نسخه Pdf

قصه سقوط

خاطره جنایی

قصه سقوط

 روزی در اداره در حال رسیدگی به یک پرونده‌ بودم که سقوط مرگبار کودکی از روی پل به ما اعلام شد. با دستور بازپرس جنایی شهر در محل سقوط حاضر شدیم. بررسی‌ها نشان می‌داد، کودک هشت‌ساله از روی پل به داخل اتوبان سقوط کرده ولی خودروهای عبوری از روی او رد نشده‌اند. بررسی‌های اولیه ما نشان داد، سقوط بر اثر حادثه بعید به نظر می‌رسد و این کودک یا خودکشی کرده یا قربانی جنایت شده است. 
هیچ فردی لحظه سقوط از روی پل را ندیده بود و دوربینی نیز در آن اطراف قرار نداشت تا آن را بررسی کنیم. جسد با دستور قضایی به پزشکی قانونی منتقل شد و در نخستین گام شناسایی هویت پسر‌بچه در دستور کار ما قرار گرفت. مشخصات پسر‌بچه در اختیار رسانه‌ها قرار گرفت که بعد از چند ساعت مردی با مراجعه به اداره آگاهی مدعی‌شد، مشخصات پسر سقوط کرده با پسر او به نام امیر، یکی است. با مشاهده عکس امیر متوجه شدیم، جسد متعلق به همین پسر بچه است.
پدر امیر در تحقیقات گفت: من و همسرم جدا شده‌ایم و امیر با من زندگی می‌کرد. امروز از خانه بیرون رفت و دیگر بازنگشت. وقتی متوجه حادثه سقوط از پل و ناپدید شدن پسرم شدم، حدس زدم جسد پیدا شده متعلق به امیر است. به همین خاطر به اداره آگاهی آمدم. 
پدر بزرگ امیر که همراه پسرش به اداره آگاهی آمده بود هم مدعی شد؛ امیر مدتی بود افسرده شده و از خودکشی صحبت می‌کرد. من حرف‌هایش را جدی نمی‌گرفتم اما او به این موضوع جدی فکر می‌کرد و سرانجام هم خودش را از روی پل به پایین پرت کرد.
شواهد اولیه حکایت از خودکشی پسر بچه داشت اما در ادامه بعضی موضوعات شک ما را به موضوع بیشتر کرد. فاصله خانه امیر تا محل سقوط زیاد بود و او نمی‌توانست تنها این مسیر را طی کرده باشد. همچنین پدر او دیر ماجرای ناپدید شدن پسرش را گزارش کرده بود و در صحبت‌هایش تناقض وجود داشت. 
به همین خاطر بازپرس جنایی دستور داد پدر امیر بازداشت و تحت بازجویی قرار گیرد. او در ابتدا حرف‌های قبلی خود را تکرار کرد اما ناگهان لب به اعتراف باز کرد و گفت: من امیر را کشتم. موضوع خودکشی فقط یک صحنه‌سازی بود. 
مرد جوان که راز قتل را فاش کرده بود در اعترافات تکان دهنده‌اش گفت: مدتی قبل همسرم را طلاق دادم ولی فرزندم همواره از من سوال می‌کرد چرا مادرم را طلاق دادی؟ این چه زندگی است که برای ما درست کردی؟ تو مرا بدبخت کردی و... او با این حرف‌ها مرا آزار می‌داد. دیگر کلافه‌ام کرده بود تا این که تصمیم به قتل او گرفتم. آن روز حدود ساعت ۲ بعدازظهر بود که پسر ۸ ساله‌ام را سوار بر موتورسیکلت کردم. من حدود ۲سال به عنوان پیک موتوری مشغول به کار بودم و همه نقاط شهر را مانند کف دستم می‌شناختم به همین دلیل هم پل را انتخاب کردم چرا که این پل ارتفاع زیادی داشت و کسی که از بالای آن پرت می‌شد احتمال نداشت زنده بماند. وقتی به بالای پل رسیدم بزرگراه خلوت بود او را از ترک موتورسیکلت پیاده کردم و گفتم به آن سوی نرده‌ها برود تا به منظره‌های زیرگذر و خودروهای عبوری نگاه کند. اما در یک لحظه و با یک فکر شیطانی از پشت سر او را بلند کردم و به وسط بزرگراه انداختم. سپس به منزلم بازگشتم و به کسی چیزی نگفتم. فقط با همسر سابقم تماس گرفتم و چنین وانمود کردم که «امیر» گم شده است. بعد هم موضوع گم شدن فرزندم را به پدرم اطلاع دادم. این در حالی بود که هم عذاب وجدان داشتم و هم از مجازات می‌ترسیدم؛ به همین خاطر دروغ‌هایی را سر هم کرده بودم تا نزد کارآگاهان بازگو کنم. 
متهم بعد از اعتراف به این جنایت با قرار قانونی روانه زندان شد.
ضمیمه نوجوانه