
روایتهای یک مادر کتابباز
کی بمیریم؟
سمیهسادات حسینی / نویسنده
«مامان! آقای امجدپور فوت کرد!»
«امجدپور؟ کدوم امجدپور؟»
«اا یادت نیست؟ معلم ورزشمون!»
دخترک پرید وسط حرفمان: «همون که معلم مام بود؟»
برادرش جواب داد: «آره دیگه. هم مدرسه ما میاومد، هم پیشدبستانی شما.»
ناگهان چشمهای دخترک پر از اشک شد: «چرا فوت کرده؟»
نگران بودم که برادرش جواب بدهد: «کرونا»
اما گفت: «سکته کرده.»
گفتم: «ای وای خدا رحمتش کنه. خیلی جوان بود.»
پسرک خندید: «جوون که نبود مامان!»
گفتم: «دست شما درد نکنه! همسن من بود!» و دستم را بردم یک نیشگون از بازویش بگیرم که بغض دخترک ترکید: «خیلی بدجنسی! من خیلی آقای امجدپورو دوست داشتم. یعنی الان اگه مامان بمیره عیب نداره؟»
دستم را میان راه، بردم سمت دخترک و در آغوشش گرفتم: «آره واقعا حیف شد. خیلی معلم خوبی بود. داداشیام شوخی میکنه.»
پسرک گفت: «نه منظورم اینه که خیلی زود نمرد که. وقت کرده بود زندگی کنه. جوانها بمیرن حیفه.»
گفتم: «یعنی از نظر شما، از چندسال بهبعد عیب نداره آدما بمیرن؟»
گفت: «اوووم! نمیدونم. بهنظرم اگه آدما یک کار خیلی مهم توی زندگیشون بکنن، بعدش مهم نیست هر موقع بمیرن.»
گفتم: «یعنی چی؟! مهم یعنی چی؟!»
گفت: «مثلا مریم میرزاخانی. کارهای خیلی مهمی برای دنیا کرد. وقتی فوت کرد هنوز جوون بود، اما اثرش برای دنیا خیلی زیاد بود.»
گفتم: «واای پسرجان! این چه حرفیه. یه چیزی رو میدونی؟ مریم میرزاخانی همسن الان من بود وقتی فوت کرد. با معیار تو که از یک طرف میگی من جوان نیستم. از اون طرف میگی مهم اینه که طرف کار مهمی توی زندگیش بکنه، من الان بالاخره وقت مردنم شده یا نه.»
پسرک سکوت کرده بود و فکر میکرد. خودش هم در چنگ معیار دوگانهاش گیر افتاده بود. بازی ناجوانمردانه پیش رفته بود. قرار بود بحث مرگ فقط حول آنهایی بچرخد که از ما دور بودند: آقای امجدپور و مریم میرزاخانی. قرار نبود پای این پدیده، به سرزمین امن شخصی خودمان کشیده شود.
من قواعد بازی را بههم زده بودم. با مقایسه خودم با این دو نفر، تقلب کرده بودم و بازی، ناگهان جدی شده بود.
حتی در این بساط شعبده که کرونا بهپا کرده بود و مرگ را کشانده بود تا پشت در خانهها، هنوز آنقدر نزدیک نشده بود که چنگالش را بر گلویمان حس کنیم. شده بودیم جزیرههای جداافتاده میان آبهای هراس اقیانوس مرگ. آنچه آدم که بیرون از جزیره ما، به آمار «تلفات» میپیوست، برای ما هنوز فقط چند عدد و رقم بود. ما مصون بودیم. مرگ با ما کاری نداشت. یعنی قرار بود باور کنیم که با ما کاری ندارد.
اما مرگ قواعد را بهم زده بود و روی موج کلمات، خودش را از وسط اقیانوس، پرت کرده بود وسط قلب امن جزیره ما.
پسرک آرام گفت: «مامان من که تو رو نگفتم. گفتم اونا فایدهشونو به دنیا رسوندن.»
دخترک دیگر طاقت ادامه نداشت: «ماماااان! این حرفا چیه که تو و داداشی میزنین؟ تو ممکنه کاری به مهمی کارای مریم میرزاخانی نکرده باشی، اما برای ما که مهمی. اگه تو نباشی، ما چه کار کنیم؟»
چند لحظه سکوت برقرار شد. بعد من باز هم بازی را ظالمانهتر کردم. آخرین سلاح را برداشتم و مستقیم وجدانشان را نشانهگیری کردم: «اهمیت من فقط اینه که مامان شما سه تا باشم؟
بزرگتون کنم؟ کارهایی که خودتون نمیتونین انجام بدین، براتون انجام بدم؟ بعد وقتی شما اونقدری بزرگ شدین که همه کارهاتونو بتونین خودتون بکنین، فایده من تموم میشه و دیگه عیبی نداره اگر بمیرم؟ پس خودم چی؟!»
