آگاهی‌بخشی جدی‌ترین مسئولیت‌ تئاتر است

هومن رهنمون، کارگردان نمایش «عبدالرضا»:

آگاهی‌بخشی جدی‌ترین مسئولیت‌ تئاتر است

هومن رهنمون از دهه 60 و در مکتب آناهیتا زیر نظر مصطفی اسکویی تئاتر را فراگرفت و با او و بزرگانی چون بهزاد فراهانی تئاتر کار کرد. وی در برهه‌ای از زمان به آلمان مهاجرت کرد و در آنجا به تئاتر ادامه داد اما غربت را تاب نیاورد و به وطن بازگشت.

او این‌بار به دماوند رفت و در آنجا گروهی تشکیل داد به نام چکاوک و این گروه در سراسر استان تهران توسعه یافت و به‌دنبال گسترش تئاتر در شهرستان‌ها برآمد و ماحصل آن چندین نمایش وسیع و پرجمعیت شد که هریک به گونه‌ای می‌توانست معرف هومن رهنمون باشد؛ کارگردانی که نمی‌خواهد آماده‌کاری کند، بلکه به دنبال آموزش و گسترش تئاتر است تا شاگردانش بتوانند در این راه به شکل مستقل تئاتر کار کنند و بانی گسترش فرهنگ در شهرهای خود باشند. «عبدالرضا» آخرین نمایش اوست که در تالار سمندریان تماشاخانه ایرانشهر به نویسندگی مهدی همتی و با بازی افشین زارعی، سیروس کهوری‌نژاد، محمداقبال رجبی، آرزو صراف‌رضایی، علی یارلو، احمد مطوری، مسعود احمدی و بهرنگ رهنمون اجرا می‌شود. با هومن رهنمون درباره عبدالرضا و دیگر فعالیت‌هایش گفت‌وگو کرده‌ایم که می‌خوانیم:

چرا به سمت تئاتر مقاومت رفته‌اید؟
نمایشنامه‌ «رکسانا» یا همان «سرودهای نوجوانی که رژه رفتن را از رکسانا بیشتر دوست داشت» در یکی از روزهای خاص زندگی حرفه‌ای‌ام توسط علیرضا کوشک‌جلالی عزیز به‌منظور کار کردن به من هدیه داده شد. این نمایشنامه کارت دعوتی بود که پای مرا به این دنیا باز کرد. علیرضا کوشک‌جلالی، نویسنده نمایشنامه بعد از تماشای بخش‌هایی از نمایش «آن‌که گفت آری، آن‌که گفت نه» که آن‌روزها روی صحنه بود چنین تصمیمی را گرفت و عملی کرد که مرا مفتخر کند. کوشک‌جلالی یک متن برایم فرستاد و خواندم و دوست داشتم و آن را کار کردم. قهرمان نمایش فرزند یک شهید بود و جنگ فضای غالب آن بود. با این نمایشنامه به دنیای نمایش مقاومت وارد شدم. عبدالرضا هم شد دومین تجربه‌ تئاتری من در حوزه تئاتر مقاومت.

چرا به آغاز جنگ و چه‌بسا مسائل پیشاجنگ مانند جدایی‌طلبی اقوام در آغاز انقلاب رفته‌اید؟
تئاتر از نگاه من‌ فقط ابزار تمدد نیست. رسالت‌های دیگری هم دارد. آگاهی‌رسانی در شرایط مقتضی یکی از جدی‌ترین مسئولیت‌های تئاتر است. در ادامه‌ اوضاع جاری کشور پیش‌آمد. یکی از اتفاقات بسیار معمول در این گونه وقایع نمایان‌شدن ناگهانی احزاب، سازمان‌ها و دسته‌جاتی است که با ویترین یک ناسیونالیسم فریبنده در لایه‌های زیرین جدایی‌طلبی و تجزیه از اهداف اصلی آنهاست. این تجربه بدون استثنا در تمام تحرکات اجتماعی تاریخ این سرزمین واقع شده‌است. انتقال تجارب نسل‌های پیشین یکی از وظایف هنر تئاتر است. باید خیلی سریع وارد گود می‌شدم و آنچه پیش آمده‌بود را واگویه می‌کردم چون لازم بود و به درد همه می‌خورد. به‌خصوص آنها که حساس‌تر و دقیق‌ترند و احتمال فریب‌خوردن‌شان از کوچه‌ عواطف ممکن‌تر است.

آیا همچنان مسأله تجزیه‌طلبی در ایران یک مسأله‌ به‌روز است که شما به اقتضای زمانی نمایشی دراین‌باره تولید کرده‌اید؟
از نگاه من‌ این موضوع کاملا به‌روز است. دقیقا در همین خطه عزیز که مورد مثال مستقیم درام ما بود یعنی خوزستان در دو ماهه‌ گذشته سه یا چهار عملیات از جانب سازمان‌های جدایی‌طلب با مهر مشخص خودشان انجام شده‌است و در اغلب استان‌های مرزی شاهد شروع فعالیت‌های آنها هستیم.

