نسخه Pdf

هم‌خانواده

روایت‌های دوست‌داشتنی از انسان‌هایی ناب

هم‌خانواده

من جزو آن‌دسته از آدم‌ها هستم که هیچ‌گاه تک‌بچه‌بودن را تجربه نکرده‌ام و برایم جالب است که چرا بعضی‌ها از این‌که تنها فرزند خانواده هستند، خوشحال‌اند و شکایتی ندارند یا برعکس، بعضی آرزو می‌کنند که ای‌کاش خواهر و برادری داشتند.

راستش را بخواهید من هم گاهی اوقات، به‌خصوص آن زمان‌هایی که ناچارم خوراکی موردعلاقه‌ام را با برادرم تقسیم کنم، به خودم گفته‌ام که شاید تنها فرزند خانواده بودن هم لذت‌بخش باشد بااین‌حال، حتی وقتی تا خرخره از دست برادرم عصبانی بودم یا زمان‌هایی که قهر هستم و گمان می‌کنم که قرار است تا قیامت طول بکشد اما چند ساعتی بیشتر دوام نمی‌آورد، حتی آنجایی که از سهم سیب‌زمینی‌سرخ‌‌کرده‌ام کم می‌شود یا وقتی که مجبورم به جوک‌های بی‌مزه‌اش بخندم و از آن بدتر، وقتی که وسیله مورد علاقه‌ام را گم می‌کند، بازهم برای داشتنش شاکرم. شما را نمی‌دانم اما من یقین دارم که رابطه خواهر و برادری می‌تواند مانند روایت‌های این صفحه، دلچسب و دوست‌داشتنی باشد.

تکه‌ای از من نیست! 
دوری برایش سخت بود. میان او و برادرش مهری بود که حتی تبعید نمی‌توانست آن را کمرنگ کند. بی‌تاب دیدن دوباره او بود و از وقتی که برادر رفته بود، انگار تکه‌ای از او را برده باشند و بی‌قراری می‌کرد. دوست داشت او هم همراهش می‌رفت تا در کنار او بماند و رشد کند. در این بیست‌و‌اندی سال عمری که از خدا گرفته بود‌، رفیق و همدمش همین برادر بود. هرچند که فاصله سنی‌شان چندان کم نبود اما قلب‌های‌شان برای هم می‌تپید و می‌دانست او هم برای برادر، متفاوت از باقی خواهرهای‌شان است. بعد از مدتی دوری، از جانب برادر پیغامی به دستش رسید که از او خواسته بود تا از آنجا دل بکند و همراه چند نفر از اقوام، به ایران و در آغوش برادر مهاجرت کنند. خواهر هم با جان و دل از این درخواست استقبال کرد و با این‌که می‌دانست راه طولانی و خطرناکی را در پیش دارد اما از خواسته او اطاعت کرد. گویا برادر هم طاقت دوری او را نداشته و نیازمند حضورش بوده است. مهیای سفر شدند و از مدینه راه افتادند. در میان راه، بعضی از دوستان و اقوامش را ازدست‌داد اما همچنان راه را پیش می‌رفت تا به خراسان برسد. همه چیز اما آن‌طور که او طلب می‌کرد، پیش‌نمی‌رفت و خداوند طور دیگری تدبیر کرده بود. خواهر با آن‌همه شوق و ذوق برای دیدن برادر، هیچ‌گاه نتوانست به مقصد برسد و در میان راه، قبل از دیدن مولا و برادرش، امام‌رضا(ع)، در شهر قم از دنیا رفت.