بحث بدی بود. پیش نمیرفت. کار راحتی نبود ادامهدادن این گفتوگو. ساکت بودند. اما آرام نبودند. زیر موهای روی کلهشان، تلاطم هزار فکر و وجدان و غلیان احساسات را بهوضوح میدیدم.
دوباره تکرار کردم: «پس خودم چی؟
پس کِیفی که من خودم از زندهبودنم میکنم، چی؟ اگه یه روزی همه کارهایی که برای بقیه میکنم، تموم بشه، هنوز کارهایی که خودم دوست دارم انجام بدم، باقی میمونه. اون موقع دیگه فایدهای برای بقیه ندارم. اما خودم هنوز دلم میخواد زنده بمونم. هنوز خیلی چیزها هست که برای خودم مهمه. حتی اگر خودم برای دنیا مهم نباشم.»
پسرک چیزی نگفت. سطح هیجان احساسی گفتوگو فراتر از توان او بود. قیافهای جدی به خودش گرفته بود و از اینکه موضوعی منطقی، کارش به چنین جاهای احساساتی باریکی کشیده بود، اصلا راضی نبود.
اما دخترک گفت: «ولی تو حتی اگه خیلی پیر بشی هم، برای ما بیفایده نیستی. همهش که نباید کاری برای ما انجام بدی. گاهی وقتا آدم فقط از بودن یه نفر خوشحاله. فقط از اینکه اون آدم هست. مثلِ الانِ نینی! کاری برای ما نمیکنه. ماییم که همه کار براش میکنیم. اما از بودنش خوشحالیم. همینکه هست، برای ما بسه.»
هنوز خیلی میتوانستم نصیحتشان کنم در باب اهمیت لذت از لحظه و غنیمتشمردن دم و رضایت از خویش و ...
بروم منبر که طوری زندگی کنید که مرگ هر زمان هم که آمد، بار سنگین یکِ «کارِ مهمِ نکرده» روی دوشمان نباشد و حسرتِ عظیم «فایده برای دنیا» بیخ گلویمان نچسبیده باشد. اصلا بیخیال کارهای مهم دنیا بشوید.
اما بس بود...
فعلا همین بس بود...
«امجدپور؟ کدوم امجدپور؟»
«اا یادت نیست؟ معلم ورزشمون!»
دخترک پرید وسط حرفمان: «همون که معلم مام بود؟»
برادرش جواب داد: «آره دیگه. هم مدرسه ما میاومد، هم پیشدبستانی شما.»
ناگهان چشمهای دخترک پر از اشک شد: «چرا فوت کرده؟»
نگران بودم که برادرش جواب بدهد: «کرونا»
اما گفت: «سکته کرده.»
گفتم: «ای وای خدا رحمتش کنه. خیلی جوان بود.»
پسرک خندید: «جوون که نبود مامان!»
گفتم: «دست شما درد نکنه! همسن من بود!» و دستم را بردم یک نیشگون از بازویش بگیرم که بغض دخترک ترکید: «خیلی بدجنسی! من خیلی آقای امجدپورو دوست داشتم. یعنی الان اگه مامان بمیره عیب نداره؟»
دستم را میان راه، بردم سمت دخترک و در آغوشش گرفتم: «آره واقعا حیف شد. خیلی معلم خوبی بود. داداشیام شوخی میکنه.»
پسرک گفت: «نه منظورم اینه که خیلی زود نمرد که. وقت کرده بود زندگی کنه. جوانها بمیرن حیفه.»
گفتم: «یعنی از نظر شما، از چندسال بهبعد عیب نداره آدما بمیرن؟»
گفت: «اوووم! نمیدونم. بهنظرم اگه آدما یک کار خیلی مهم توی زندگیشون بکنن، بعدش مهم نیست هر موقع بمیرن.»
گفتم: «یعنی چی؟! مهم یعنی چی؟!»
گفت: «مثلا مریم میرزاخانی. کارهای خیلی مهمی برای دنیا کرد. وقتی فوت کرد هنوز جوون بود، اما اثرش برای دنیا خیلی زیاد بود.»
گفتم: «واای پسرجان! این چه حرفیه. یه چیزی رو میدونی؟ مریم میرزاخانی همسن الان من بود وقتی فوت کرد. با معیار تو که از یک طرف میگی من جوان نیستم. از اون طرف میگی مهم اینه که طرف کار مهمی توی زندگیش بکنه، من الان بالاخره وقت مردنم شده یا نه.»
