32 سال بعد از بمباران شیمیایی روستای زرده كرمانشاه، با مردمش همصحبت شدیم مردمی كه هنوز شبها كابوس میبینند
یک شهر پر از درد
اینجا آسمان كابوس مردم است؛ همانطور كه صدای غرش هواپیما كوچه پسكوچههای خاكی پر از جنازه، كابوسند؛ همانطور كه ساعت 7 صبح، بهخصوص كه 7صبحِ 31 تیرماه باشد. كابوس، با غرش فانتومهای عراقی شروع شد.یك جمعه دور كه آسمان آبی بود و زمین سبز و آب جاری. یك جمعه دورِ دور كه مردم زرده هنوز شاد بودند. كابوس با پرندههایی كه یكییكی روی زمین افتادند، جانگرفت. با ماهیهایی كه پف كردند و آمدند روی آب رودخانه، گوسفندهایی كه دهانشان كف كرد، افتادند روی زمین و مردند... كابوس زرده اما وقتی كابوس شد كه آدمها یكییكی جان دادند؛ كنار هم، همانطور كه دست هم را گرفته بودند برسند به یك پناهگاه؛ همانطور كه میدویدند، میخوردند زمین، بلند میشدند... همانطور كه همدیگر را صدا میزدند. آدمهایی كه نمیدانستند بمباران شیمیایی یعنی چه؛ كه بمب شیمیایی با آنها چه كار میكند. كابوس مردم زرده 15 دقیقه بعد از بمباران شیمیایی شروع شد؛ 32 سال پیش و هنوز كه هنوز است زنهای روستا وقتی دم میگیرند، زیر لب فقط یك چیز را تكرار میكنند: زرده پر از درده... پر از درده.
كوچه پسكوچههای خاكی زرده اگر زبان داشتند در دادگاه لاهه هم شهادت میدادند به مظلومیت مردم زرده؛ مردمی كه پنج روز بعد از پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل، هدف بمبهای شیمیایی رژیم بعث قرار گرفتند. مردمی كه فكر میكردند كه قطعنامه یعنی آتشبس؛ آتش اما پنج روز بعد از پذیرش قطعنامه، گُلهگُله برسرشان بارید؛ مثل زغال كه بریزد روی فرش و جابهجا فرش را بسوزاند... آتش از همان روز 31 تیر 67 یك داغ بزرگ گذاشت گوشه دل خیلی از خانوادهها.
حالا هر سال اولین ماه تابستان كه به آخرین روزش میرسد، فریدون حسینی میماند و یك داغ كه نه كهنه میشود و نه تمام. فریدون 68 ساله امروز، آن روزها یك جوان 36 ساله بوده و بمباران را خیلی خوب یادش است؛ آنقدر كه به ما بگوید: «آن روز قیامت بود؛ قیامت مردم زرده...» و منظورش به مردمی باشد كه بعد از بمباران یكییكی جان دادند. از این بمباران نصیب خانواده او، شهادت شش عضو خانوادهاش بود؛ نزدیكترینهایشان؛ پدر و برادرهایش: «پدرم میرحسین حسینی بود، برادرهایم شمسا...، عبدا...، حسین، حیدر و نوربخش... همهشان همان روز بمباران شیمیایی شهید شدند.»
32 سال هم كه از این حادثه گذشته باشد، داغ پدر، داغ برادرها برای او كهنه نمیشود؛ همین است كه صدایش میگیرد و پر از بغض میگوید: «من نزدیك امامزاده بابا یادگار بودم كه هواپیماها آمدند. آمدن هواپیما برای ما غیرعادی نبود. ما سر راه عراقیها بودیم، یك موقعهایی 20 تا هواپیما از بالای سر روستا رد میشد، یك موقعهایی 30 تا... خیلیوقتها هم بمب میانداختند، اما شیمیایی نبود... ما از هواپیماها نمیترسیدیم. عادت كرده بودیم به دیدنشان.»
