کتابفروش غریب شهر
علیرضا رأفتی روزنامهنگار
نشانیاش را از چند کتابخوار قدیمی و اهل ادبیات عربی گرفته بودم. یک کاره جاده را کوبیدم رفتم قم. عرض ارادتی به محضر حضرت معصومه(س) و بعد راهم را گرفتم سمت کتابفروشیهای قدیمی. از راسته کتابفروشیهایی که کم و بیش داشتند سر و شکلی نو میگرفتند گذشتم و پلههای پاساژ را رفتم پایین. پرسوجو نمیخواست. مغازه ابوجعفر معلوم بود. از معدود مغازههای آن راسته بود که به سیاق قدیمیها کتابهایش را از زمین چیده بود تا سقف. از آن کتابفروشیهایی که مشتری نمیتواند خودش قفسهها را بالا و پایین کند و کتاب پیدا کند. باید حتما اسم کتاب یا موضوعی که دنبالش آمده را به کتابفروش بگوید و او هم آنقدر همه کتابهایش را حفظ است که میداند فلان کتاب گوشه کدام قفسه، زیر و کنار کدام کتابهاست.
رفتم جلو و سرک کشیدم داخل مغازه و با انگشت زدم روی در شیشهای که باز بود. پیرمردی عینکی نشسته بود بین انبوه کتابی که چهارطرفش دیوار کشیده بود و داشت چای مینوشید. مغازه به قدری کوچک بود که فقط جای نشستن یک فروشنده بین یک چهاردیواری از کتاب را داشت و جلوی آن فقط جای ایستادن یک نفر بود. کنار هر چهار دیوار مغازه از زمین تا سقف کتاب چیده شده و وسط مغازه هم پر بود از کتاب که حدود یک تا یک و نیم متر بالا آمده بودند. تقریبا هیچ کتاب فارسی به چشم نمیخورد. شنیده بودم ابوجعفر در لبنان کتابفروشی داشته و بعدها آمده ایران که بیاید قم و مجاور حضرت معصومه(س) شود و خدا هم که همه جای عالم روزیرسان است. همانجا یک کتابفروشی عربی راه انداخته.
سلام کردم. لبخند زد و همینطور که چای مینوشید جواب سلامم را داد. گفتم دنبال فلان رمان نجیب محفوظ میگردم. چیزی نگفت فقط همانطور که چای مینوشید، لبخند زد. شروع کردم به توضیح دادن بیشتر. لبخندش بازتر شد و همانطور که قند گوشه لپش بود با لهجه غلیظ عربی گفت: «خب دارم چای میخورم، صبر کن!» نشان به لبخند گرم آن پیرمرد که یک ساعتی در آن مغازه روی پا ایستادم و با او درباره کتاب و ادبیات حرف زدیم. حقیقتا ادیب بود و دانشمند. بعد از صحبتیمان کتابی که میخواستم بخرم را بهم هدیه داد. گفت حالا دفعه اولت است که میآیی اینجا. دفعه بعد که آمدی کتاب بخر. الان هدیه بگیر.
چند روز پیش گفتم حالا که هفته کتاب و کتابخوانی دارد از راه میرسد، سری به ابوجعفر بزنم و طبق قول و قرارمان کتاب بخرم و هفته کتاب و کتابخوانی را تبریک بگویم. آخر او در این دیار غریب است. دلش خوش است به چهارتا مشتری ایرانی یا عرب که بخواهند در ایران کتاب عربی بخرند. رفتم سراغ مغازه کوچک و گرمش. جلوی در که رسیدم خشکم زد. اعلامیه فوت ابوجعفر را چسبانده بودند روی در شیشهای مغازهاش.
حالا دو روز از هفته کتابخوانی گذشته و کتابفروشیها سر چراغیشان است. کتابخوانها هر قدر هم که جامعه کوچکی باشند این روزها دنبال طرحهای فروش فوقالعاده برای خرید کتابند. و ابوجعفر، کتابفروش غریب مجاور حضرت معصومه(س)، لبخند گرمش را برای همیشه به صفحههای کتابهای قدیمیاش سنجاق کرده است، به کتاب نجیب محفوظی که بهم هدیه داد، به همین یادداشتی که به نامش نوشته شد، به چراغ روشن همه کتابفروشیهای شهر.