متن متأثر از موقعیت‌های علیرضا نادری است که او هم ملهم از آرتور میلر است؛ چرا در آغاز به شیوه «برشتی» شما می‌گویید این شخصیت‌ها در انتهای نمایش می‌میرند؟
همه تولیدکنندگان آثار فرهنگی و هنری در سایه‌ زبان و رسانه‌های مشترک به هم سائیده می‌شوند و از هم اثر می‌گیرند و از هم ملهم می‌شوند، این ناگزیر است. هرچه تولیدات یک خالق بیشتر به لحاظ کمی باشد و هرچه عمیق‌تر در عاطفه‌های پیرامونی‌اش خانه کرده‌باشد طبعا سایه‌هایش روی افراد و آثار بیشتری عمیق‌تر گسترده خواهدشد. این فی‌نفسه نه مذموم است، نه مستحق ستایش. این‌که پس از دریافت اثر یا ملهم‌شدن از دیگری با خالق جدید چه باقی می‌ماند اهمیت ویژه دارد. آیا آنچه باقی‌مانده اشل کوچک‌تر یا بزرگ‌تر آثار پیش از خود است یا شناسنامه‌ مستقل خودش را دارد و منحصرا صاحب پیامی ویژه است؟ من از آقای نادری جز یک اثر که دیگری کارگردانی کرده‌بود، متاسفانه چیزی نخوانده و ندیده‌ام. هر تاثیری حس می‌کنید غیرمستقیم و صددرصد غیرعمدی صورت گرفته. من با همه‌ ضعف‌هایم به‌شدت در تلاشم که خودم باقی بمانم. چون از آنچه هستم بسیار خوشحالم.

حضور نوازندگان یک فاصله‌گذاری به شمار می‌آید، آیا تاکید بر یک اجرای تلفیقی ‌است؟
کاملا آگاهانه و موکد در ادامه‌ بیدار نگاه‌داشتن تماشاگرانم هرچه از دستم برآمده کوتاهی نکرده‌ام. نوازندگان را نمایش‌دادن هم در ادامه‌ همین هدف بوده‌است. آنها که بیداری را بر کوس آگاهی می‌کوبند بیش از اجزای دیگر مستحق تماشایند.