بهیکباره قیامت شد
هواپیماهای آن روز اما سفیر مرگ بودند: «آنها چهارتا بودند، من دیدم كه از بالای سر روستا رد شدند، رفتند اما دوباره برگشتند و بمب انداختند. بعد انگار قیامت شد... چشم چشم را نمیدید... مردم فرار میكردند. هركسی میخواست یك جایی پناه بگیرد. تازه آن موقع ما فكر میكردیم بمب معمولی است. خدا را شكر میكردیم كه به خانههایمان نخورده و جایی خراب نشده... نمیدانستیم كه شیمیایی یعنی چه.» نه، مردم زرده نمیدانستند شیمیایی یعنی چه. چیزی دربارهاش نشنیده بودند... اصلا به خاطره همین بود كه وقتی چشمهایشان سوخت، رفتند از آب سراب روستا به سر و صورتشان زدند و حالشان بدتر شد: «وقتی بمباران شد من سریع یك جایی پناه گرفتم... اما وقتی بیرون آمدم انگار روز قیامت بود... همه جا پر از جنازه بود... توی كوچهها مردم همین طوری افتاده بودند...»
فریدون جلوتر كه رفت نزدیك خانهشان كه رسید، چشمهایش سیاهی رفت، از دیدن جنازه اعضای خانوادهاش: «همه روی زمین افتاده بودند... من همه را به تنهایی خاك كردم... آخرین نفر را سه روز بعد گذاشتم توی خاك...كسی نبود كه به ما كمك كند...»
فقط 5درصد جانبازی!
داغ این خاطره 32 سال است كه روی دل فریدون سنگینی میكند ؛ همانطور كه عوارض بمباران شیمیایی هرازچند گاهی از راه میرسند و نفسش را میبُرند: «ما خیلی مظلوم بودیم... به خیلیهایمان بعد از چند سال آمد و رفت 5درصد جانبازی دادند. فقط 5درصد... شما بیا ببین این مردم خرابی حالشان به 5درصد میخورد؟»
آخرین تصویر؛ آدمهای مُرده
چشمهای سعدا... بعد از بمباران شیمیایی دیگر نمیبیند. اما چند روز مانده به بمباران، به سالگرد این اتفاق، چشمهایش میشوند دوتا گوی آتشین، گر میگیرند انگار و یادش میآورند که 32سال پیش، هواپیماها که رفتند او ماند و چشمهایی که بیناییشان رفت و بدنی که تاول زد و سرخ شد. سعدا... دلش نمیخواهد از آن روز صحبت کند اما به اصرار ما میگوید که آن روزها یک پسر 11 ساله بوده؛ در اوج شادابی و بازیگوشی و این اتفاق همه آیندهاش را از او گرفته:« ما نمیدانستیم بمب شیمیایی زدهاند، فقط دیدیم بمب خورد زمین و گفتیم برویم کمک کنیم... دویدیم به طرف محل اصابت بمب، عجیب بود اما دیدیم که مردم روی زمین افتادهاند و هیچ خونی هم نبود... باز نفهمیدم این بمب شیمیایی است، فقط دود سفید اذیتمان میکرد. بعد شنیدیم که میگویند بمب شیمیایی است و سرو صورت تان را بشویید. رفتیم سمت چشمه. نمیدانستیم یکی از بمبها بالادست چشمه توی آب خورده و از آن بالا تا همینجا که روستا بود آب آلوده شده.»
سرگیجه، تهوع و سوزش چشم...شیمیایی شدن برای سعدا... با این نشانهها شروع شد :«کم کم پوستم هم تاول زد... بعدتر سوی چشمهایم هم رفت.» حالا آخرین تصویر کنج چشمهای همیشه تاریک او، تصویر آدمهاست. آدمهای مرده. مردههای روی زمین.
زخمهایی که هنوز دهان باز میکنند
امید نیازی، آن روز بمباران نبود. هنوز به دنیا نیامدهبود. یکسال بعد او به دنیا آمد و شد یکی از اهالی این روستا. او حالا یکی از اعضای شورای روستاست و در این سالها کم ندیده که مردمش از عوارض شیمیایی بنالند :« اینجا هنوز خیلیها از عوارض بمباران در اذیت هستند، خیلیها بیماری دارند، مشکل ریوی، کلیوی زیاد است... این اصلا طبیعی نیست ما خودمان میدانیم که اینها به خاطر عوارض بمباران شیمیایی است؛ اما کسی به ما توجه نمیکند.»
