روزی که باکری را اسیر کردیم!
شهید مهدی باکری را نمیشناختم اما آقا مهدی ما را خوب میشناخت؛ منظورم بچه بسیجیهای زمان جنگ است. انگار ما را بلد بود، میشناخت و میدانست با این جوانهای کم سن و سال چطور رفتار کند که یک دیدار چند دقیقهای با او، تا سالها در ذهنشان ماندگار شود.
ماجرا از یک روز زمستانی در سنگر کمین لشکر نجف داخل جزیره مجنون شروع شد. سال 63 بود. پیش از عملیات بدر. این سنگر کمین 15 کیلومتر از پَدی که سنگرهای ما در آن قرار داشتند، جلوتر بود. پَد، محل زندگی ما در مجنون بود و سنگر کمین، محل رزممان! هر روز شش نفر از بچهها به سنگر کمین میرفتند و 24 ساعت نگهبانی میدادند. بعد برمیگشتند و گروه دیگری جایگزین میشد.
در یکی از نوبتهای شیفت ما بود که باران گرفت. دیدم یک بلم از داخل هور به سمتمان میآید. بچهها را خبردار کردم. همگی جمع شدند. بلم آرام پیش میآمد. روی عرشه کوچکش دو عراقی پارو میزدند. لابد از نیروهای اطلاعات- شناسایی بعثیها بودند. وقتی که خوب نزدیک شدند، با صدای بلند ایست دادیم و بر سرشان ریختیم. عراقیها غافلگیر شدند. کلاشهایمان را به طرفشان نشانه رفتیم و داد میزدیم: «لا تحرک... لا تحرک...»
اسرا به زبانی غیر از عربی با هم حرف میزدند! باران میبارید و نمیدانستیم چه میگویند. بالاخره یک نفرشان گفت: «ما ایرانی هستیم برادر. شما از کدوم یگان هستید؟» لهجه داشت. بعثی لاکردار به سن و سال ما نگاه کرده بود و میخواست گولمان بزند. اما فارسی لهجهدارش را که نمیتوانست مخفی کند!
احساس کردیم عراقیها قصد ندارند تسلیم شوند. همگی کم سن و سال بودیم و شاید بیشتر از اسرا، ما ترسیده بودیم. ناگهان ریختیم سرشان و با زور دستهایشان را بستیم. از اینجا به بعد هیچکدام از آن دو نفر هیچ حرفی نزدند. حتی تندی نکردند. دست هر دو را از پشت بستیم و فرستادیم عقب.
عصر شیفت نگهبانیمان تمام شد و برگشتیم مقر. شهید محمدرضا پوراسماعیلی مسئول واحد توپخانه تا ما را دید گفت: «صاف برید سنگر فرماندهی» ذوق کردیم! به خیالمان میخواهند به خاطر گرفتن عراقیها تشویقمان کنند. شش نفری رفتیم کنار سنگر فرماندهی صف کشیدیم. اولین نفر که وارد شد، سریع برگشت و گفت: «بچهها اون دو تا اسیر عراقی داخل سنگر فرماندهی نشستن!»
نفر به نفر با تعجب وارد شدیم. داخل سنگر تاریک بود. چشممان که به تاریکی عادت کرد، دیدیم حاج احمد کاظمی هم گوشه سنگر نشسته است. تا آمدیم حرفی بزنیم، ایشان گفت: بچهها خبر دارید چه کسانی رو اسیر کردید؟ ایشون برادر مهدی باکری فرمانده لشکر31 عاشورا هستند و نفر کناریشون هم مسئول اطلاعات- عملیات این لشکر.
چشمهایمان از تعجب گرد شدهبود. خوب که نگاه کردم دیدم زیر چشم آقا مهدی از پذیرایی صبح ما کبود شده! اما لبخند از گوشه لبش محو نمیشد. با خنده گفت: «عراقیها شانس آوردند راستی راستی گیر شما نیفتادند!» حاج احمد انگار که شرم کرد، سرش را پایین انداخت. اما آقا مهدی گفت: «این بچهها کارشون رو درست انجام دادند، باید تشویق بشن!»حاج احمد هم تشویقمان کرد و هم تشرمان زد.
سعید ریاضیپور | راوی دفاع مقدسدر یکی از نوبتهای شیفت ما بود که باران گرفت. دیدم یک بلم از داخل هور به سمتمان میآید. بچهها را خبردار کردم. همگی جمع شدند. بلم آرام پیش میآمد. روی عرشه کوچکش دو عراقی پارو میزدند. لابد از نیروهای اطلاعات- شناسایی بعثیها بودند. وقتی که خوب نزدیک شدند، با صدای بلند ایست دادیم و بر سرشان ریختیم. عراقیها غافلگیر شدند. کلاشهایمان را به طرفشان نشانه رفتیم و داد میزدیم: «لا تحرک... لا تحرک...»
اسرا به زبانی غیر از عربی با هم حرف میزدند! باران میبارید و نمیدانستیم چه میگویند. بالاخره یک نفرشان گفت: «ما ایرانی هستیم برادر. شما از کدوم یگان هستید؟» لهجه داشت. بعثی لاکردار به سن و سال ما نگاه کرده بود و میخواست گولمان بزند. اما فارسی لهجهدارش را که نمیتوانست مخفی کند!
احساس کردیم عراقیها قصد ندارند تسلیم شوند. همگی کم سن و سال بودیم و شاید بیشتر از اسرا، ما ترسیده بودیم. ناگهان ریختیم سرشان و با زور دستهایشان را بستیم. از اینجا به بعد هیچکدام از آن دو نفر هیچ حرفی نزدند. حتی تندی نکردند. دست هر دو را از پشت بستیم و فرستادیم عقب.
عصر شیفت نگهبانیمان تمام شد و برگشتیم مقر. شهید محمدرضا پوراسماعیلی مسئول واحد توپخانه تا ما را دید گفت: «صاف برید سنگر فرماندهی» ذوق کردیم! به خیالمان میخواهند به خاطر گرفتن عراقیها تشویقمان کنند. شش نفری رفتیم کنار سنگر فرماندهی صف کشیدیم. اولین نفر که وارد شد، سریع برگشت و گفت: «بچهها اون دو تا اسیر عراقی داخل سنگر فرماندهی نشستن!»
نفر به نفر با تعجب وارد شدیم. داخل سنگر تاریک بود. چشممان که به تاریکی عادت کرد، دیدیم حاج احمد کاظمی هم گوشه سنگر نشسته است. تا آمدیم حرفی بزنیم، ایشان گفت: بچهها خبر دارید چه کسانی رو اسیر کردید؟ ایشون برادر مهدی باکری فرمانده لشکر31 عاشورا هستند و نفر کناریشون هم مسئول اطلاعات- عملیات این لشکر.
چشمهایمان از تعجب گرد شدهبود. خوب که نگاه کردم دیدم زیر چشم آقا مهدی از پذیرایی صبح ما کبود شده! اما لبخند از گوشه لبش محو نمیشد. با خنده گفت: «عراقیها شانس آوردند راستی راستی گیر شما نیفتادند!» حاج احمد انگار که شرم کرد، سرش را پایین انداخت. اما آقا مهدی گفت: «این بچهها کارشون رو درست انجام دادند، باید تشویق بشن!»حاج احمد هم تشویقمان کرد و هم تشرمان زد.
تیتر خبرها