نسخه Pdf

لحظه‌های سرنوشت‌ساز «عزرائیل»

لحظه‌های سرنوشت‌ساز «عزرائیل»

نگاه از پنجره بلند و مه‌آلود سالن گرفتم و سمت میز چوبی چرخیدم. آخرین برش کیک را قورت دادم و ته‌مانده نسکافه را روی آن سر کشیدم. کف دست چپ را کنار صورت گرفتم و از جمع دوستان جدا شدم. دور جایگاه نویسندگان پر از عکاس بود. هرچه منتظر ایستادم نیامد. از چند عکاس سراغش را گرفتم.

برخی او را نمی‌شناختند و برخی گفتند هنوز نیامده‌است. یکی از عکاس‌ها علت پیگیری‌ام را پرسید. شغلم را که فهمید، پیشنهاد کرد اگر شماره‌ای از او دارم، تماس بگیرم. تماس اول را جواب نداد. در دومین تماس گفت: «نماز عشایم را بخوانم خدمت می‌رسم». به ربع نکشیده پا روی فرش قرمز گذاشت و پیش آمد؛ آرام و مقتدر و خندان‌لب. نرسیده به جایگاه، لحظه‌ای روبه‌روی میزی ایستاد. بعد با چرخشی به راست ‌سمت ما آمد. با راهنمایی عکاسی شاخه گل سرخ را روی لوح گذاشت و پشت به تیزر تبلیغاتی جشنواره ایستاد. درست کنار جلال. داشتم آخرین عکس را می‌گرفتم که با تماس یکی از دوستان باعجله راهی سالن اصلی تالار وحدت شدم. تالار جای سوزن انداختن نبود. دم دوستان گرم که برایم جا گرفته‌بودند؛ آن‌هم‌ با پنج ردیف فاصله از جایگاه. قاری هنوز تلاوت قرآن را شروع نکرده‌بود که وارد سالن شد و با دو ردیف و پنج صندلی اختلاف از سمت چپ، جلوی من نشست. در لا‌به‌لای معرفی برنده‌های نهایی هربخش و دعوت نویسندگان به جایگاه برای دریافت جایزه، چند نفری از جمله آقایان علی رمضانی و یاسر احمدوند آمدند و ادبیات امروز را با ادبیات پیش از انقلاب مقایسه کردند و از جلال جهانگرد و «غربزدگی»‌اش گفتند. 
بی‌تاب بودم و دوست داشتم مجری هرچه زودتر برود سر بخش داستان بلند و رمان. گوشی به دست تکیه از صندلی گرفتم و کمی به‌سمت جلو خم شدم. دوربین را کمی بالا گرفتم و روی نیم‌رخش متمرکز شدم. داشتم به پشتی صندلی تکیه می‌دادم که ناگهان صدای مردی به اعتراض بلند شد. بی‌اعتنا به حرف‌هایش به صندلی تکیه‌زده و مشغول روتوش‌کردن عکس شدم. آن‌قدر پاهایم را تکان دادم تا بالاخره نوبت بخش داستان بلند و رمان شد؛ آخرین بخش. دوربین گوشی را روشن کردم. دل توی دلم نبود. دوست‌داشتم اثرش جزو برنده‌ها باشد. طبق نظر داوران، این بخش برنده نهایی نداشت و فقط دو اثر برگزیده، شایسته تقدیر شدند. بعد از برده‌شدن نام «صور» به‌عنوان اولین اثر، نفسم را در سینه حبس کردم. مشت گره‌کرده را جلوی دهان گرفتم و شروع کردم به دعا خواندن. تمام هوش و حواسم به صدای مجری بود. به‌محض این‌که اسم «عزرائیل» برده شد، دست روی سینه گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. بلافاصله دوربین را سمت او چرخاندم. آرام و باوقار از جا بلند شد. پالتوی فُتر مشکی رنگ را بر تنش مرتب کرد و از بین انبوه جمعیت کنار سالن به‌سمت جایگاه رفت. 

الهام قاسمی - خبرنگار