داستان پدر و پسر  و بقیه و چوب

داستان پدر و پسر و بقیه و چوب

ثروتمندی زندگی می‌كرد كه از دار دنیا - منهای اموال و املاك و مستغلات بسیار - یك پسر داشت. اما هرچه تلاش و كوشش می‌كرد او را درست تربیت كند، او درست تربیت نمی‌شد و همواره كارهای زشت و ناپسند انجام می‌داد و از كرده‌های خود نیز دلشاد بود. روزی پدر پسر او را برای خرید انگور، انجیر و انار به بازار میوه و تره‌بار فرستاد. پسر رفت و چندین ساعت بعد هنگام غروب
 در حالی‌كه فقط انجیر خریده بود به خانه بازگشت. پدر، پسر را كتك زد. پسر گفت: چرا می‌زنی؟ پدر گفت: به دو دلیل. اول این‌كه تو را برای خرید سه چیز فرستادم و تو یك چیز خریدی و دو چیز دیگر را پیچاندی و دوم این‌كه تا الان كدام قبرستانی بودی؟ پسر كتك‌ها را خورد و هیچ نگفت.
فردای آن‌روز پدر پسر به‌سختی بیمار شد، به حدی كه در بستر افتاد و توان رفتن به درمانگاه نیز نداشت. در نتیجه پسر را صدا زد و گفت: ای پسر، برو دكتر خبر كن. پسر رفت و سه دقیقه بعد همراه چند نفر به خانه بازگشت. پدر گفت: چه زود برگشتی. اینها كی‌اند؟ پسر گفت: به من گفتی وقتی تو را پی كاری فرستادم اول این‌كه زود بیا و دوم این‌كه چند كار را بكن. من زود آمدم و این اولی پزشك عمومی است و در درمان بیماری‌های عمومی بسیار حاذق است و حتی كارتخوان نیز دارد. پدر گفت: خب. دومی كیست؟ پسر گفت: دومی طبیب سنتی است كه اگر درمان‌های طب جدید بر تو اثر نكرد، با روش‌های سنتی از قبیل جوشانده، دمنوش و پمادهای دست‌ساز تو را درمان كند. پدر گفت: خب، سومی كیست؟ 
پسر گفت: سومی وكیل است كه اگر درمان‌های امروزی و سنتی نتوانست تو را درمان كند و خدای‌نكرده زبانم لال بعد از صد و بیست سال، درباره اموال، املاك و مستغلاتت تصمیمات لازم را اتخاذ نماید. پدر گفت: ای بی‌شرف. چهارمی كیست؟ پسر گفت: چهارمی مدیر مؤسسه تكفین و تدفین سرای‌باقی‌گستران پویاست و او را آورده‌ام تا با مشورت خودت،‌ محل دفن و برنامه مراسم ترحیمت را طراحی كند. پدر كه كلا توقع نداشت، بیماری را فراموش كرد و چوب را برداشت و به دنبال پسر و همراهان افتاد و نفری یك چوب به آنها زد و آنها را خاموش كرد.