پسرک سکوت کرده بود و فکر میکرد. خودش هم در چنگ معیار دوگانهاش گیر افتاده بود. بازی ناجوانمردانه پیش رفته بود. قرار بود بحث مرگ فقط حول آنهایی بچرخد که از ما دور بودند: آقای امجدپور و مریم میرزاخانی. قرار نبود پای این پدیده، به سرزمین امن شخصی خودمان کشیده شود.
من قواعد بازی را بههم زده بودم. با مقایسه خودم با این دو نفر، تقلب کرده بودم و بازی، ناگهان جدی شده بود.
حتی در این بساط شعبده که کرونا بهپا کرده بود و مرگ را کشانده بود تا پشت در خانهها، هنوز آنقدر نزدیک نشده بود که چنگالش را بر گلویمان حس کنیم. شده بودیم جزیرههای جداافتاده میان آبهای هراس اقیانوس مرگ. آنچه آدم که بیرون از جزیره ما، به آمار «تلفات» میپیوست، برای ما هنوز فقط چند عدد و رقم بود. ما مصون بودیم. مرگ با ما کاری نداشت. یعنی قرار بود باور کنیم که با ما کاری ندارد.
اما مرگ قواعد را بهم زده بود و روی موج کلمات، خودش را از وسط اقیانوس، پرت کرده بود وسط قلب امن جزیره ما.
پسرک آرام گفت: «مامان من که تو رو نگفتم. گفتم اونا فایدهشونو به دنیا رسوندن.»
دخترک دیگر طاقت ادامه نداشت: «ماماااان! این حرفا چیه که تو و داداشی میزنین؟ تو ممکنه کاری به مهمی کارای مریم میرزاخانی نکرده باشی، اما برای ما که مهمی. اگه تو نباشی، ما چه کار کنیم؟»
چند لحظه سکوت برقرار شد. بعد من باز هم بازی را ظالمانهتر کردم. آخرین سلاح را برداشتم و مستقیم وجدانشان را نشانهگیری کردم: «اهمیت من فقط اینه که مامان شما سه تا باشم؟
بزرگتون کنم؟ کارهایی که خودتون نمیتونین انجام بدین، براتون انجام بدم؟ بعد وقتی شما اونقدری بزرگ شدین که همه کارهاتونو بتونین خودتون بکنین، فایده من تموم میشه و دیگه عیبی نداره اگر بمیرم؟ پس خودم چی؟!»
بحث بدی بود. پیش نمیرفت. کار راحتی نبود ادامهدادن این گفتوگو. ساکت بودند. اما آرام نبودند. زیر موهای روی کلهشان، تلاطم هزار فکر و وجدان و غلیان احساسات را بهوضوح میدیدم.
دوباره تکرار کردم: «پس خودم چی؟
پس کِیفی که من خودم از زندهبودنم میکنم، چی؟ اگه یه روزی همه کارهایی که برای بقیه میکنم، تموم بشه، هنوز کارهایی که خودم دوست دارم انجام بدم، باقی میمونه. اون موقع دیگه فایدهای برای بقیه ندارم. اما خودم هنوز دلم میخواد زنده بمونم. هنوز خیلی چیزها هست که برای خودم مهمه. حتی اگر خودم برای دنیا مهم نباشم.»
پسرک چیزی نگفت. سطح هیجان احساسی گفتوگو فراتر از توان او بود. قیافهای جدی به خودش گرفته بود و از اینکه موضوعی منطقی، کارش به چنین جاهای احساساتی باریکی کشیده بود، اصلا راضی نبود.
اما دخترک گفت: «ولی تو حتی اگه خیلی پیر بشی هم، برای ما بیفایده نیستی. همهش که نباید کاری برای ما انجام بدی. گاهی وقتا آدم فقط از بودن یه نفر خوشحاله. فقط از اینکه اون آدم هست. مثلِ الانِ نینی! کاری برای ما نمیکنه. ماییم که همه کار براش میکنیم. اما از بودنش خوشحالیم. همینکه هست، برای ما بسه.»
هنوز خیلی میتوانستم نصیحتشان کنم در باب اهمیت لذت از لحظه و غنیمتشمردن دم و رضایت از خویش و ...
بروم منبر که طوری زندگی کنید که مرگ هر زمان هم که آمد، بار سنگین یکِ «کارِ مهمِ نکرده» روی دوشمان نباشد و حسرتِ عظیم «فایده برای دنیا» بیخ گلویمان نچسبیده باشد. اصلا بیخیال کارهای مهم دنیا بشوید.
اما بس بود...
فعلا همین بس بود...