داستان آخرین نخ سیگار

«وجدان زنو» ایتالو اسووو را خوانده‌اید؟ اگر نه، معطل نكنید؛ این رمانی است كه تا آخر عمر فراموشش نخواهید كرد

داستان آخرین نخ سیگار

«وجدان زنو» رمانی است نوشته ایتالو اسووو، نویسنده ایتالیایی. این رمان را مرتضی كلانتریان ترجمه كرده و در نشر بان چاپ و منتشر شده است. جلد فعلی كتاب با جلد قبلی‌اش فرق دارد، در جلد قبلی طنز تلخ داستان به‌خوبی بازنمایی شده بود. روی جلد كتابی كه من دارم نوشته شده چاپ سوم ولی درست نمی‌دانم آیا كتاب هنوز هم در چاپ سوم متوقف شده یا آدم‌های بیشتری آن را خوانده‌اند. به هر حال این رمانی است كه هر كس آن را نخواند، قطعا چیز مهمی را از دست داده است.

۱
اگر یكی از من بپرسد ایتالو اسووو تو را یاد كی می‌اندازد، می‌گویم طبیب اصفهانی بخت‌برگشته كه از سه هزار بیت شعری كه توی دیوانش هست، فقط آن غزل غمت در نهانخانه دل نشیند، بین مردم جا باز كرده است. اگر بگوید به سرت زده، جواب می‌دهم نه، ولی شك ندارم مردی كه رمان وجدان زنو را نوشته، پاك دیوانه بوده‌است. ظاهرا اسووو سه رمان نوشته، دو تای آنها با بی‌اعتنایی مطلق منتقدان و خواننده‌ها روبه‌رو شده و بلیت یكی برنده شده‌است.
 وجدان زنو همان رمان است. آس سرنوشت‌سازی است كه او اواخر عمر نویسندگی‌اش آن را رو كرده؛ یك‌جور گل دقیقه 90 است. از آن گل‌ها كه توی تیتراژ برنامه‌های ورزشی نشان‌شان می‌دهند. وقتی بعد از نوشتن دو رمان كسی به اسووو نگفت خرت به چند من، او 25 سال سكوت كرد و بعد شبیه آدمی كه برای پریدن از یك دره عمیق دورخیز می‌كند، از راه رسید. كتاب چاپ شد و بلافاصله تحسین همه را برانگیخت، از جمله جیمز جویس افسانه‌ای كه همراه دو سه نفر دیگر زبان به تجلیل آن گشودند.
طبق شهادت زندگینامه‌نویسان ادبی، اسووو سال 1861 به‌دنیا آمد و 67 سال بعد در جریان یك تصادف از دنیا رفت. من یك عكس از او دیدم كه در آن كلاه گردی روی سرش گذاشته و پیرهن سفیدش را با كت و شلوار سیاه و پاپیون مشكی ست كرده است.
یك سبیل نیمچه پت و پهن دارد و چشم‌هایی كه تا حدود زیادی غمگین‌اند، با این حال عكس طوری است كه نمی‌شود فهمید مرد جوان داخل آن نویسنده‌ بزرگی است، چون بیشتر آدم را یاد سرمایه‌گذاران بانك یا تاجران كاركشته می‌اندازد. مرتضی كلانتریان مترجم وجدان زنو در بخشی از مقدمه كوتاهش توضیح می‌دهد اسووو سهامدار یكی از شركت‌های صنعتی بزرگ ایتالیا بوده و تمام وقتش را صرف رسیدگی به كارهای این شرکت می‌كرده، بنابراین اگر ببینده با تماشای این عكس خیال كند با یك بیزینس‌من موفق روبه‌رو شده‌است، تعجبی ندارد. كلاه اسووو توی عكس از آن كلاه‌هایی است كه جویس هم داشته، ولی در اجزای صورت جویس یك چیزهایی هست كه می‌شود حدس زد نویسنده است. مثلا عینك گرد جویس جزو عینك‌های مشهور تاریخ بشریت است، ولی اسووو همین را هم ندارد، در عوض معصومیتی توی چهره‌اش دیده‌می‌شود كه كفر آدم را بالا می‌آورد، چون احتمال این را كه نوعی بی‌دست و پا بودن افراطی او را از جایگاه واقعی‌اش در تاریخ ادبیات دور كرده باشد و تعدادی بی‌استعداد پر سر و صدا را جای او نشانده باشد، تقویت می‌كند. من نمی‌دانم چرا دو رمان دیگر اسووو به فارسی ترجمه نشده چون بازار كتاب پر است از آثار بدی كه چاپ‌های متعدد آنها را مهم جلوه داده است.