رفتم جلو و سرک کشیدم داخل مغازه و با انگشت زدم روی در شیشهای که باز بود. پیرمردی عینکی نشسته بود بین انبوه کتابی که چهارطرفش دیوار کشیده بود و داشت چای مینوشید. مغازه به قدری کوچک بود که فقط جای نشستن یک فروشنده بین یک چهاردیواری از کتاب را داشت و جلوی آن فقط جای ایستادن یک نفر بود. کنار هر چهار دیوار مغازه از زمین تا سقف کتاب چیده شده و وسط مغازه هم پر بود از کتاب که حدود یک تا یک و نیم متر بالا آمده بودند. تقریبا هیچ کتاب فارسی به چشم نمیخورد. شنیده بودم ابوجعفر در لبنان کتابفروشی داشته و بعدها آمده ایران که بیاید قم و مجاور حضرت معصومه(س) شود و خدا هم که همه جای عالم روزیرسان است. همانجا یک کتابفروشی عربی راه انداخته.
سلام کردم. لبخند زد و همینطور که چای مینوشید جواب سلامم را داد. گفتم دنبال فلان رمان نجیب محفوظ میگردم. چیزی نگفت فقط همانطور که چای مینوشید، لبخند زد. شروع کردم به توضیح دادن بیشتر. لبخندش بازتر شد و همانطور که قند گوشه لپش بود با لهجه غلیظ عربی گفت: «خب دارم چای میخورم، صبر کن!» نشان به لبخند گرم آن پیرمرد که یک ساعتی در آن مغازه روی پا ایستادم و با او درباره کتاب و ادبیات حرف زدیم. حقیقتا ادیب بود و دانشمند. بعد از صحبتیمان کتابی که میخواستم بخرم را بهم هدیه داد. گفت حالا دفعه اولت است که میآیی اینجا. دفعه بعد که آمدی کتاب بخر. الان هدیه بگیر.
چند روز پیش گفتم حالا که هفته کتاب و کتابخوانی دارد از راه میرسد، سری به ابوجعفر بزنم و طبق قول و قرارمان کتاب بخرم و هفته کتاب و کتابخوانی را تبریک بگویم. آخر او در این دیار غریب است. دلش خوش است به چهارتا مشتری ایرانی یا عرب که بخواهند در ایران کتاب عربی بخرند. رفتم سراغ مغازه کوچک و گرمش. جلوی در که رسیدم خشکم زد. اعلامیه فوت ابوجعفر را چسبانده بودند روی در شیشهای مغازهاش.
حالا دو روز از هفته کتابخوانی گذشته و کتابفروشیها سر چراغیشان است. کتابخوانها هر قدر هم که جامعه کوچکی باشند این روزها دنبال طرحهای فروش فوقالعاده برای خرید کتابند. و ابوجعفر، کتابفروش غریب مجاور حضرت معصومه(س)، لبخند گرمش را برای همیشه به صفحههای کتابهای قدیمیاش سنجاق کرده است، به کتاب نجیب محفوظی که بهم هدیه داد، به همین یادداشتی که به نامش نوشته شد، به چراغ روشن همه کتابفروشیهای شهر.
تیتر خبرها
-
اعتماد به نفس را از پدرم به ارث بردهام
-
نسخه دیابتیها در کرونا
-
کمکهای اقتصادی قوه قضاییه به دولت
-
جنگ جهانی بر سر واکسن
-
تعطیلات فراگیر برای مقابله با کرونا
-
در انتظار تولد یک غول!
-
همیشه استاد
-
قصه مدافعان طبیعت
-
بودجه در مسیر اصلاح
-
مشکلات اقتصادی مانع تعطیلی تهران است
-
تعطیلات فراگیر برای مقابله با کرونا
-
کتابفروش غریب شهر
-
چشمانداز روشن برای همافزایی ملی