا رو مینویسم و فکر میکنم این سبک زندگی از کجا آب میخوره؟ حقیقتا این خوشبینی بنده حقیر، محصول مشاهده روزافزون کلیپهای انگیزشیه. همونا که میگن:( زشتیای دنیا زاییده ذهن ماست و هرچی هست قشنگیه و وای نگاه کن توفان امروز چه مطبوعه و هوای آلوده چه دلپذیر!) کاش سهدونگ حواسم رو به نیمه خالی هم بدم؛ وگرنه لیوانم چنان چپه میشه و تموم آب روی زمین میریزه که یک روز بالاخره تشنهلب هلاک میشم.
فاطمه پورابراهیم از دزفول
فروش پرتقال ممنوع
تا حالا شده از اونور پشت بوم بیفتین؟ احتمالا بعد از شنیدن این حرف خندتون بگیره و با خودتون بگین اگه افتاده بودم که الان کنار حضرت عزرائیل این متن رو میخوندم! اما خب هر کاری یه پشت بومه و این ماییم که یا از اینورش میفتیم یا از اونور انگار یه مرغیم که فکر میکنه اگه از پشت بوم بپره قراره پرواز کنه و بعد سقوط میکنیم و سرمون مستقیم میخوره به سنگحتی وقتی سر سفره دست تقدیر کاری میکنه خوشمزهترین خوراکی بهمون برسه تا ته ظرف رو نون نکشیم دلمون آروم نمیشه. راستش فکر میکنم اگه کسی بگه هیچ وقت توی زندگیش افراط نکرده، احتمالا داره توی دروغ گفتن افراط میکنه.از اتفاقهای جزئی زندگی روزمره بگیر تا حرف زدن و بحث کردن هر کدومشون یه جاییه که راحت بتونیم خودمون رو توی دام افراطیگری بندازیم و احتمالا هم در خیلی مواقع حتی متوجه نشیم و با حس خفن بودن به خونه برگردیم.بهخصوص امان از روزی که این افراط برای انجام دادن یه کار خوب باشه. مثل وقتی که دکتر میگه پرتقال بخور برای سلامتی خوبه و اونوقته که یه کاری میکنیم تا یک سال بعد بهخاطر کمبود پرتقال در مملکت طرح ممنوعیت فروش پرتقال به ما رو تصویب کنن. اینجور وقتا دیگه نهتنها خودمون متوجه نمیشیم که داریم چه میکنیم حتی گاهی تشویق هم میشیم و وقتی به خودمون میایم، پشت بوم یه ساختمون سه چهار طبقه که هیچی، میبینیم از اونور یه برج بلند افتادیم.
مریم رئوفی از مشهد
پیامک صد میلیونی
برایم پیامکی آمد که ۱۰۰میلیون به حسابم واریز شده؛ یکبار نه بلکه دوبار چشمهایم را باز و بسته کردم، نه یک میلیون بود و نه ۱۰میلیون، خود ۱۰۰میلیون بود. اطرافم را نگاهی کردم، از چشمهایم تعجب میبارید و روی صورتم لبخند ریزی نقش بسته بود که کمکم در حال پاک شدن بود؛ نه اینکه دیدن این پیام بد باشد اما ارقامش به حال و احوال من نمیخورد و ربط و رابطی نداشت. در همان هنگام که به گوشیام خیره شده بودم در گوی چرخان ذهنم با خود حدس و گمان میزدم که این پول میتواند برای چه و برای که باشد. شاید پول عمل جراحی باشد که به هزار زور و زحمت تامین شده، شاید هم بخشی از هزینه تعمیرات خانهای باشد که بر اثر زلزله به آوارگی رسیده؛ بلکه هم هزینه مخارج مراسم عروسی باشد، از آن هزینههایی که خاطراتش تا ابد ماندنی است. در همین حال داشتم تصور میکردم که حال آن بندهخدایی که پول را انتقال میداده، چگونه بوده است، خوشحال و سرمست بوده یا غمگین و بغضآلود، دستهایش میلرزید یا بادی در غبغب داشته. ذهن آدمی که محدودیت ندارد، حال و احوال آن کسی که پول قرار بوده به حسابش برود هم در تصوراتم نگارش میکردم، امید که مستأصل و درمانده نباشد، چهبسا مدهوش و هیجانزده است. بازی حدس و گمانم تمام نشده بود که عصر همان روز از طرف بانک و صاحب پول تماس گرفتند، قرارمان شد برای فردا، با پررویی تمام مناسبت انتقال پول را پرسیدم، برای مراسم تدفین پسرش بود... . آری، از آن هزینههایی که خاطراتش تا ابد ماندنی است... .