۲

 دقیقا 13 سال پیش، بعد از یكی دو سال سیگار كشیدن تصمیم داشتم آن را ترك كنم. تبلیغات علیه سیگار، ترس بو بردن خانواده از سیگاری‌شدن فرزند خطاكارشان به‌علاوه عكس‌های مشمئزكننده‌ای كه از آخر‌ عاقبت قلب و ریه افراد سیگاری منتشر می‌شد و آنها را شبیه آهن‌های زنگ‌زده نشان می‌داد، مطمئنم كرده‌بود چاره‌ای ندارم غیر از این‌كه آن پاكت بهمن كوچك را مچاله كنم و یك‌بار برای همیشه قید سیگار را بزنم. خوب یادم هست در خانه یكی از شاعران و نویسندگان معاصر كه اگر راضی بود اسمش را می‌آوردم، نشسته بودیم و داشتیم شرح فصوص‌الحكم داوود قیصری را می‌خواندیم. اتاق غرق دود بود و استكان‌های چای هر چند دقیقه یكبار پر و خالی می‌شدند. یك كپه كاغذ روی میز تحریر بود و دو صندلی این طرف و آن طرف میز قرار داشت. روی یكی او نشسته بود و روی دیگری من. دو سه زیرسیگار چینی و فلزی روی میز دیده می‌شد كه همه پر‌شده بودند، طوری كه برای خاموش كردن سیگار جدید ناچار می‌شدیم بین فیلترها و خاكسترها یك جای خالی باز كنیم، مثل آدمی كه توی صف‌های متراكم به آب و آتش می‌زند جایی برای خود دست و پا كند. سیگار را توی توده خاكستر خاموش كردم، نرمی شستم را كشیدم به انگشت سبابه‌ام و گفتم: زرد شده. گمانم باید ترك كنم. سیگاری قهاری بود. از هر پنج فیلتری كه توی زیرسیگاری‌ها افتاده بود، یكی مال من بود، چهار تا مال او. بی‌این‌كه به روی خودش بیاورد حرف من را شنیده یا نه، پرسید: وجدان زنو را خوانده‌ای؟ گفتم: چی؟ گفت: وجدان زنو؛ مال یك نویسنده ایتالیایی است. همین یك رمان را ازش دیده‌ام. قبل از این‌كه فرصت كنم جواب بدهم، بلند شد و از توی كتابخانه پشت سرش كتاب را بیرون كشید و گذاشت روی میز، جلوی من. آن‌قدر كهنه بود كه می‌شد تشخیص داد چند بار خوانده شده‌است. روی جلد، با خوش‌ذوقی یك نقاش شوخ‌طبع، مردی كج و كوله با سیگاری روی لب، داشت خودش را از پوسته‌ای خشن و رسمی بیرون می‌كشید. در واقع یك زیپ بزرگ، شبیه زیپ كاپشن، باز شده بود و از دل یك آدمك كاغذی، مردی داشت خودش را بیرون می‌كشید. به قدری جذاب بود كه دست خواننده را می‌گرفت و وارد كتاب می‌كرد. اخیرا كه چاپ تازه كتاب را با طرح جلدی ناشیانه دیدم، متوجه شدم گرافیست‌های خوب چه حق بزرگی بر گردن بازار كتاب دارند.
چند دقیقه بعد، گوشه‌ اتاق ولو شدم و رمان را باز كردم. تكان‌دهنده‌تر از چیزی بود كه خیال می‌كردم. مردی به نام زنو به توصیه روانكاوش تصمیم گرفته بود بخش‌هایی از زندگی‌اش را بنویسد و آن را با فصلی به نام آخرین سیگار شروع كرده بود:
وقتی با دكتر صحبت كردم به من توصیه كرد كه كارم را با یك تجزیه و تحلیل تاریخی از كشش و تمایلم به كشیدن سیگار شروع كنم:
 ــ بنویسید، بنویسید. خواهید دید كه چطور موفق خواهید شد كه تمام وجودتان را عریان در برابر خود ببینید. تصور می‌كنم كه در‌خصوص این موضوع، یعنی سیگار، دیگر نیازی نباشد كه در صندلی راحتی‌ام لم بدهم و به انتظار رویا بنشینم، چون می‌توانم همین‌جا پشت میز كارم هر چقدر كه دلم بخواهد بنویسم. نمی‌دانم از كجا شروع كنم و چطور از سیگارهایی كه عینا شبیه سیگاری هستند كه در حال حاضر به لب دارم، كمك بگیرم. امروز فورا متوجه مطلبی می‌شوم كه كاملا فراموشش كرده بودم: اولین سیگاری كه كشیدم مدت‌هاست تولید نمی‌شود و در بازار وجود ندارد و سال 1870 در اتریش، سیگارهایی در بازار عرضه می‌شد كه در جعبه‌های مقوایی كه روی آنها عكس عقاب دوسری كشیده شده بود، قرار داشت. آه، آه... در اطراف این جعبه‌ها فورا سر‌و‌كله آدم‌هایی نمایان می‌شود كه قیافه‌هایشان آن‌قدر برایم آشناست كه نام‌هایشان به یادم بیاید، ولی خودشان آن‌قدر مطلوب نیستند كه هیجانی را در من ایجاد كنند. سعی می‌كنم بیشتر به عمق افكارم فرو بروم: به همین جهت در صندلی راحتی فرو می‌روم. ظهور اشباح متوقف می‌شود و به جای آن دلقك‌هایی كه برایم شكلك درمی‌آورند پدیدار می‌شوند. با دلسردی از صندلی راحتی جدا می‌شوم و روی صندلی میز كارم می‌نشینم.