حرفهای او را مسؤول خانه بهداشت روستا هم برای ما تکرار میکند. جوهر حسینی، آن روز بمباران پنجساله بوده ؛ شاید یک تصویر گنگ از بمباران شیمیایی در ذهنش باشد، اما تصویر واقعی جلوی چشمهایش، تصویر آدمهایی است که ناغافل مریض میشوند و از دنیا میروند . او هم به ما میگوید:«آمار بیماران سرطانی ( سرطان خون و ریه ) و کلا بیماران تنفسی در مقایسه با جمعیت مشابه در روستاهای دیگر بیشتر است. ما مشکلات دیگری هم داریم مثل سقط جنین و... اما چون تحقیقی انجام نشده، من نمیتوانم مستقیما اینها را به بمباران شیمیایی ربط بدهم...»
با این حال مردم زرده ته دلشان مطمئن هستند هربلایی که در این سالها سر اهالی روستا آمده یکسرش به 31 تیرماه 67 میرسد.
275 شهید و 1146 مصدوم
در روستای زرده در منطقه ریجاب، در دامنه ارتفاعات دالاهو، زندگی خیلیها بعد از بمباران شیمیایی سیاه شد. دودهای بدبوی سمی،275 نفر را همان روز بمباران با خودشان بردند. 1146 نفر هم بعد از بمباران زنده ماندند و شدند مصدوم شیمیایی. این آمار را شیرمحمد کرمی به ما میدهد؛ یکی دیگر از اهالی روستا که حالا عضو شورای زرده است. او هم میگوید :« در طول هشت سال دفاع مقدس روستای ما زیر توپخانه دشمن بود... اما ما وقتی که فکرش را نمیکردیم ضربه خوردیم، چون قطعنامه امضا شدهبود، ما هم هیچ اطلاعاتی درباره بمب شیمیایی نداشتیم. هواپیماها که رفتند غبار توی هوا که خوابید تازه یک دود غلیظ سفید رنگ را دیدیم و یک بوی بد ... باز نمیدانستیم شیمیایی زدهاند. فقط دیدیم پرندهها از روی درختها میافتند پایین. من یادم است که رفتم چند تا از این پرندهها را برداشتم که پناهشان بدهم، دیدم توی دستم جان دادند. »
او هم حالا جزو جمعیتی است که 5درصد جانبازی نصیبش شده از این اتفاق :« روستای ما 450 جانباز شیمیایی دارد. اما خیلیها هم چون مدرک بالینی نداشتند، نتوانستند جانبازی شان را ثابت کنند. آنموقع تنگه مرصاد بسته بود و اصلا خیلیها نتوانستند خودشان را به بیمارستان برسانند و تشکیل پرونده بدهند. اما در این سالها عوارض شیمیایی در مردم ما کم نبوده و خانهای در روستای ما نیست که دستکم یک عضوش از عوارض شیمیایی رنج نکشد...»
زلزله و خانههای ویران
در خاطره مردم روستای زرده، 21 آبان 96 هم یک تاریخ ماندگار است؛ از آن روزهای تلخ که یادشان نمیرود؛ زلزله کرمانشاه که روستای زرده را هم لرزاند و هشت نفر را کشت، 150 نفر را زخمی و بیشتر از 70درصد خانههای روستا را خراب کرد. زلزلهای که زخم زردهایها را تازهتر کرد و شیرمحمد کرمی دربارهاش میگوید:« زلزله خاطره بمباران را برای خیلیها زنده کرد... باز ما جنازه دیدیم و باز مردم دستشان به جایی بند نبود... بعد از زلزله خانههای خیلیها خراب شد، روزهای اول چون داروهای مردم زیر آوارها ماندهبود، از نظر تامین دارو همگی مشکل داشتند...»
تبعات زلزله هم اما برای مردم این روستا هنوز تمام نشدهاست و کرمی در توضیح این اتفاق میگوید:«بعد از زلزله آمدند برای مردم ما یک روستای جدید بسازند، این خانههای جدید اما هنوز تکمیل نشده وهنوز تعدادی از خانواده در کانکس و چادر زندگی میکنند. آب آشامیدنی هم که هنوز نداریم. مردم بلاتکلیفند و نمیدانند کی قرار است این خانهها تکمیل بشود؟!»