فرهود عباسیفرد از تهران
آرمیتا رزاقیان از تهران
نیمه پر لیوان
من توی نیمه پر لیوان رو دیدن افراط میکنم. نه اینکه زندگیام لبریز از عیش باشه و ایام به کامم باشه. نه. منم مثل هفت هشت میلیارد آدم دیگه روی کره زمین، هفت هشت میلیون چاه سر راهمه و هفت هشت هزار چاه هم کنارشونه که چون همیشه چشمم به نیمه پر لیوانه، نمیبینمشون و دم به دقیقه توی چالهها میافتم و از اونجایی که سعی میکنم از کف چاله هم شاد و شنگول و سر بههوا راهم رو ادامه بدم، طولی نمیکشه که با کله توی چاه میافتم. حالا هم از ته چاه دارم اینا رو مینویسم و فکر میکنم این سبک زندگی از کجا آب میخوره؟ حقیقتا این خوشبینی بنده حقیر، محصول مشاهده روزافزون کلیپهای انگیزشیه. همونا که میگن:( زشتیای دنیا زاییده ذهن ماست و هرچی هست قشنگیه و وای نگاه کن توفان امروز چه مطبوعه و هوای آلوده چه دلپذیر!) کاش سهدونگ حواسم رو به نیمه خالی هم بدم؛ وگرنه لیوانم چنان چپه میشه و تموم آب روی زمین میریزه که یک روز بالاخره تشنهلب هلاک میشم.
فاطمه پورابراهیم از دزفول
فروش پرتقال ممنوع
تا حالا شده از اونور پشت بوم بیفتین؟ احتمالا بعد از شنیدن این حرف خندتون بگیره و با خودتون بگین اگه افتاده بودم که الان کنار حضرت عزرائیل این متن رو میخوندم! اما خب هر کاری یه پشت بومه و این ماییم که یا از اینورش میفتیم یا از اونور انگار یه مرغیم که فکر میکنه اگه از پشت بوم بپره قراره پرواز کنه و بعد سقوط میکنیم و سرمون مستقیم میخوره به سنگحتی وقتی سر سفره دست تقدیر کاری میکنه خوشمزهترین خوراکی بهمون برسه تا ته ظرف رو نون نکشیم دلمون آروم نمیشه. راستش فکر میکنم اگه کسی بگه هیچ وقت توی زندگیش افراط نکرده، احتمالا داره توی دروغ گفتن افراط میکنه.از اتفاقهای جزئی زندگی روزمره بگیر تا حرف زدن و بحث کردن هر کدومشون یه جاییه که راحت بتونیم خودمون رو توی دام افراطیگری بندازیم و احتمالا هم در خیلی مواقع حتی متوجه نشیم و با حس خفن بودن به خونه برگردیم.بهخصوص امان از روزی که این افراط برای انجام دادن یه کار خوب باشه. مثل وقتی که دکتر میگه پرتقال بخور برای سلامتی خوبه و اونوقته که یه کاری میکنیم تا یک سال بعد بهخاطر کمبود پرتقال در مملکت طرح ممنوعیت فروش پرتقال به ما رو تصویب کنن. اینجور وقتا دیگه نهتنها خودمون متوجه نمیشیم که داریم چه میکنیم حتی گاهی تشویق هم میشیم و وقتی به خودمون میایم، پشت بوم یه ساختمون سه چهار طبقه که هیچی، میبینیم از اونور یه برج بلند افتادیم.
مریم رئوفی از مشهد
پیامک صد میلیونی
برایم پیامکی آمد که ۱۰۰میلیون به حسابم واریز شده؛ یکبار نه بلکه دوبار چشمهایم را باز و بسته کردم، نه یک میلیون بود و نه ۱۰میلیون، خود ۱۰۰میلیون بود. اطرافم را نگاهی کردم، از چشمهایم تعجب میبارید و روی صورتم لبخند ریزی نقش بسته بود که کمکم در حال پاک شدن بود؛ نه اینکه دیدن این پیام بد باشد اما ارقامش به حال و احوال من نمیخورد و ربط و رابطی نداشت. در همان هنگام که به گوشیام خیره شده بودم در گوی چرخان ذهنم با خود حدس و گمان میزدم که این پول میتواند برای چه و برای که باشد. شاید پول عمل جراحی باشد که به هزار زور و زحمت تامین شده، شاید هم بخشی از هزینه تعمیرات خانهای باشد که بر اثر زلزله به آوارگی رسیده؛ بلکه هم هزینه مخارج مراسم عروسی باشد، از آن هزینههایی که خاطراتش تا ابد ماندنی است. در همین حال داشتم تصور میکردم که حال آن بندهخدایی که پول را انتقال میداده، چگونه بوده است، خوشحال و سرمست بوده یا غمگین و بغضآلود، دستهایش میلرزید یا بادی در غبغب داشته. ذهن آدمی که محدودیت ندارد، حال و احوال آن کسی که پول قرار بوده به حسابش برود هم در تصوراتم نگارش میکردم، امید که مستأصل و درمانده نباشد، چهبسا مدهوش و هیجانزده است. بازی حدس و گمانم تمام نشده بود که عصر همان روز از طرف بانک و صاحب پول تماس گرفتند، قرارمان شد برای فردا، با پررویی تمام مناسبت انتقال پول را پرسیدم، برای مراسم تدفین پسرش بود... . آری، از آن هزینههایی که خاطراتش تا ابد ماندنی است... .
فرهود عباسیفرد از تهران