۳
 از روزی كه من پشت آن میز چوبی از میلم برای ترك سیگار گفتم 13 سال می‌گذرد. در این 13 سال آدم‌های زیادی به پستم خورده‌اند كه بعد از خاموش كردن سیگارشان همان حرفی را زده‌اند كه من آن روز گفتم: دیگر وقتش است این لعنتی را ترك كنم. من هم كم و بیش، یعنی می‌توانم بگویم در اغلب اوقات، همان چیزی را گفتم كه آن روز، یعنی همان سیزده سال پیش، شنیده بودم: وجدان زنو را خوانده‌ای؟
واقعا چه اتفاقی می‌افتد كه یك نویسنده نه چندان سرشانس كه نود سال پیش در اروپا دنیا را ترك كرده، به بخشی از تجربیات خواننده‌ای در ایران تبدیل می‌شود و داستانی كه سر هم كرده جوری بین آدم‌ها جا باز می‌كند كه در زندگی‌های شخصی‌شان درباره آن حرف می‌زنند؟ چرا یكی مثل من موقعی كه یاد ترك سیگار می‌افتد به تبلیغات تلویزیونی، نصایح پیرمردها، تجربه مردان و زنان تارك سیگار یا رساله‌های علمی دانشمندان رجوع نمی‌كند، بلكه یكراست می‌رود سراغ چنین رمانی و از آدم خل‌وضعی مثل زنو یاد می‌كند؟
 پدر‌بزرگ و مادر‌بزرگ من هر دو سیگاری‌های قهاری بودند و می‌توانند الگوی خوبی برای كشیدن یا ترك سیگار باشند، چون بدون این‌كه برای حرف دیگران تره خرد كنند، هم عین لكوموتیو سیگار دود كردند هم تجربه ترك چندین ساله آن را داشته‌اند با این حال شرح‌حالشان به سندی برای اثبات خطرناك بودن یا بی‌خطر بودن سیگار برای من تبدیل نشد. هر وقت یاد آنها می‌افتم پیرمرد و پیرزن مهربانی را به یاد می‌آورم كه اواخر عمر مصداق درست خرده‌جنایت‌های زن و شوهری بودند که اگر یك ساعت تنهای‌شان می‌گذاشتی محال بود دعوا و مرافعه راه نیندازند.
چشم نداشتند هم را ببینند در عین حال تحمل دوری یكدیگر را نیز نداشتند. از زندگی آنها چیزهایی ماندگار شده‌است كه ربطی به سیگار ندارد، در صورتی كه اندازه خواندن سیصد چهارصد رمان قطور از آنها خاطره دارم. خوب یادم هست وقتی رمان بیگانه كامو را خواندم و دیدم چطور مورسو تحت تاثیر گرمای هوا چاقو را توی شكم آن بیچاره بخت‌برگشته فرو كرد تعجب كردم و پیش خودم گفتم كاش هیچ‌كس چنین تجربه‌ای را تكرار نكند با این حال هر زمان كه گرمای هوای تهران از حد می‌گذرد، قبل از هر چیزی یاد این داستان