ما هنوز همان کودکان دیرینیم
جنگ به پایان رسیده بود و بسیاری از زنان و مردان اسیر شده بودند. در میان اسرا، زنی بود که فریاد می‌زد: رهایم کنید، من خواهر رضاعی فرمانده شما هستم. جنگاوران که نشنیده بودند فرمانده‌شان چنین خواهری داشته باشد، سخن اورا باور نمی‌کردند اما وقتی زن دست از ادعا بر‌نداشت، او را به دیدار فرمانده آوردند. شیما خاطره‌ای از کودکی برادرش تعریف کرد و همان، حجتی برای مرد شد. اشک در چشمان خواهر جمع شده بود و خاطرات کودکی برای هردوی آنها زنده شد. همان زمان‌ها که برادر کوچک‌تر در آغوش خواهر می‌ماند و برایش به عربی شعر می‌خواند. برادر با نهایت تواضع لباس بلند خود را روی زمین انداخت تا او بنشیند. حال بعد از سال‌ها، تفاوت آنها نه به ‌اندازه چند سال که از زمین تا آسمان بود. خواهر اسیر جنگی بود و کافر، برادرش پیامبر اسلام بود و فاتح آن جنگ. محمد‌(ص) با او برادرانه رفتار کرد و اجازه داد تا آزادانه انتخاب کند که می‌خواهد با نهایت احترام آنجا بماند یا این‌که به قوم خود برگردد. شیما انتخاب کرد که برگردد و وقتی به جمع اقوام خود رسید، رفتار پیامبر را برای آنها شرح داد، خود مسلمان شد و دیگران را نیز مسلمان کرد. 

تا آخرش پای تو ایستادم 

می‌دانست راهی که در پیش دارد پر از مصیبت و بلاست. وضعیت زندگی‌اش در خانه همسر، خوب و رضایت‌بخش بود اما وجدان و احساسش قبول نمی‌کرد که برادر را تنها بگذارد. از وقتی که یادش می‌آمد، کنار او بود و او را طور دیگری دوست داشت؛ به‌خصوص بعد از دست دادن پدر و برادر بزرگ‌شان، این مرد نور چشم و قوت قلبش شده بود. نمی‌خواست که تنها بماند و این مسیر را بی‌همدم طی کند. پس نگذاشت که کسی مانع رفتنش بشود، با فرزندانش راهی شد و پا به پای برادر پیش آمد. وقتی در راه روبه‌روی دشمن بی‌رحم قرار گرفت، لحظه‌ای از آمدن خود پشیمان نشد. برای مظلومیت برادرش گریه کرد اما نگذاشت دشمن از غصه او شاد شود. مرهم زنان خیمه شد و یاور و دلخوشی حسین‌(ع). برادر می‌دانست که اگر شهید شود، خواهری دارد که پشت او بماند، صدای حق باشد و جلوی دشمن بایستد. با تمام مصیبت‌های آوارشده روی سرش، همچنان برای او و خدایش، بر سر دشمن فریاد بزند و شجاع باشد، برای دخترش مادری کند و نگذارد قیام او از بین برود. زینب(س) نیز برای او از هر چه داشت گذشت. پسرش را جلوتر از برادر به میدان جنگ فرستاد و قربانی کرد چون حسین علیه‌السلام، امام، برادر و نور دوچشمانش بود.

ماه همیشه بر سر او می‌تابید
وقتی به دنیا آمد، شور و شعفی در دل اهالی خانه به‌پا کرد و انگار از همان ابتدا غوغایی شیرین به دل خانواده انداخت. چهره‌اش زیبا بود؛ آن‌قدری که نه تنها خانواده، بلکه اقوام و همسایه‌ها هم زیبایی او را تحسین می‌کردند. اول بار که خواهر بزرگ‌تر قنداق او را در آغوش گرفت و با ذوق رو به پدرش گفت: خدا به ما پسر داده، دلش برای برادر غنج رفت. پدر نوزاد را در آغوش فشرد و دستانش را چندین‌بار بوسید. پسرک، نیامده در دل همه جا باز کرده بود.سال‌ها در پی هم می‌گذشت و او شاهد بزرگ شدن و قد کشیدن برادر ناتنی‌اش بود. به همسر پدرش کمک می‌کرد تا از او نگهداری کند و هرچه بزرگ‌تر می‌شد، چهره‌اش به زیبایی همان ابتدای تولد می‌ماند و هر روز، خوش‌قد‌ و قامت‌تر و نیرومند‌تر از قبل می‌شد. انگار که در دل خواهر قند آب می‌کردند وقتی او و دلاوری‌هایش را می‌دید. این مهر و علاقه هم تنها از جانب زینب‌(س) نبود، قمربنی‌هاشم نیز او را همان‌قدر دوست داشت. از او محافظت می‌کرد و نگران احوالش بود. مثل ماه بر سر او می‌تابید و آن‌قدر دلبسته او بود که نمی‌خواست لحظه‌ای غصه و عذاب خواهرش را ببیند.

مریم شاه‌پسندی - نوچوانه
ضمیمه نوجوانه
تیتر خبرها