ماجرای دو شخص و یک پیر و راز پشت پرده
امید مهدینژاد طنزنویس
در روزگار حکومت سلسله گوگوریو بر سرزمین کره، دو شخص که با یکدیگر دوست بودند در یک روز تعطیل تصمیم گرفتند با هم به بیرون بروند. شخص اول که اخلاقگرا بود، پیشنهاد کرد با هم به معبد عزیمت کنند و به امور معنوی مشغول شوند. اما شخص دوم که خوشگذران بود، پیشنهاد کرد با هم به بار بروند و نجسی بخورند و سپس به دنسینگ عزیمت کنند. از آنجا که هریک بر اساس مبانی فکری و اخلاقی خود بر پیشنهاد خود اصرار داشتند، از هم جدا شدند. شخص اول به معبد رفت، اما در آستانه ورودی معبد ناگهان پارهآجری از دیوار کنده شد و به سر او اصابت کرد و آن را شکست. شخص دوم نیز به بار و دنسینگ رفت و در راه هزار وون نیز پیدا کرد. هنگام غروب دو شخص بار دیگر به هم رسیدند. شخص دوم گفت: وا ! سرت چی شده؟ شخص اول گفت: آجر خورده. شخص دوم گفت: بفرما. تو به معبد رفتی و سرت شکست، من به دنسینگ رفتم و هزار وون نیز پیدا کردم. کدام بهتر است؟ آنها تصمیم گرفتند سراغ پیر دانا بروند و از او بپرسند کدام بهتر است. پیر دانا که در خلوتگاه نشسته و مشغول تفکر در مفاهیم بنیادین هستی بود، پس از شنیدن ماجرا برخاست و مقداری قدم زد و پس از چند ثانیه گفت: ببخشید، پایم خواب رفته بود. وی سپس افزود: ای شخص اول، تو قرار بود زیر تریلی بروی، اما بهخاطر عزیمت به معبد، فقط یک پارهآجر به سرت خورد. و ای شخص دوم، تو قرار بود گنج پیدا کنی، اما بهخاطر عزیمت به بار و دنسینگ تنها هزار وون پیدا کردی. شخص دوم گفت: از کجا معلوم؟ پیر دانا گفت: از اونجا و به گنجی که مردی دیگر پیدا کرده بود و آن را برای فروش به بازار جواهرفروشان میبرد، اشاره کرد. در این لحظه شخص دوم که واقعا عبرت گرفته بود از شخص اول عذرخواهی کرد و هزار وون را برای کمک به امورات معبد به پیر دانا اهدا کرد و قبض آن را گرفت و برای مدتی واقعا خاموش شد.
تیتر خبرها