می‌افتم كه دست‌كم 20‌سال از زمانی كه خواندمش گذشته است. صد سال تنهایی را هم بعد از بیگانه خواندم، وقتی هنوز به دبیرستان نمی‌رفتم. از آن دوران چیز زیادی یادم نمانده است. حتی نمی‌دانم چی شد كه سر از رشته ادبیات و علوم انسانی درآوردم یا چطور سوم راهنمایی برای اولین بار تجدید شدم.
 یادم نیست دوستان نزدیكم چه كسانی بودند و اولین دختری كه توجهم را جلب كرد اسمش چی بود، ولی پاراگراف اول رمان ماركز، وقتی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل جوخه اعدام قرار گرفته بود، كاملا توی ذهنم ثبت شده‌است. انگار یك نفر این چند خط را با پونز به حافظه‌ام سفت چسبانده باشد.
 شاید باوركردنی نباشد، اما می‌دانم وقتی برای اولین‌بار با دیوان حافظ فال گرفتم چه غزلی آمد. دوستی داشتم كه از كتابخانه پدرش یك حافظ رحلی قهوه‌ای رنگ كش رفته بود و برای این‌كه توی كلاس برای خودش فضیلتی دست و پا كند، آن را به مدرسه آورده بود.
 توی حیاط مدرسه نشسته بودیم و عین عملی‌هایی كه روی كپه آتش دولا می‌شوند، جمع شدیم دور او. من حافظ را از دستش گرفتم و بعد از خواندن حمد و سوره بازش كردم. آمد: یارم چو قدم به دست گیرد/ بازار بتان شكست گیرد. نه اسم آن دوستم یادم مانده نه می‌دانم چه شكلی بود، فقط همین‌قدر بگویم كه قد كوتاهی داشت و عین سگ از پدرش می‌ترسید، طوری كه خیال می‌كرد اگر زیاد با كتابش ور برویم چند غزل از غزل‌های خواجه كم خواهد شد.
واقعا ادبیات چطور جای خودش را در زندگی مردم باز می‌كند؟ كجای مغز آدم را اشغال می‌كند؟ چگونه داستان نویسنده‌ای از ایتالیا یا كلمبیا یا آمریكا به تجربه زیسته نوجوانی در ایران تبدیل می‌شود؟ این از آن رازهایی است كه خیلی بهش فكر كرده‌ام، ولی جواب روشنی براش پیدا نكرده‌ام، فقط می‌دانم آن‌قدر كه دیكنز، حافظ، سعدی، ماركز، كامو، بل، چخوف، داستایفسكی، احمد محمود و جلال ذهن ما را اشغال كرده‌اند، بستگان نزدیك‌مان نكرده‌اند. آیا اسووو وقتی داشت وجدان زنو را می‌نوشت، مثل تك‌تیراندازی كه می‌خواهد آخرین گلوله‌اش را شلیك كند، می‌دانست كه قصه‌اش نزدیك صد‌سال بعد موضوع روایت یك روزنامه‌نگار ایرانی خواهد شد؟ من این‌طور فكر نمی‌كنم.