نسخه Pdf

بیا كلیشه‌ای حرف بزنیم!

روایت‌های یك مادر كتاب‌باز

بیا كلیشه‌ای حرف بزنیم!

سمیه‌سادات حسینی / نویسنده

  عكس را كه دیدم، تمام آن روز جلوی چشمم زنده شد. داشتم هارد لپ‌تاپ را می‌جوریدم كه عكس پسرك را دیدم كه جلوی بنر تبلیغاتی‌اش برای انتخابات شورای دانش‌آموزی توی حیاط دبستانش گرفته بود.
كلاس پنجم بود گمانم. دو سه روز وقت گذاشته بودیم تا با همفكری یكدیگر شعارهای تبلیغاتی‌اش را انتخاب كنیم. بعد برایش لوگو و پوستر و بنر طراحی كرده بودم. بعد با پدرش رفته بودند چاپ كرده بودند و فردایش برده بود مدرسه و نصب كرده بود. ظهر، وقتی من رسیدم مدرسه، بنر از گوشه‌اش چسب‌خورده بود و جای نصبش عوض شده بود و پسرك پر از بغض و سرشار از خشم بود.
سوارش كه كردم منفجر شد. از میان گریه بریده‌بریده‌اش كه همراه با عصبانیت شدید، صدایش را نامفهوم كرده بود، فهمیدم كه زنگ تفریح اول، یكی دیگر از نامزدها، بین همه بچه‌ها شیركاكائو و كیك پخش كرده. یكی دیگر، دفترچه یادداشت فانتزی داده و... پسرك تنها كنار بنرش ایستاده و تلاش كرده با بچه‌ها حرف بزند. چند نفر در جمع از او پرسیده‌اند كه چرا او هدیه‌ای به بچه‌ها نمی‌دهد؟ یكی هم بابت همین به پسرك توهین كرده بوده و خلاصه دعوا شروع شده. میان دعوا بنر را از روی دیوار كشیده‌اند و تا ناظم سر برسد، زیر پا كثیف و پاره شده بود. ناظم رسیده بود و بچه‌ها را سوا كرده بود و بنر را با كمك پسرك و چند تا از بچه‌ها تمیز و مرمت كرده و دوباره نصب كرده بودند. 
اما هیچ‌كدام این كارها خشم پسرك را خالی نكرده بود. 
وقتی حكایت ماجرا تمام شد، پرسیدم: «حالا می‌خوای چه كار كنی؟» 
گفت: «اینا به من رای نمی‌دن. پارسالم رای ندادن. اصلا می‌رم انصراف می‌دم.» 
گفتم: «چند نفر باهات دعوا كردن؟»
گفت: «سه‌چهار نفر.»
گفتم: «چند نفر بهت كمك كردن بنرتو دوباره نصب كنی؟» 
گفت: «سه‌چهار نفر.» 
گفتم: «دیدی؟ الانم دقیقا شرایطت مثل قبله. به‌ همون اندازه كه ممكنه مخالف داشته باشی، ممكنم هست طرفدار داشته باشی.»
با عصبانیت گفت: «آره. انصراف نمی‌دم. ولی اگه رای آوردم، پدر اون سه‌چهار نفرو درمیارم.» 
نگاهش كردم و ماشین را كشیدم كنار خیابان و ایستادم. كامل چرخیدم به سمتش و گفتم: «این یه آزمایشه. اینا ممكنه 10درصد بچه‌ها هم نباشن و تو ممكنه رای بیاری. از حالا فكراتو بكن، ببین می‌خوای كینه این چند نفر رو به دل بگیری؟ فردا توی شورا اگه لازم شد براشون كاری انجام بدی. می‌تونی بدون كینه و بغض انجام بدی؟»
الان كه فكرش را می‌كنم، می‌بینم چه خوب بود كه آن زمان، بچه بود. واقعا بچه. كودكی كه به من و هر چه می‌گفتم اعتماد داشت. كودكی كه خودش به هزار سایت و كانال خبری دسترسی نداشت. كودكی كه خودش روزی چند بار خبر طعنه‌های جناحی مسؤولان به یكدیگر و به حامیان خودشان و طرف مقابل را نمی‌خواند. وگرنه مثل ده‌ها اتفاق پس از آن، وقتی دیگر بزرگ شده و من برایش منبر می‌روم، در جوابم می‌گفت: «مامان! اینا كلیشه‌س! اینا شعاره! سیاستمدارا همه این كارو می‌كنن. دلشون با مخالفانشون صاف نمی‌شه!» 
در حقیقت این حرف را هم زد. وقتی عكس را نشانش دادم و پرسیدم كه آن روز را به‌خاطر دارد؟
به خاطر داشت! لبخندی زد كه دلیلش آن بود كه آن سال بالاخره رای آورده بود و شده بود نایب‌رئیس شورای دانش‌آموزی مدرسه. با بقیه اعضای شورا و همكاری مدیر، آن سال چند اردو و مسابقه برای بچه‌ها برنامه‌ریزی كرده بودند و پسرك از دشمنان بنرپاره‌كن هیچ انتقامی نگرفته بود. 
وقتی عكس را دید و یاد آن روز كردیم و صحبت از كلیشه و شعار شد، گفتم: «اول كه عكس رو دیدم و صحبت‌هایی كه اون روز با هم كردیم، یادم اومد، یه كتاب اومد جلوی چشمم. می‌خواستم بهت بگم بخونیش. الان كه این حرف‌ها رو زدی، حتما این كتابو بخون!»
پرسید: «از اون كتابای حوصله‌سربر نصیحتی كه نیست؟» 
گفتم: «نه اتفاقا! خیلی هیجان‌انگیزه. ماجرای كینه یه روزنامه‌نگار معروف از یه سیاستمداره. روزنامه‌نگاری كه در اثر كینه و برای انتقام، توی راهی میفته كه آخرش خودش به‌شدت مفتضح می‌شه و نابود می‌كنه خودش رو.» 
خندید: «مامان من دیگه این كتابو نمی‌خونم! هم آخرشو لو دادی! هم اینجوری كه تعریف كردی، من تا آخرش هی شكل نصیحت اخلاقی می‌بینمش! پس با خیال راحت بگو چی به چیه.»
خندیدم: «آخیش! راحت شدم! سختم بود بدون این‌كه داستان رو كامل بگم، نصیحتت كنم!» 
اسم كتاب اینه: «بهترین نقشه‌های حساب‌شده مال سیدنی شلدون. جریانش اینه كه...»