بازیگران بر چه مبنایی انتخاب شده‌اند که بین آشنا و ناآشنا در تئاتر تهران قرار می‌گیرند؟
به محض مطالعه اولین سطرهای طرح عبدالرضا چهره‌ افشین زارعی در فضای ذهنم مکررا دیده می‌شد... با این‌که هیچ مشخصه ویژه‌ای که چهره مردم جنوب رو یادآوری کنه در چهره‌ افشین وجود ندارد ولی من یا ذهن من به‌شدت برای فهمیدن فضای این نمایشنامه و شخصیت عبدالرضا، نیازمند چهره افشین زارعی بود. با او صحبت کردم، متن را خواند و مفصلا گفت‌وگو کردیم‌. خیلی به من کمک کرد؛ چون خاطراتی از همان سال‌ها و جنوب ایران داشت که همه به کارم آمدند. حالا دو مسأله‌ هم‌زمان داشتم یکی خالو و دیگری لیلا؛ خالو را به لحاظ چهره کاملا متضاد عبدالرضا می‌دیدم. طبیعتا با چنین پیش‌فرضی اولین گزینه در میان بازیگران ایرانی، سیروس کهوری‌نژاد بود. سی و چند سال قبل با سیروس در کارگاه‌های استاد کمال‌الدین شفیعی در یک بازه زمانی کوتاه هم‌کلاس بودیم. پیشنهادم را لبیک گفت و این دوئت عجیب ساخته شد. من در انتخاب بازیگرانم اولین، دومین، سومین، چهارمین و پنجمین اولویتم موقع انتخاب، چهره‌‌ بازیگر است. آن هم از نگاه لنز نه از نگاه تماشاگر تئاتر. دو چهره‌ای که قطعی شدند صد‌در‌صد، همان‌هایی شدند که آرزو داشتم. یعنی اولین انتخاب‌هایم را به‌دست آوردم. حالا نوبت لیلا بود. این دومین نمایش است که برای نقش زن نمایش، مقرر می‌شود که موقتا آرزو صراف‌رضایی، تا آمدن بازیگری که قرار است این نقش را بازی کند در تمرین‌ها به‌عنوان ماکت آن نقش باشد ولی بازیگر منتخب من به‌هر دلیلی ممکن نمی‌شود و آرزو جای آن بازیگر را پر می‌کند و دست آخر همه به من می‌گویند چرا از اول همین بازیگر را برای این نقش انتخاب نکرده‌بودی.... اغلب هم من آخرین نفری هستم که آرزو را در آن نقش می‌پذیرم. در این نمایش هم همین‌طور شد. چند نفری آمدند و رفتند و دست آخر آرزو با این‌که سن و سالش از نقش کمتر است، پذیرفته شد و در حد قابل قبولی به نقش نزدیک شده‌است. مصعب هم انتخاب اول خودم بود. با اقبال رجبی در نمایش «کله‌پوک‌ها» کار کرده‌بودم. از آن دسته بازیگرهای شهرستانی ا‌ست که شاید روال معمول و حرفه‌ای پذیرفتن نقش را طی نکند ولی تا نتیجه نهایی و رضایت کارگردان از پا نخواهد نشست. به سادگی هم پا پس نمی‌کشد. انصافا مصعب هم نقش بسیار پیچیده‌ای ا‌ست. خوب از پس کار برآمده. پسرها را چند بار در ذهنم جا‌به‌جا کردم تا بالاخره با این ترکیب که بهرنگ رهنمون عُبیدو و مسعود احمدی عَبیدو را بازی کنند، قطعیت یافت. مسعود احمدی را نمی‌شناختم بازی هم از او ندیده‌بودم. این اولین همکاری ماست. با بهرنگ هم دومین تجربه‌ همکاری‌مان را داریم، طی می‌کنیم. از هر دو انتخاب برای پسرها راضی‌ام. در واقع از تمام انتخاب‌هایم راضی‌ام. صادق را عزیز دیگری بازی می‌کرد که به جهت پاره‌ای ملاحظات ترجیح داد کار در این پروژه را ادامه ندهد که باعث شد من افتخار آشنایی با علی یارلو را برای اولین‌بار به‌دست آوردم. گویا از بچه‌های گروه آقای مرزبان بوده و کماکان هم هست. هنور به ادبیات مشترکی دست پیدا نکرده‌ایم‌ اما حال‌مان خوب است اما احمد مطوری که سال‌ها قبل در یک جشنواره با هم آشنا شدیم؛ در آن جشنواره داور بودم و این بازیگر معلول به‌شدت توجهم را جلب کرد. در آن جشنواره احمد مطوری جایزه‌ بازیگری گرفت. از آن سال‌ها دیگر او را ندیده‌بودم تا این‌که نقش مصعب موجب دیدار دوباره‌ ما شد. بازیگر حسی عجیبی‌ است که هیچ‌کدام از ابزارهای اصلی را به جهت معلولیتش در اختیار ندارد ولی تماشاگران بسیار جدی دنبالش می‌کنند. تیم اجرایی نمایش عبدالرضا را خیلی دوست دارم هم روی صحنه‌ای‌ها‌... . هم پشت‌صحنه‌ای‌ها... . و با تک‌تک‌شان بسیار راحتم. در پایان موضوعی را برای اولین‌بار می‌گویم و خلاص... . توصیه می‌کنم تمام علاقه‌مندان هنر بازیگری، اساتید، پژوهشگران، نظریه‌پردازان و نوآموزان این عرصه (‌که تحلیل نقش را آموخته‌اند)، فقط و فقط برای دیدن بازی‌های افشین زارعی و سیروس کهوری‌نژاد و تحلیل تخصصی دوئت این دو بازیگر، بررسی چگونگی نزدیک شدن‌های‌شان به نقش و بررسی تئوریک بروز و مدیریت احساس، این نمایش را از این نگاه لابراتواری حداقل یک‌بار ببینند.

تمام لحظات طنزگونه نمایش عبدالرضا با هدف مشخص و مشترکی در این نمایش طراحی و اجرا شده‌اند. ببینید... یک روند پارادوکسیکال موازی از آغاز تا انتهای نمایش در حرکت است. یک جایی با شروع گفته‌های عبدالرضا و عَبیدو آغاز می‌شود و با ورود خالو مراسم رسمی افتتاحیه اعلام می‌شود و یک‌جایی در پایان نمایش می‌میرند. هم سفرهای این روند دوگانه تراژدی و کمدی هستند. درست مثل زندگی. مثل همیشه، همه‌‎جا و همه‌ افراد. در جورچین وقایع زندگی خودتان، قدری دقت کنید...‌ ببینید کجای این روند که آن را «زندگی» نامیده‌ایم این دو تنها بوده‌اند؟ همیشه کمدی و تراژدی در کنار ما هستند‌. وقتی وجود آنها را صادقانه و شجاعانه می‌بینیم و یکی را به نفع دیگری سر نمی‌بریم، چنین وضعیتی به‌وجود می‌آید. ما خیلی وقت‌ها در سایه‌ عرف یا به‌دلیل مصلحت‌اندیشی یا چون قانون، چنین خواسته کمدی را برای اعتبار بیش از واقعیت تراژدی زیر پا له می‌کنیم. در این ‌نمایش کمتر پیش آمده که قدری انگبین به سرکه افزوده باشم. اگر کمدی می‌بینید‌ همان واقعیت لحظه است که من فقط رویش را نپوشاند‌ه‌ام.

سحر سلطانی - گروه  فرهنگ‌وهنر